amin_ghadim_yeki_inja 128.mp3
10.97M
یکی اینجا دلش تنگِ ....
•امینقدیم🎙'!
#عشقِعلیهالسلامِمن🥀
‹🪴›
ما باور کرده ایم …
خدا ما را از بالا میبیند
اما در واقع از درون مینگرد (:
✍🏾شمستبریزی
🔗⃟🖤|#حرفقشنگ
『 @jahadesolimanie 』
دست های گشاده 04.mp3
8.51M
#دستهای_گشاده 4
یه میانبُـ🔐ـر هست
که روحت رو زودتر بزرگ میکنه!
تمرین کن؛ ببخشـ🌸ـی؛
تا یاد بگیری مثل خدا، رزاق باشی
کـریم باشی،
جواد باشی!
اینجوری دلت دریایی میشه
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
‧⊰🥀‧🕯⊱‧
روزنوزدهمچلهزیارتعاشورا بهنیابتاز ‧⌯شهیدمجیدقربانخانی⌯‧ ‧ پیامبراکرم‧ص‧ : مُقامُ احدِكمِ یَوماً فی سبیلِ اللهِ اَفضلُ مِن صَلاةٍ فی بَیتِهِ سَبعینَ عاماً. یک روز جهاد و پایمردی یک نفر از شما در راه خدا، از هفتاد سال نماز خواندن در خانه خود افضل و بالاتر است. Ⅰمستدرک،ج¹¹،ص¹⁸Ⅰبهامیدگوشهچشمی(: ➺❘𝕛𝕒𝕙𝕒𝕕𝕖𝕤𝕠𝕝𝕚𝕞𝕒𝕟𝕚𝕖❘‧‧
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
رمان شب #بدون_تو_هرگز 22
"علی زنده است"
🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ...
و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ...
⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ...
🔸 از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ...
هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ...
فقط به خدا التماس می کردم.
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست😢 به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
✅ بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ...
منم جزء شون بودم ...
⭕️ از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ...
تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
🌷 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ...
تا چشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من بود...
💢 علی زنده هست...😭 من علی رو دیدم...علی زنده ست...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🕌🥀]
.
.
زندگی ما زخم بود
و امام حسین مرهم …
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله
「ⓙⓐⓗⓐⓓ」
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
‹🎥✨› '' تاثیـر شہــ🕊ـــادت💔 ... '' "قسمت آخـر این بخـش📺" "سخنان #سیـدجوادنصرالله🎙 فرزندِ سید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'' مسئولیـت من حمـل نگرانـی اوسـت ... ''
"بخش²قسمت¹📺"
- #سیـدجوادنصرالله درموردشہـید🌱
↯#جہادشناسے ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ シ
𖧧 . .
اتفـاق خـوب هـࢪ روزم بـاش . .
مثـل همیشـه🌦^^!
ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪
#شهیدجھادمغنیھ(: ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🎗"
هر وقت که سرت به درد آید ...
🔗⃟🖤|#خودمونیم
『 @jahadesolimanie 』
'📷🥀'
دلمان آنقدر ،
کربلای حسین را می خواهد ،
که فقط خدای حسین میداند !
#اربعین|#محرم|#امام_حسین✨
『 @jahadesolimanie 』
Mohammad Hossein Hadadian - Gharar Nabood (128).mp3
8.5M
الانیهسالونیمهکهحرمنیومدم..!
•محمدحسینحدادیان🎙'!
#عشقِعلیهالسلامِمن🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'🌦🥀'
تنها حدیث عشق تویی برگرد:)))!
🥀⃟☂|#صـاحبنـا✨
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
دست های گشاده 05.mp3
12.6M
#دستهای_گشاده 5
تنها جائیکه ممکنه؛
تو شبیه خدا بشی و بهش نزدیکتـر؛
همیـ❌ـن جاست!
از نیازهای آدمهای دور و برت؛
برای شبیه شدن به خدا استفاده کن
مثل خـ💞ـدا گره گشا باش
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」
‧⊰🥀‧🕯⊱‧
روزبیستمچلهزیارتعاشورا بهنیابتاز ‧⌯شهیدمحسنفخریزاده⌯‧ ‧ پیامبراکرم‧ص‧ : إذا خَرَج الغازی مِن عَتَبَةِ بابِه بَعَثَ اللهُ مَلَكاً بِصحیفةِ سَیّئاتِه فَطَمَسَ سَیِّئاتِهِ. مجاهد همین که از آستانه منزل خود قدم بیرون گذاشت خداوند فرشتهای میفرستد و گناهان پروندهاش را به کلی محو و پاک مینماید. Ⅰمستدرک،ج¹¹،ص¹³Ⅰبهامیدگوشهچشمی(: ➺❘𝕛𝕒𝕙𝕒𝕕𝕖𝕤𝕠𝕝𝕚𝕞𝕒𝕟𝕚𝕖❘‧‧
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
#بدون_تو_هرگز 23
آمدی جانم به قربانت..
🔹شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدرکه اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه
منم از فرصت استفاده کردم
با قدرت و تمام توان درس می خوندم
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد
التهاب مبارزه اون روزها
شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود ...
🌻صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم ...
علی بود ... علی 26 ساله من ... 😭
مثل یه مرد چهل ساله شده بود ...
چهره شکسته ...
بدن پوست به استخوان چسبیده ...
با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ...
و پایی که می لنگید ...
✔️زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
🔻و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد
می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود
🌻من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم
نمی فهمیدم باید چه کار کنم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
🌻دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید
یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ...
بابا اومده ... بابایی برگشته خونه 😢
🔹علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ...
مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ...
چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان،بابایی اومده ...
🔸علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ...
چشم ها و لب هاش می لرزید ...
دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ...
چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...
صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
🥃میرم برات شربت بیارم علی جان ...
چند قدم دور نشده بودم ...
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی 😭
بغض علی هم شکست ...
😭😭😭😭
محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ،به سخت ترین شکل می گذشت ...
🔷بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ،علی گویان ...
دوید داخل....
تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ...
😔علی من، پیر شده بود ...
😭😭😭😭❤️
📝(نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ 」