[ قرار گذاشته بودیم تو جبهه
هرشب یکی از بچههای چادر
رو توی جشن پتو بزنیم!😁
یهروز گفتیم:
ما چرا خودمون رو میزنیم؟😅
واسه همین قرار شد یکی بره بیرون
و اولین کسی رو که دید
بکشونه توی چادر!
یکی از بچهها رفت بیرون و
بعداز مدتی با یه حاجآقا اومد داخل!🫡
اول جا خوردیم،
اما خب دیگه کاریش نمیشد کرد!
گفتم: حاجآقا بچهها یه سوال دارن!
گفت: بفرمایید و...
ادامهٔ ماجرا و جشن پتوی حاجآقا😂
یهمدت گذشت داشتم از کنارِ
یه چادر رَد میشدم که
یهو یکی صدام زد؛
تا به خودم اومدم،
هفت هشتا حاجآقا ریختن سرم
و یه جشن پتوی حسابی!🤣✨ ]
#زنگتفریح😁
#شهیدمسعوداحمدیان:
[ بچههارو با شوخی بیدار میکرد
تا نمازشب بخونن...
مثلا یکی رو بیدار میکرد و میگفت:
بابا پاشو من میخوام
نمازشب بخونم
هیشکی نیست نگام کنه!
یا میگفت:
پاشو جونِ من!
اسم سه چهارتا مؤمن رو بگو
توی قنوت نماز شب ، کم آوردم!✨ ]
#زنگتفریح😁
[ در جبهه وقتی اسیر شدیم
از همه رسانهها آمده بودند
برای مصاحبه،
و درواقع مانور قدرت
و استفاده تبلیغاتی
روی اسرای عملیات بود.
نوبتِ یکی از بچههای زرنگِ
گردان شد،
با آب و تابِ تمام و
قدری ملاطفت تصنعی
شروع کردند به سوال کردن.
یکی از مأموران پرسید:
- پسرجان اسمت چیه؟
- عباس.
- اهلِ کجا هستی؟
- بندرعباس.
- اسم پدرت چیه؟
- به او میگویند حاج عباس.
گویی که طرف بویی
از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس!😐
افسرِ عراقی که اطمینان
پیدا کرده بود
طرف دستش انداخته
و نمیخواهد حرف بزند
به ساق پای او زد
و گفت:
- دروغ میگی!😠
و او که خودش را به
موشمردگی زده بود
با تظاهر به گریه کردن گفت:
- نه به حضرت عباس!😕😂✨ ]
#زنگتفریح😁