3⃣ به هم ریختگی خانه
❌برخی از والدین، نسبت به نظم حاکم بر خانه، حسّاسیت بسیاری دارند و با هر چیزی که نظم خانه را به هم بریزد، مبارزه میکنند.
⛔️یکی از نتایج طبیعی آزادی کودک نیز به هم ریختگی خانه است. بنا بر این، از دیدگاه این دسته از والدین، کودک نباید آزاد باشد.
📛بدون تردید، به هم ریختگی خانه را باید از لوازم آزاد بودن کودک برشمرد؛ امّا اگر آزادی را یک نیاز بدانیم که پاسخ ندادن به آن، نتایج زیانباری خواهد داشت، باید به فکر مرتّب ماندن خانه بود یا تربیت کودک؟
⚠️اگر چه پاسخ این سؤالات، روشن است؛ امّا گاهی به جهت حسّاسیت داشتن بیش از اندازه نسبت به برخی امور، از مسائل مهمتر غافل میشویم.
✅ بی شک مرتب بودن خانه خوب و پسندیده است؛ امّا نه تا این اندازه که مرتّب بودن را به تربیت، ترجیح بدهیم.
💯 به کسانی که خانههای بزرگی دارند و برایشان این امکان وجود دارد که یک اتاق را به کودکان خود اختصاص دهند، توصیه میشود این کار را انجام دهند. این کار، میزان قابل توجّهی از آزادیهای کودک را به داخل اتاق خود هدایت میکند و به هم ریختگی محیط خانه، کمتر می شود.
✳️ البته اختصاص یک اتاق به کودک، تمایل او به حضور در محیط عمومی خانه را از بین نمیبرَد؛ امّا به هر حال، اگر کودک در محیط اتاق خود احساس آزادی بیشتری کند، تمایل کمتری برای شلوغ کردنِ محیط بیرون از اتاق خود را خواهد داشت.
❌ برخی از والدین که اتاقی را به کودک خود اختصاص دادهاند، نوع برخوردشان با او به گونهای است که گویا آن اتاق، زندان کودک است. اختصاص ندادن یک اتاق به کودک، بهتر از تبدیل کردن اتاق به زندان است.
⬅️ ادامه دارد....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۸۸
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_110
کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت میطلبیدم!
گفتم: منو ببخش که اینهمه اذیت شدی. تو اینقدر خوب بودی که هربار میبینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان میگیرم.
باز عصبی بود. یه حسی بهم میگفت داره هنوز به مسعود فکر میکنه..
گفت: با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟!
آه کشیدم: ببخش و بگذر.. همین!!
گفت: سوار شو برسونمت.
اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست.
اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید.
داخل ماشین بیمقدمه گفت: از اون لحظه خیلی بدم میاد...
با تعجب از آینه نگاهش کردم.
گفت: بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافهت اونجوری میشه.
اون از کی حرف میزد؟؟؟
پرسیدم: تو از کی حرف میزنی؟
او با غیض گفت: حاج مهدوی!
در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه.. ولی فاطمه هم میگفت پیشتر از اینها فهمیده بوده..
چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم و ذکر خفیهی لاالهإلاالله گفتم.
او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیادهم کرد.
گفت: داخل نرفتم که واست حرف در نیارن..
پوزخند زدم: هه!!! اول آبروم رو میبری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم میریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟
او به سردی گفت: هنوز اون قدر نامرد نیستم. آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود میتونست اینکار کثیفو بکنه. اما چطوری!؟ نمیدونم.!
دنیای مسخرهای بود. تا دیروز دوستم بودند. هوامو داشتند.. پناهم بودند. هرچند دروغین و به ناروا.. ولی تنهاییم رو پر میکردن. اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! اینه حکایت دنیا!!
خواستم پیاده شم. که انگار خواست اتمام حجت کنه.
_اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن ...
این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت.
احساس کامران به من منطقی نبود. همونطور که احساس من به حاج مهدوی دور از عقل بنظر میرسید. نمیدونم حکمت این اتفاقها چی بود.
