✳ نماز شب
🔻 مسئولیت خوابگاه با من بود و معمولا برای اطمینان از اینکه تاسیسات خوابگاه دچار اشکال نشده باشد، به قسمتهای مختلف خوابگاه سر میزدم. خیلی وقتها ساعت ۴ صبح آقای #مجید_شهریاری را در #نمازخانه میدیدم. اول فکر میکردم که چون با سه چهار نفر دیگر در یک اتاق هست، به نمازخانه میرود تا در جای خلوت درس بخواند. بعدها متوجه شدم که ایشان #نماز_شب میخواند.
📚 برگرفته از کتاب #شهید_علم؛ خاطرهی ۱۰
👤 به نقل از یکی از کارمندان دانشگاه
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳ به چه دردی میخوری؟!
🔻 سر تا پاش پر از خاک بود. باید میرفت جلسه. رفت پیش رانندهی تانکر و گفت: «اگه میشه شیلنگ را بگیرند رو سر من تا سرم را بشورم.» بعد از کلی نقزدن، شیلنگ را گرفت رو سرش. با همون یک دستش شروع کرد به شستن سرش. نقزدنهای راننده هنوز ادامه داشت. آخرش هم گفت: «آخه تو که دست نداری کی گفته بیای جبهه؟ تو به چه دردی میخوری؟» سرش را که شست، تشکر کرد و رفت.
💬 #حرف_حساب: حاج حسین که خیلی به درد امامش خورد. من چقدر به درد امامم میخورم؟
📚 برگرفته از کتاب #فرمانده؛ خاطراتی از سردار #شهید_حاج_حسین_خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱
📖 ص ۹۱
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
👉با ذکر صلوات بفرست برای دوستت
✅ جهادنفس
💠@jahadenafs📿
✳ نماز اول وقت
🔻 گرماگرم تک و پاتک، اونجا که از زمین و آسمون آتیش میریخت، ایستاد برای #نماز. کسی باور نمیکرد جایی که عراقیا داشتند با تانک میچسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشه و #نماز_اول_وقت بخونه.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص ۱۴۸
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ تو هیچی نیستی!
🔻 چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصهای بود برای خودش. خلاصه به هر سختیای که بود از چنگ بچههای بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجیهایی...».
👤 #شهید_مهدی_زینالدین
📚 برگرفته از کتاب «۱۴ سردار | ۱۱۴ خاطره برگزیده از ۱۴ سردار شهید»
📖 صفحات ۲۹ و ۳۰
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ مثل اسیران کربلا
🔻 جلوی من حرکت میکرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیبوغریبی بود؛ توی گشت پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: «علی آقا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوشرویی نپذیرفت.
🔸 راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو لنگلنگان اومده بود؛ بیهیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخم پاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب. پرسیدم: «چرا تشکر؟» گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با #اسیران_کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضهی یتیمان #اباعبدالله!» اشک چشمام رو پر کرد.
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۷۴
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ میدانی «الله اکبر» یعنی چه؟
🔻 ابراهیم میگفت: میدانی #الله_اکبر یعنی چه؟ یعنی خدا از هرچه که در #ذهن داری بزرگتر است. خدا از هرچه بخواهی فکر کنی باعظمتتر است. یعنی هیچکس مثل او نمیتواند من و شما را #کمک کند. الله اکبر یعنی خدای به این عظمت در کنار ماست، ما کی هستیم؟ اوست که در سختترین شرایط ما را کمک میکند. برای همین به ما یاد داده بود که در هر شرایط، بهخصوص وقتی در #بنبست قرار گرفتید فریاد بزنید: الله اکبر! و خودش نیز در عملیاتها با همین ذکر، حماسههای بزرگی آفریده بود. میگفت: «با بیان این ذکر #توکل شما زیاد میشود.»
📚 از کتاب #سلام_بر_ابراهیم ۲
📖 صفحه ۱۳۰
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
✳️ آرزو داشت تا جایی که میشود شبیه امامش باشد
🔻 سرش را آورد بالا و اینبار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: «مامان جان! میدونید #شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل #امام_حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟»
🔸 نمیفهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود اما پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود، شبیه #امامش باشد.
📚 از کتاب #تنها_گریه_کن | روایت زندگی اشرفسادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان
📖 صفحات ۱۹۰ و ۱۹۱
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📗 #کتاب_خوب_بخوانیم
✳ کسی که برای خدا کار کنه نیازی به دیدهشدن نداره!
🔻 یک بار، یک تقدیرنامه براش فرستاده بودند. خیلی ناراحت شد و بههم ریخت. گفتم: داداش چه اشکالی داره این چیزها؟ چرا تو از تعریف دیگران، برآشفته میشی؟ بالاخره تعریف از خوبیها، یعنی ترویج اون خوبیها. گفت: خواهر خوبم! من تو زندگی دنبال یه هدف بزرگم و اون هم خداست. کسی که طرف حسابش خدا باشه و برای خدا کار کنه، نیازی به سروصدا راهانداختن و دیدهشدن نداره. ساکت شد. داشتم نگاهش میکردم. انگار تا حرفش بیشتر جا بیفتد، ادامه داد: این تعریف و تقدیرها، انسان رو در رسیدن به هدف بزرگ، کوچیک و سست میکنه؛ انسان رو میکشونه به سمت وادی کثیف و تاریک #خودخواهی و #خودپرستی؛ ما برای #خداپرستی خلق شدیم، نه این چیزهای حقیر!
📝 خاطرهای از #شهید_امیر_رفیعی به روایت خواهر شهید
📚 از کتاب #بهشت_احزان
📖 صفحات ۲۱۰ و ۲۱۱
👤 #سعید_عاکف
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
💬 حرف حساب: یاد این جمله از #حاج_قاسم افتادم که فرمودند: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آن کس که باید ببیند، میبیند...
✳️ ذکر شهادت
🔻 ما مصطفی را با #حاج_آقا_خوشوقت آشنا کردیم، ولی خودش شده بود پایهی مجلس حاج آقا. یک جلسه که دور حاج آقا جمع شده بودیم، مصطفی پرسید «حاج آقا، یه ذکر بده #شهید شیم.» حاج آقا گفت «شما اول کارِتون رو تموم کنید، بیاید بهتون میگم چیکار کنید که شهید شید.» نمیدانم، شاید همان جملهای که حاج آقا گفت، ذکر #شهادت بود. حتما مصطفی کارش را تمام کرده بود.
📚 کتاب #یادگاران ۲۲ | خاطرات #شهید_مصطفی_احمدی_روشن
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📌 پ.ن: مصطفی احمدی روشن دانشمند جوان کشورمان، در تاریخ ۲۱ دیماه ۹۰ طی عملیاتی تروریستی به دست کوردلان دنیای استکبار به شهادت رسید.
✳ دو ساعت در برف پشت در نشسته بود!
🔻 سیدابوالفضل کاظمی یکی از دوستان #شهید_علیاصغر_ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمهشب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. فردا رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر اصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت درِ خانه تو برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه! صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو دیده!» بله بسیجیان خمینی اینگونه بودند. مدتی بعد این سرباز دین و میهن در منطقهی عملیاتی شلمچه به شهادت میرسد و همچون مادر بینشان سادات، زهرای مرضیه (س) بینشان میشود.
📌 پ.ن: از راست: حاج حسین سازور، شهید علیاصغر ارسنجانی و سیدابوالفضل کاظمی
📚 برگرفته از کتاب #صراط_الرحمة | سیرهی علما و شهدا در احترام به والدین
📖 صفحات ۶۶ و ۶۷
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#⃣ #اخلاق #احترام_به_والدین
#روز_مادر