📌 دانشجو رسالتش در این است که در برابر دردهای جامعه برای همیشه حسّاس بماند. (شهید بهشتی)
🕊 به یاد شهدای امنیت دانشجویان شهید:
حسین زینالزاده و دانیال رضازاده
#روز_دانشجو
#امنیت_اتفاقی_نیست
#شهدای_مدافع_امنیت
هدایت شده از صبحانه ای با شهدا
📌 ماجرای پسری که به پدرش دستور داد در خاکسپاری پسر شهیدش شرکت کند
🔹 حاج اکبر زینلی با دو فرزندش مجید و محمد حسین اهل روستای فتح آباد رفسنجان بودند و هر یه با هم در عملیات حضور داشت.
◇ پدر با پسرهایش در یک گردان بودند ، حاج اکبر و محمدحسین بسیجی و مجید پسرش هم فرمانده آنها بود.
◇ در حین عملیات خبر رسید که محمدحسین شهید شده و حاج اکبر نزد پسرش مجید آمد و گفت : پسرم آماده شو که به رفسنجان برویم ، همه منتظر هستند و هرچی باشد تو برادرش هستی تو هم باید توی مراسم تشییع و تدفین برادرت باشی.
◇ مجید پدر را در آغوش کشید و گریه کرد و گفت: تکلیف من امروز این است که بالای سر نیروهای گردان باشم.
◇ پدر زیر بار نمی رود و حاج مجید دست آخر به پدرش می گوید: مجبورم بهعنوان فرمانده دستور دهم بروید و مراسم خاکسپاری محمدحسین جان را برگزار کنید.
🔻 شهید «مجید زينلي فتحآبادي» چهارم آذر ۱۳۳۹، ديده به جهان گشود. فرمانده گردان ۴۱۸ لشكر ۴۱ ثارالله در جبهه و سوممرداد ۱۳۶۷، در شلمچه براثراصابت تركش خمپاره به پيشاني، شهيد شد.
🔻 شهید «محمد حسین زينلي فتحآبادي» ششم تير ۱۳۴۱، به دنيا آمد و سيام ارديبهشت ۱۳۶۵، در مهران بر اثر اصابت تركش به سر و كتف، شهيد شد.
🩸قائم مقام فرمانده گردان۴۱۸ لشکر۴۱ثارالله
#سردار_شهید_حاجمجید_زینلی
#شهید_محمد_حسین_زینلی
🔹️ صبحانه ای با شهدا
@sobhaneh_ba_shohada
🔺️ کانال ما را از طریق لینک زیر دنبال و به دوستان خود معرفی کنید:
https://eitaa.com/joinchat/3191341256C69ef75b671
🌹 مهمـان امروز ما👈💗شهید شاهرخ ضرغام هستند 🌹 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن🙏سلام دوستان✋ شاهرخ ضرغام هستم, معروف به حر انقلاب... سال ۱۳۲۸ تهران به دنیا اومدم و حالا میخوام از خودم براتون بگم😊دوران کودکي جثه درشت و قوي داشتم💪 بیشتر از سنم نشون میدادم🙂 هيچ وقت زيربار حرف زوروناحق نميرفتم... دشمن ظالم ويارمظلوم بودم😊 در سن دوازده سالگي طعم تلخ يتيمي را کشیدم و از آن پس با سختي روزگار را سپري کردم 😢سال دوم دبيرستان بودم. قد و هيکلم از همه بچه ها درشت تر بود... خيلي ها درمدرسه ازمن حسابميبردند، اما من کسي را اذيت نمي کردم🙂يک روز وارد خانه شدم و بي مقدمه گفتم: ديگه مدرسه نميرم!... مادرم با تعجب پرسيد: چرا؟! 😳 گفتم: با آقا معلم دعوا کردم...اونها هم من رو اخراج کردند. مادرم کمی نگاهش کردم و گفت: پسرم، ُخب چرا دعوا کردي؟!