پیاده شدم. صدام کرد. نگاهش کردم.
سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه و عاشقانه بهم انداخت.
دروغ گفتم! نمیدونم چرا... ولی حلالت کردم..
نمیتونم ازت متنفر باشم. تو یک جورایی تاوان گناهانم بودی! من با دل خيلیها بازی کرده بودم. حالا دارم اون خیلیها رو میفهمم. وقتی مثل یک تیکه دستمال مینداختمشون دور یک کلمه بهم میگفتن.. همونی که الان من بت میگم..
یه روزی حسرت داشتنمو میخوری...
اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت..
دل و روح منم با خودش برد..
وقتی در فیلمها و داستانها میدیدم قهرمان زن قصه، یک عاشق ثابت قدم داره با خودم میگفتم خدا بده شانس. مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟!
حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بیمنطق و مظلوم، گیرم اومده بود اما من خوشحال نبودم! دلم میخواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود. چون او انتخابم نبود. نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه.. ولی به هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود.. کامران یکی شبیه خودم بود.. شبیه مردهای جذاب توی قصهها.. من دنبال اون مردها نبودم.. من دلم مرد باخدا میخواست...
خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم. تو دلم به خداگفتم: از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا... نمیدونم راه درست کدومه!
برای فاطمه قصه اونروز رو تعریف کردم. او گفت: از کجا میدونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن..
گفتم: آخه کامران.. بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب و مذهبیا چیه؟! اون نمیتونه اون مرد باشه. اون غافله.. اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم... شاید بهم عشق بده ولی خدا رو بهم نمیده فاطمه..
فاطمه سکوت عمیقی کرد و بعد از چند لحظه حرفم رو تأیید کرد..
آره راست میگی.. خواستم بگم شاید تو بتونی سربهراهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات.. اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت این همه مدت باز سراغت اومده.
خجالت زده گفتم: بنظرت چه کاری درسته؟!
فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد.
پرسید: تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟
فاطمه که جواب سوال منو میدونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که میدونست من دنبال چه مردی هستم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_111
فاطمه پرسید تو کامران رو دوست داری؟
گفتم: کامران مرد خوبیه. ولی واسه کسی که فقط دنبال عشق باشه! تازه عاقبت این عشق هم مشخص نیست. چون خیلی چیزا هست که ممکنه به مرور زمان اونو سرد کنه. اول فاصلهی طبقاتیمون و دوم بیاعتمادیش بخاطر گذشتهم..
کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر میکنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم درحالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگهای.. آره من حاج آقا رو دوست داشتم.. تا سرحد جنون.. ولی باور کن نمیدونم اسم احساسم به ایشون چی بود. چون در تمام این یکسال میدونستم ایشون خیلی حد و منزلتش از من بالاتره.. ولی.. فاطمه، ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم. حالا هرچی داره از عمر توبهم بیشتر میگذره اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه.. نمیدونم این خوبه یا نه ولی من خودمو سپردم به بازوی خدا.
من از خدا فقط یک درخواست دارم. اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر در دلم حس کنم و گذشتههامو جبران کنم. کامران، اون مرد نیست فاطمه! کامران خودش، یکی رو میخواد که راهو از چاه نشونش بده..
فاطمه گفت: خب شاید تو بتونی تغییرش بدی..
خندهی تلخی کردم: این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبهام چطوری میتونم مردی که خودش تو یک خونوادهی مذهبی بوده رو به اعتقاداتم دعوت کنم..
_شاید تونستی.. اون عاشقته.
گفتم: آره شاید تونستم ولی فکر میکنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه.. من به زور نمیتونم اونو بهشتیش کنم..
و اصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمیخوام این ریسکو کنم.. دیگه نمیخوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود.. حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم!
