eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.2هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
327 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المنتقـم‧عج‧' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 . . #این‌خانہ‌منتظرپسرزهراست❤️.
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
#بسم_رب_الحسین 💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی #نقاب_ابلیس 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرق
💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه ...👌 ✍️نویسنده: : (مصطفی) علی خیز گرفته. می‌خواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاه‌پوش برمی‌آید. تا کانکس نیروی انتظامی نمی‌فهمم چطور می‌دوم. کانکس خالی است! مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو به دنبال پلیس می‌دوم اما پیدایشان نمی‌کنم، درگیرند و مشغول بگیر و ببند؛ بی خبر از اینکه یک بچه بسیجی نوزده ساله، کنار جدول خیابان و دور از چشم دوربین‌ها با یک غول بیابانی ضدانقلاب دست به گریبان است. برمی‌گردم جایی که بودیم. جوان با زبان بند آمده به درگیری علی و مرد خیره است. علی توانسته اسلحه مرد را از دستش دربیاورد و به سویی پرت کند؛ اما مرد سیاه‌پوش روی سینه علی نشسته! ماتم می‌برد. به حوزه بیسیم می‌زنم و درحالی که گزارش موقعیت را می‌دهم، به سمت علی می‌‌‌‌‌دوم. اولین کاری که میتوانم بکنم، این است لگدی به سر و گردن مرد بکوبم و نقابش را بکشم. مرد هنوز به خودش نیامده. بلند می‌شود، شاید برای اینکه حساب من را برسد، اما نه! پا به فرار می‌گذارد! می‌دوم دنبالش، در خم کوچه گم می‌شود. از پشت سرم علی با صدایی دردآلود فریاد می‌زند: -بگیرش سید... نذار در بره... دلم پیش علی مانده؛ عذاب وجدان گرفته‌ام که چرا رهایش کردم. هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم، اصلا به درک اسفل السافلین! برمی‌گردم تا خودم را به علی برسانم. صحنه‌ای که می‌بینم را باور نمی‌کنم. زمین اطراف علی سرخ شده و علی خودش را سمت جدول کشیده. جوان که کم کم زبانش باز شده، با دست علی را تکان می‌دهد: -آقا... جون مادرت پاشو! وای بدبخت شدم! پاشو به هرکی می‌پرستی! دست جوان را کنار می‌زنم و خودم کنار علی می‌نشینم. بالای ابرویش شکافته. در سوز دی ماه، احساس گرما می‌کنم. مایعی گرم روی لباس‌هایش ریخته؛ مایعی گرم و سرخ! چشمانش نیمه بازند و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. چندبار به صورتش می‌زنم: -علی! الان وقت این مسخره بازیا نیست بی مزه! غیر از بازوت کجات رو زده؟ علی عین آدم جواب میدی یا... جوان با صدایی لرزان می‌گوید: - زد به پهلوش... با چاقو زد به پهلوش! عباس و سیدحسین هیچکدام جواب نمی‌دهند. دستم می‌رود که اورژانس را بگیرم اما نه. در این ترافیک محال است برسند. علی دستم را می‌گیرد، صدایش را به سختی می‌شنوم: -سید... سر جدت مردم نبینن این سر و وضع من رو... بعدا داستان میشه. -به چه چیزایی فکر می‌کنی! داری می‌میری بچه! دوباره سیدحسین را می‌گیرم: - تو رو به قرآن، یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره می‌میره! بالاخره جواب می‌دهد: -چندتا از بچه‌های بسیج رو می‌فرستم. خدا خیرشان بدهد، پنج دقیقه نشده می‌رسند و علی را پشت ماشین می‌اندازیم. جوان را هم سوار می‌کنیم. آنقدر ترسیده که مقاومت نکند. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش داشت شیشه می‌شکست و برای نیروی انتظامی خط و نشان می‌کشید. مچ پایش آسیب دیده و نمی‌تواند تکانش دهد. دیگر حواسم به اطراف نیست، دستم را می‌گذارم روی گردن علی تا مطمئن باشم نبضش -هرچند کم فشار و بی رمق- می‌زند. خوابم می‌آید، صدای بچه‌ها را نمی‌شنوم که درباره نزدیک‌ترین بیمارستان حرف می‌زنند. فقط صدای زنگ همراه علی را می‌شنوم: -هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن/ آماده ایثاریم چون احمدی روشن... همراه خونین را از جیبش بیرون می‌کشم. روی صفحه نوشته «مادر جان گلم» .حتما نگرانش شده که زنگ زده، حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ رد تماس می‌زنم. دوباره زنگ می‌زند: -هرگز نهراسیم از نامردمی دشمن... دیگر رد تماس هم نمی‌زنم، می‌گذارم بخواند: - لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... لبیک یا حسین جان... ... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
داستان‌‌‌‌《🎬: تمام سپاه در خیمه ای گرد هم امده اند، هرکس از دیگری میپرسد که امام می خواهد چه بگوید؟! و اغلب فکر میکنند امام می خواهد نقشه جنگ را طرح کند، با ورود امام به خیمه، همهمهٔ جمع خاموش میشود، همگی سراپا گوش میشوند، بوی سیب بهشتی در خیمه پیچیده و آرامش است که موج میزند. امام جلوی یاران اندک خود میایستد و میفرماید:«من خدای مهربان را ستایش میکنم و در تمام شادی و غم او را شکر می گویم،خدایا شکر که به ما فهم و بصیرت دادی و ما را از اهل ایمان قرار دادی» امام لحظه ای سکوت می کند و بین یارانش چشم می گرداند...بریر را زهیر را حبیب را و یک یک یاران را می نگرد و سپس نگاهش روی عباس می ماند و می فرماید:«یاران خوبم! من یارانی به خوبی و باوفایی شما نمیشناسم،بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است، من به همه شما اجازه میدهم تا از این صحرا بروید، من بیعتم را از شما برداشتم،بروید که هیچ چیز مانع شما نیست این تاریکی شب را غنیمت شمرید و از اینجا بروید و مرا تنها بگذارید» یک لحظه سکوت بر خیمه حاکم میشود و ناگهان صدای گریه همه بلند میشود عباس که طاقت ندارد تنهایی حسینش را ببیند از جا برمیخیزد و میگوید:مولای من! خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و شما در میان ما نباشی ،عباس هنوز می خواهد سخن بگوید که گریه امانش نمیدهد...امام به عباس نگاه می کند و چشمانش پر از اشک می شود و اشک هایش را با دست میگیرد ناگهان فرزاندان عقیل از یک طرف، مسلم بن عوسجه ازیک سمت،زهیر و بریر و حبیب و...هرکدام از سمتی بلند می شوند و همراه با هق هق شان ارادتشان را به حسین می گویند، آری اینان عهدشان رنگ و بوی عهد الست را دارد آن زمان که آتش عشقی افروختند و عاشقان سراز پا نشناخته خود را به آن آتش جان آفرین سپردند. حال که حسین چهره های مصمم یارانش را میبیند به هرکس جایگاهش را در بهشت نشان میدهد و پیرمردهایی چون حبیب و بریر با شوخی و خنده صحبت از حوریان بهشتی میکنند که حبیب نگاهش به نگاه مولایش می افتد و میگوید: به خدا قسم که دیدار هزاران هزار حوری بهشتی لذت یک نگاه حسین را ندارد.. خیمه پر از شور و شوق است و براستی که ستاره ای شده در زمین و بوی عرش خدا و بهشت برین را می دهد... امام نقشه جنگ را طرح میکند و دستور میدهد فاصله بین خیمه های زنان و کودکان با یاران کم شود و دور تا دور خیمه را خندق بکنند و عده ای هم مأمور شدند تا خار و خاشاک از بیابان جمع کنند و در خندق ها بریزند، امام تاکید میکند که سربازان ما کم و سربازان دشمن زیاد است و فردا ممکن است بخواهند از همه طرف به ما حمله کنند، پس زمان جنگ، هیزم ها را آتش بزنید تا نتوانند از همه طرف یورش بیاورند و شاید امام می خواست با جمع آوری خار و خاشاک اطراف،فرداشب تیغ و خار کمتری به پای کودکان مظلوم کربلا فرو رود... ادامه دارد... ✍به قلم: طاهره سادات حسینی   ִֶָ