eitaa logo
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
7.2هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
327 فایل
'بِسم‌ِربِّ‌المنتقـم‧عج‧' مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه‌ نمےگیریم✌️🏿 #شہید‌جھادمغنیھ🎙✨ ولادٺ🌤:2مه1991طیردبا،لبنان" عࢪوج🕊:18ژانویه‌2015‌قنیطره،سوریه" نام‌جھادے📿:جوادعطوے" پشتِ‌‌سنگر↶ 『 @jihaad313 』 . . #این‌خانہ‌منتظرپسرزهراست❤️.
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
#بسم_رب_الحسین 💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی #نقاب_ابلیس 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرق
💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه ...👌 ✍️نویسنده: : (مصطفی) شیشه‌های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می‌ریزند؛ اما صدای شکستن‌شان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین‌های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت‌ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف‌تر می‌سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله‌اند و بقیه دورش هورا می‌کشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند. علی به طرفم می‌دود: -سید، چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته! دست روی سرم می‌گذارم، خونی است؛ اما درد چندانی ندارد. آرام می‌گویم: -چیزی نیس تیر غیب خوردم! با دستمالی خون را از روی صورتم پاک می‌کند: -سنگ پرت می‌کنن نامردا! علی حواسش به من است و حواس من می‌رود به سمت جوانی که در فاصله سه چهار متری ما، هنگام شعار دادن برزمین می‌افتد. افتاده در جدول، شاید هجده سال بیشتر هم نداشته باشد. نمی‌دانم چرا زمین خورده. دست علی را پس می‌زنم و به جوان اشاره می‌کنم: -علی... انگار می‌خوان یکی رو بزنن! علی هم برمی‌گردد و جوان را نگاه می‌کند. مردی سر تا پا سیاه و پوشیده به جوان نزدیک می‌شود. هیکلش به جرآت دو برابر جوان است. علی بلند می‌شود و می‌گوید: -سید بیسیم بزن گزارش بده که پس فردا شر نشه! نمی‌دانم چرا ناخودآگاه بغض راه گلویم را می‌بندد، اما داد می‌زنم: چه کار می‌خوای بکنی؟ -نباید بذاریم کسی کشته بشه! و به راهش ادامه می‌دهد. به عبان بیسیم می‌زنم، جواب نمی‌دهد. فقط صدای خش خش می‌آید. انگار کسی دائم دستش را روی شاسی بیسیم بگذارد و بردارد. زمان مناسبی برای دلشوره گرفتن نیست. سیدحسین را می‌گیرم. از بین سر و صداها جواب می‌دهد: -جانم مصطفی؟ -سید اینجا یکی رو انداختن زمین می‌خوان بزننش! علی رفته جلوشون رو بگیره، اما ممکنه اتفاق بدی بیفته! -چرا به پلیس نمیگی؟ اینجا ما وضعمون بهتر نیست! -فکر نکنم بتونن کمک کنن. ببینم چی میشه... حلال کن! دیگر نمی‌شنوم چه می‌گویند. پس گاردی‌ها کجا هستند؟ جایی که جوان افتاده، نقطه کور است. طوری که به راحتی بزنند بکشندش و بعد جنازه‌اش را سردست بگیرند و شعار بدهند: -می‌کشم می‌کشم، آن که برادرم کشت! علی بالای سر جوان است و می‌خواهد کمکش کند. می‌روم به سمت کانکس نیروی انتظامی که صدای آخ بلندی متوقفم می‌کند. برمی‌گردم، حالا جوان نشسته و علی روی زمین افتاده و دستش را گرفته. جوان، ترسیده و وحشت زده در همان حالت نشسته عقب عقب می‌رود و علی سعی دارد روی زانوانش بلند شود. مرد سیاه‌پوش متوجه من نشده و خواسته کار جوان و علی را باهم تمام کند، این را از اسلحه‌ای که به سمت‌شان گرفته، می‌فهمم. روی اسلحه فیلتر صدا بسته. دوباره اسلحه را به سمت علی می‌گیرد که حالا خودش را سپر جوان کرده. در دلم به جوان التماس می‌کنم داد بزند و کمک بخواهد. می‌دانم اگر جلو بروم، ممکن است دست مرد روی ماشه بلغزد. علی چشمش به من می‌افتد و با چهره‌ای درهم رفته، علامت می‌دهد که به پلیس خبر دهم. ... 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie
🎊 🦋 چند روز پیش از عید، مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خانه را به ماهشهر برد و از آنجا به چهل توت دست گردآورد. فقط تلویزیون و مبل بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها سرگرم شوند. مهران کارمند آموزش و پرورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع می‌کرد مهران پسر بزرگم بود خیلی در حق من و خواهر و برادرهایش دلسوز بود. همه سعی می‌کردیم با شرایط جدید مان کنار بیاییم زینب به مدرسه راهنمایی نجمه رفت و راحت تر از همه ما شرایط را پذیرفت بلافاصله بعد از شروع درس در مدرسه فعالیت‌هایش را از سرگرفت. گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می‌کرد برای درسش هم خیلی زحمت میکشید. در طول سه ماه خودش را به بقیه رساند و در خردادماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا و زینب با هم مدرسه می‌رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر می‌خرید و می خورد خیلی آب انجیر دوست داشت. در مدرسه زینب دوتا دختر که سالها با هم دوست صمیمی بودند در آن زمان با هم قهر کرده بودند. زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری آن دو را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد. او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود ولی هم شاگردی هایش علاقه ی زیادی به او داشتند. در همسایگی ما در اصفهان دختری هم سن و سال زینب زندگی می‌کرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن یاد بگیرد. زینب از او دعوت کرد که هر روز بعد از ظهر خانه ما بیاید زینب روزی یک ساعت با او تمرین روان خوانی قرآن می کرد. بعد از چند ماه آن دختر روان خوانی را یاد گرفت همسایه ما باغ بزرگی در آن محله داشت. آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم زینب با محبت هایش همه ما را به طرف خود جذب می‌کرد و مایه خیر و برکت خانه ما بود. شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسه رفتم مدیر مدرسه از او تعریف کرد یکی از معلم‌ها ایشان جا بود به من گفت دختر خیلی مومنه افتخاری بالاتر از این برای یک مادر نیست که بچه‌هایش باعث سربلندی اش باشند. خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سرافرازی من بودند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌「➜•ᴊᴀʜᴀᴅᴇsᴏʟɪᴍᴀɴɪᴇ」