فاطمه نگاه تحسینآمیزی بهم کرد. درحالیکه چشمش پر از اشک شده بود گفت: چقدر عوض شدی... آره کاملا حق با توست. از خدا میخوام قسمتت یک مرد مؤمن بشه.. انشاءلله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی.. تو واقعا نمونه ی یک معجزهای!
گریه کردم:
_دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم. تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی.. شاید اگر این امیدواریها و اعتماد تو به من نبود کم میاوردم..
اون از ته دل دعا کرد: الهی آمین..
چند روزی گذشت!
پاییز با همهٔ دلگیریهاش آغاز شده بود و من آرزو میکردم مثل قدیم بارون بباره. مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد!
دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگرچه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم. مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه میداد و امیدم رو به زندگی افزونتر میکرد! من و تسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده میکرد، درمن هم مانند یک مسکن آرام بخش مؤثر بود و این رو من به درستی حس میکردم.
یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم. وقتهایی که فاطمه بیمقدمه چنین درخواستی میکرد یقینا مسأله مهمی پیش آمده بود.
طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بشهای روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتند مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطهی ازدواجتون بشه!
من از تعجب دهانم وامونده بود .
گفتم: امکان نداره.!
فاطمه گفت: ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج خیلی جدیه.
ولی من حدس میزدم که اون میخواست مطمئن شه که بین من و حاج مهدوی رابطه ای وجود نداره!
پرسیدم: حاج آقا چه جوابی دادن؟
فاطمه شمارهی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد.
گفت: حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب و عشا باهاشون تماس بگیری!!
شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!!
فکرم خیلی مشغول بود.
وقتی به خونه برگشتم با دلشوره و اضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی.
نفسهام یاریم نمیکردند.کی میشد یاد بگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟
او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.
سلام کردم و با صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب:
_حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟!
گفتم: بله.
_خب؟ اجازه میفرمایید بنده شماره تماس یا آدرستون رو خدمت والدهی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟
مصمم گفتم: خیر حاج آقا. اول اینکه اون آقا آدرس منو داره. و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابمو میدونن. حالا چرا باز به شما رجوع کردن و هدفشون چیه نمیدونم.
او مکثی کرد و پرسید: میتونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟
دوباره نفسهام نامرتب شد.. چی باید میگفتم؟!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
مادر می تواند فرزندانش را به گونه ای تربیت کند که منشاء خوبی و برکت برای جامعه باشند🥰
و یا موجب آسیب جامعه گردند.😔
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
💜مادر به عنوان الگوی عملی و تأثیرگذار، روی شخصیت و طرز تفکر فرزندان به ویژه دختران نقش نمادین داره👩👧
و رفتار، کردار و پندار او
مستقیما در فرایند رشد و تکوین، تعیین کننده است. 💜
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
همه میدانیم که حتی مردان بزرگ از دامن زنان به معراج می روند. 😌
زن جایگاه والایی در توسعه و ترویج فرهنگ اسلامی داره.🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_112
ضربان قلبم تند شد.
گفتم: به خانوم بخشی گفتم.. دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنهی مذهب باشم.
گفت: بنظر جوون خوبی میاد.
با تعجب پرسیدم: ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید.
_بله هنوز هم میگم ولی بنظرم طبیعیه.. اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها و حدیثها و به تبعش اون حادثهی تلخ صحبت کردم. ایشونم دلایل خودشو داشت. مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده. بندهی خدا از رفتارش پشیمون هم هست.
حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسهای زیر نیمکاسهست.
محکم و راسخ گفتم: نه حاج آقا.. من دلایل خودم رو دارم. که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه.. خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید.
حاج مهدوی خندهی متعجبانهای کرد و گفت.
_فاصله بگیرم؟!
حرف خوبی نزدم.. با شرمندگی گفتم: ببخشید!
او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه.
پس جوابتون منفیه! بسیارخب. در پناه خدا.
خداحافظی کردم. مکث کرد..
انگار میخواست قبل از قطع تماس چیزی بگه ولی منصرف شد.
بعد از چندثانیه قطع کرد.
