🔴 پاتوق حلقه نیاوران از بیتالمال جمع شد/ بازگشت موسسه عالی آموزش و پژوهش به سازمان برنامه و بودجه
💬 #مشرق
🔹 موسسه عالی آموزش و پژوهش مدیریت و برنامهریزی که در دولت قبل به نهاد ریاست جمهوری رفته بود دوباره به سازمان برنامه و بودجه برگشت.
🔸 موسسه عالی آموزش و پژوهش مدیریت و برنامهریزی که بازوی مهم پژوهشی سازمان برنامه و بودجه محسوب میشد؛ در دولت قبل با انگیزههای سیاسی به نهاد ریاست جمهوری منتقل شد که در میان فعالان سیاسی و اصحاب رسانه به حلقه نیاوران مشهور شد و آنجا به پاتوق جریان لیبرال تبدیل شد تا با بودجه کشور، سیاستهای وادادگی دربرابر غرب را تئوریزه کنند.
✅ در آن دوره مسعود نیلی که دبیر ستاد هماهنگی اقتصادی دولت بود به آنجا نقل مکان کرد، پس از آن بود که پای گعدههای سیاسی به این مجموعه علمی باز شد؛ پس از نیلی هم همفکر وی نهاوندیان ریاست این موسسه را عهدهدار شد.
🔹 حالا با پیگیریهای مسعود میرکاظمی رئیس سازمان برنامه و بودجه و با موافقت رئیسجمهور، این مرکز به جایگاه اصلی خود بازگشته تا دولت را در زمینهها پژوهشی و تحقیقاتی یاری کند.
💢 این موضوع با استقبال جامعه نخبگان کشور و البته متخصصان و کارشناسان سازمان برنامه هم مواجه شد، چون چیزی که سازمان برنامه و بودجه به آن نیاز دارد فاصله گرفتن از رفتارهای سیاسی است که در دولت قبل در این سازمان آغازشده است.
#سیاسی
➖➖➖➖➖➖➖
📡 بهترین تحلیلهای روز را در کانالهای مطالبه گری آرمانها و جهاد تبیین بخوانید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3
⭕️ دو چهره از دولت رئیسی
🔹چهره اول:
▪️واکنش سریع رئیس جمهور به موضوع زلزله هرمزگان، حضور به موقع مدیران دولتی در منطقه و سرکشی به مردم و مناطق آسیبدیده.
▪️موضعگیری و عملکرد انقلابی و منطقی معاون سیاسی وزیر امور خارجه و دستگاه دیپلماسی درباره مذاکرات وین و زمینهسازی برای حضور عزتمندانه و مقتدرانه در این مذاکرات و تبدیل چالشهای ناشی از این مذاکره به فرصت.
🔹چهره دوم:
▪️معرفی گزینههایی ضعیف جهت تصدی وزارت آموزش و پرورش و بی وزیر ماندن این وزارتخانه مهم در حساسترین مقاطع زمانی
▪️حاکمیت انفعال در وزارتخانههایی مانند وزارت علوم یا ارشاد اسلامی و عدم حداقل تحرک متناسب با "دولت قوی" در این دو مجموعه که ناشی از ضعف وزیر و نبود ابتکار عمل و برنامه برای حاکم سازی ارزشهای اسلامی و انقلابی در این وزرارتخانههاست.
❇️ آقای رئیسی!
حیف است که زحمات شما و بخشهای قوی دولت، به واسطه حضور افراد ضعیف در اطراف شما به هدر برود.
لطفا عقلکلهایی که گزینههای وزارت آموزش و پرورش را به شما معرفی کردند را کنار بگذارید و وزرای علوم و ارشاد را برای رساندن خود به بخشهای قوی کابینه، مجبور به تحرک و استفاده از همراهان انقلابی و جهادی کنید!
https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3
❗️یک خسته نباشید جانانه باید گفت، به همهء وارد کنندگان سینوفارم اماراتی ! و بخصوص دولت انقلابی رئیسی!!!