نمیدونم چرا ولی نگران بودم. پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟!
بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم و الهام کمی حلوا درست کردم و با هولوولا به در خانهی همسایهها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.
دلم شکست. ولی پا پس نکشیدم. اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد. همان آقایی که وقتی زبالهاش رو بیرون میگذاشت منو بیکس و کار معرفی کرد. او یک نگاه سرد به من و چادرم کرد و گفت: بفرمایید.
سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم: خیرات امواته. بفرمایید.
او درحالیکه در رو میبست گفت: ما قند داریم ممنون. فاتحشم میفرستم.
قلبم تیر کشید.
خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس و کارمه. گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون.
او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت: خب خدابیامرزتشون! بسلامت
و در رو بست.
با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد و مأیوسکننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم. تسبیح رو که مدتی بود در گردنم میانداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم.
همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم و ناامیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم. و هر روز به همسایههام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم.
با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم. روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند.. سال گذشته هنین موقعها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.
خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم. یک امتحان جدید مقابلم قرار داد!
یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه و نفرت بیاندازه میکردم.
مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد. بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم. آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصد صحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟! نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟
از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد: رقیه جان؟
برنگشتم. مقابلم نشست.
چشمش خیس بود.
گفت: سلام. تو روخدا ازم رو برنگردون..
نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین ود که منم گریهم گرفت. دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه.
او اشکهاش آهسته پایین میریخت. با گوشهی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت: میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟
با طعنه گفتم: کدوم خونه؟! خونهی من تو این محل نیست.
او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن.. اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونهی آقات. باهم حرف بزنیم. به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_113
مهری با التماس اصرار کرد: بیا بریم خونهی آقات. باهم حرف بزنیم. به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید. رو به مهری گفت: مادرش هستید؟!
مهری جواب نداد.
خانوم مسن گفت: خیلی ماهه بخدا.. نور چشممونه تو این مسجد.. خدا حفظش کنه واستون.
لبخند قدرشناسانهای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت.
مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد!
دستم رو گرفت. دستهاش حالم رو بد میکرد!
گفت: بیا بریم خونه حرف بزنیم. تو رو به روح آقات قسمت میدم. حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من. باشه؟
از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.
گفتم: میریم پایگاه .من تو اون خونه پا نمیزارم.
به سمت فاطمه رفتم و ازش کلید پایگاه رو گرفتم. او یا دیدن حال و روزم و مهری سوالی نپرسید.
مهری پشت سر من وارد محوطهی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم. چراغ رو روشن کردم و گوشهای نشستم. مهری مقابلم زانو زد. مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چی شده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه. اون با فغان و زاری بغلم کرد،
گفت: از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده.
بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی. نمیدونستم..
با اکراه از خودم جداش کردم. باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!
گفتم: همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟
گفت: بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
با عصبانیت گفتم: کتمان نکن مهری.. کتمان نکن.. هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی.. اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از......
(جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )
گفتم: استغفرالله... تا تو از من براشون بد بگی؟!!!!
_بخدا اینطوری نبوده. از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم. اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود. وگرنه به هیچ صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.
گفتم: آره تو راست میگی. کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی. چون تا راستشو نگی حلالت نمیکنم.
با گریه گفت: چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟ نسیم! اومد دم خونمون. رباب خانومم با دخترش خونمون بود.
پرسیدم: رباب خانوم کیه؟
گفت: مادر همونی که باهاش دعوات شده. من نمیخواستم راش بدم تو.. دوستتو میگم!
ولی اینقدر پررو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش. پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا. گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که.. گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟
اخم کردم..
عذرخواهی کرد: ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه.. رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت. گفت هر روز با صدنفری.. پسر پولدارها رو میتیغی.. ببخشید ببخشید.. تنفروشی میکنی تا اموراتت رو بگذرونی..
داغ کردم!!! چشمام کاسهی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم:
چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