😔و ابراز تأسف کرد برای همه ی دریافتکنندگان این واکسن :
❌"همکاری امارات و اسرائیل در تولید واکسن سینوفارم" ❌
📌بیش از 88% واکسن های وارداتی به ایران، سینوفارم است
⁉️مسئولین جواب بدهند: این بود واردات واکسن از جای مطمئن که رهبری فرمودند؟ ( 19 دی 99) ⁉️
✅منابع:
_ https://b2n.ir/e45249
_ https://b2n.ir/t27427
_ https://b2n.ir/q54147
_ https://b2n.ir/m06412
بنقل از CoronaDeception
#حقایق_را_نشر_دهیم
#شبکه_نفوذ
#نه_به_واکسن_اجباری
#واکسن_اسراییلی
https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3
ساعاتی در کنار سیدرضا سجادنیا (بشگرد) جانباز 70 درصد دفاع مقدس
دست ها و پاهایم یکی یکی قطع می شدند
فقط کافی است خودمان را برای یک لحظه جای او تصور کنیم؛ یعنی تصور کنیم دو دست و دو پا نداریم، به علاوه پاها هم از بالای زانو قطع شده و به دلیل کوتاه بودن توانایی را به حداقل رسانده باشد. حالا تصورمان از زندگی پیش رویمان چگونه خواهد بود.آقاسیدرضا سجادنیا که دوستان دوره جنگ، او را به سیدرضا بشگرد می شناسند، همان جانبازی است که دو دست و دو پایش را در عملیات والفجر یک در سال 1362 برای وطن و آرمان هایش تقدیم کرده است. ماجراهای مجروحیت و سختی های قطع شدن نوبت به نوبت دست ها و پاهایش، قصه ای طولانی و به اندازه چند کتاب است. اما وقتی پای خاطراتش می نشینی، خیلی جذاب و با جزئیات همه را تعریف می کند. با همه دشواری ها و رنج ها و دردهایی که طی این سال ها داشته، اما می گوید من همان رزمنده سال 1362 و زمان مجروحیت هستم.او یک آرزو دارد و آن هم «شهادت» است. در یک شب زمستانی به اتفاق همرزم او، سیدمسعود سادات شکوهی و با کمک هیئت شهدای ادوات به خانه او رفتیم و پای صحبت ها وخاطراتش نشستیم. سیدرضا سجادنیا(بشگرد) چهار فرزند و هشت نوه دارد که امروز لحظات خوشش را با آن ها و همسرش تقسیم می کند.در عملیات والفجر یک به عنوان دیده بان توفیق حضور داشتم که ساعت 8صبح روز سوم فروردین 62 در این عملیات مجروح شدم. قصه مجروحیتم از این قرار است: عصر دوم فروردین چند نیرو برای جایگزینی ما آورده بودند و قرار بود فردا صبح (یعنی روز سوم فروردین) من به عقب برگردم و نیروی جدید جایگزین من شود. آن جا دوستی داشتیم به نام آقای صغیری. صبح روز سوم ایشان آمد به سنگر ما و گفت من می روم پیش آقای احسان نوری -که در همان جا شهید شد- تا بگویم آماده شود سه نفری با هم به عقب برگردیم. آقای صغیری یک دیده بان هم به جای من مستقر کرد و من از سنگر بیرون آمدم. رفتم به طرف سنگر کناری که یک جیب خشاب بگیرم. چون می خواستیم از منطقه خارج شویم، سلاح و تجهیزاتی را که همراه داشتیم باید تحویل می دادیم. من جیب خشابم را گم کرده بودم و آن لحظه به سنگر کناری رفتم، برای این که از آن ها یک جیب خشاب بگیرم. فاصله سنگر ما تا سنگر کنار ۸-۷متر بود. آن جا سه نفر بودند و با من شدیم چهار نفر. همین که وارد سنگرشدم از آن ها پرسیدم: جیب خشاب اضافه ندارید؟ گفتند: نه.
خودم را میان آتش دیدم
من همین «نه» گفتن آن ها را شنیدم و بعد خودم را میان آتش دیدم. اول احساس کردم کور شدم و فقط سه بارذکر «یامهدی» گفتم و دیگر از حال رفتم. وقتی به خودم آمدم، دیدم به حالت طاق باز افتاده ام و پاهایم روی هم افتاده است. هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. به دست هایم نگاه کردم، دیدم جفت دست هایم خاکستری شده و سوخته است و انگشتانم همه خشک شده است. چشمم به پاهایم که افتاد، وحشتم گرفت. پاهایم مچاله شده بود و همان لحظه شهادتین را گفتم. ۵-۴ دقیقه گذشت، دیدم از «شهید شدن» خبری نیست. دور و برم را نگاه کردم، آن سه نفر را دیدم که به صورت طاق باز افتاده بودند و یک نفرشان از گوش ها و بینی اش خون می آمد. هیچ صحبتی نمی کردند و متوجه شدم هر سه به شهادت رسیدهاند. چند بار آقای صغیری را صدا زدم، دیدم هیچ خبری نیست و من هم منتظر شهید شدن بودم. موج انفجار خمپاره 60 آن قدر شدید بود که همه سنگر و ما چهار نفر را به خاک و خون کشید.
امدادگرها رسیدند
چند لحظه بعد، صدایی شنیدم. آقای صغیری و امدادگرها بودند که آمدند ما را ببرند. ما را روی برانکارد گذاشتند و از شیار خاکریز بیرون آوردند. عراقی ها با آتش سنگین همان موقعیت را می زدند. ما به کانال عقبی که حدود 200متر فاصله داشت، رسیدیم. آن جا می دیدم که تعداد شهدای مان خیلی زیاد بود. یکی از پیکرهایی که دیدم، دست ها و پاهایش تمام سوخته و بدنش زغال شده بود. بیشتر پیکرها همین طور سوخته بودند. امدادگرها همین طور ما را به عقب می بردند که در یک زمان آتش خیلی شدید شد و امدادگرها من را روی زمین گذاشتند و رفتند پناه بگیرند. (آقای سجادنیا با خنده و شوخی میگوید) به قول حاج صادق آهنگران «مرا زخمی رها کردند و رفتند...» بعدها هر وقت این مثنوی آقای آهنگران را می شنیدم، یاد آن لحظات خودم می افتادم. بعد از این که آتش دشمن کم شد، من را داخل آمبولانس گذاشتند.
اولین درمانگاه
وقتی آمبولانس پر از مجروح شد، حرکت کردیم و حدود نیم ساعت بعد به یک درمانگاه که یک چادر بود، رسیدیم. آن جا با قیچی تمام لباس های من را از تنم جدا کردند. آن قدر تشنه شده بودم و لب هایم خشک شده بود که خدا می داند. هرچه می گفتم به من آب بدهید، کسی توجه نمی کرد. یکی از امدادگران سرم وصل کرد و یکی دیگر هم یک سرم را پاره کرد و روی بدنم ریخت.آن جا آن قدر تشنه شده بودم که نتوانستم تحمل کنم و با دندان هایم شیلنگ سرم را سوراخ و با مایع سرم دهان و لب هایم را خیس کردم. همان لحظه یکی از ا