eitaa logo
جهاد تبیین ۸
18.7هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
8.3هزار ویدیو
425 فایل
جهاد تبیین *مطالبه گری* آرمانهای امام خمینی ره ، انقلاب شهداء عزیزمان ، منویات رهبر عزیزمان و ارائه تحلیل های روز سیاسی ، فرهنگی ، اجتماعی ، اقتصادی و بین المللی بمنظور روشنگری و بصیرت افزایی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴اوج خشم از استاندار خوزستان را در جمع کارگران دیده بودم. امروز هزاران نفر برای رفتن او پیام خوشحالی نوشتند و یک نفر را ندیدم که ابراز ناراحتی کند. البته دروغ نگفته باشم یک نفر از او راضی است. آقای روحانی که وی را به ریاست سازمان استاندارد گماشت. و چقدر به هم شبیه اند. سیدنظام الدین موسوی https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3 🔴 حالا که نتونستی مشکلات خوزستان رو حل کنی... بیا استاندارد ها رو عوض کنیم!! استاندار خوزستان، «رییس سازمان استاندارد» شد!! ✍️هادی کهن دل https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3 🔴 ۱. مسئول هرجا رفت تسبیح دستش گرفت و‌ حرص همه را درآورد ۲. مسئول ناکارآمدتر او را رئیس استاندارد کرد ۳. برخی کاربران(حتی مذهبی) این عمل او را با استفاده از اِلِمان تصویریِ ، تقبیح کردند ۴. تسبیح و ناکارآمدی به مرور در اذهان هم‌نشین می‌شوند ✍️ جواد نیکی ملکی https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3 🔴پیشنهاد میکنم یکی از نمایندگان طرحی با عنوان الحاق یک تبصره به ماده ۲۱ قانون استاندارد را با قید دو فوریت به مجلس تقدیم کند: «رییس سازمان استاندارد باید از میان اعضای هیات علمی یکی از دانشگاههای صنعتی دولتی با درجه استاد تمامی انتخاب شود.» جلیل محبی https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3 🔴استاندار جدید خوزستان دارای مدرک کارشناسی روانشناسی، بازنشسته و به علت مشکلات جسمی فاقد توانایی راه رفتن است! دیگه روحانی با چه زبونی بگه دشمن مردمه!؟ کیوان ساعدی https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3
📣قابل توجه آن دسته از مسئولين و 👇 🌷جلوی یکی از سنگرها صبحانه می‌خوردیم. هوای صبحگاهی آنقدرها هم خنک نبود. تیغه تند آفتاب تابستان، کم کم داشت خودنمایی می‌کرد. بچه‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند. مرحله‌ی اول عملیات رمضان با موفقیت انجام شده بود و همه احساس خوبی داشتیم. یکی از رزمنده‌ها که اهل «ضیاآباد» بود و با شوخی‌های مزه‌دارش در هر شرایطی آدم را می‌خنداند ساکت نشسته و بی‌صدا صبحانه‌اش را می‌خورد. 🌷سکوتش به چشم می‌آمد و بچه‌ها سر به سرش می‌گذاشتند. در جواب پیله کردن آنها، آهِ بلندی کشید و گفت: «دیشب خواب می‌دیدم که بدنم آتش گرفته و دو نفر دارن به زور منو با خودشون می‌برن. هم زمان تکه‌هایی از بدنم آب می‌شد و روی زمین می‌ریخت. مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده و بهم نگاه می‌کنه. ازش پرسیدم: اینا دیگه چیه مامان؟ سر تکون داد و گفت: اینا گناهاته پسرم.» 🌷یکی از بچه‌ها گفت: «پس فاتحه‌ات خونده‌س پسر! با این خوابی که دیدی، حتماً رفتنی هستی.» او هم کم نیاورد و با همان لحن شوخی جوابش را داد: «چی می‌شه مگه؟ پس فِک کردی برای چی اینجام؟» کمی با هم «کَل کَل» کردند و دوباره حال و هوای این رزمنده عوض شد و ما هم یک دل سیر خندیدیم. دومین روز از دومین مرحله عملیات رمضان بود و در منطقه آزاد شده پاسگاه زید مستقر بودیم. همان روز، بعد از نماز مغرب و عشاء دستور رسید که مهمات را پای قبضه‌ها ببریم و آماده باشیم. 🌷سنگرهایی به شکل آشیانه تانک درست کرده بودیم که به آنها «ضرب‌الاجلی» می‌گفتیم. مهمات مورد نیاز هر قبضه را داخل آن سنگرها بردیم. نزدیک ساعت ۱۲ شب بود که آتش پراکنده دشمن بیشتر شد. گلوله‌های خمپاره مثل باران روی سرمان می‌ریخت و منطقه را شخم می‌زد. صدای سوت خمپاره‌ها و انفجار گلوله‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. دود و غبار همه جا را پر کرده بود. حدس می‌زدیم که عملیات لو رفته است. 🌷قبضه‌های ما هم شلیک می‌کردند. ناگهان از داخل یکی از سنگرها، صدای عجیبی بلند شد که شبیه انفجارهای اطراف و شلیک قبضه‌ها نبود. به سمت سنگر دویدم. یکی از گلوله‌های دشمن داخل سنگر قبضه خورده و خرج‌های اضافی آتش گرفته بود. ناله «یا حسین! یا حسین!» صدای همان رزمنده‌ای بود که خوابش را تعریف کرده بود از داخل می‌آمد. حالم دگرگون شد و من هم بلند گفتم: «یا حسین!» 🌷صحنه‌ی عجیبی بود. آتش از دهانه سنگر بیرون می‌زد و حرارت اجازه نمی‌داد کسی جلو برود. چند نفر دیگر هم آمدند و با آب و خاک و هر چیزی که دم دستمان بود آتش را خاموش کردیم. یکی پشت خودرو تویوتا را به خاکریز چسباند. آن رزمنده با تن سوخته گوشه‌ای افتاده و ناله‌هایش خفیف‌تر شده بود. باید زودتر او را به عقب منتقل می‌کردیم. خواستم بلندش کنم که از شدت حرارت بدنش دستانم سوخت. از پاهایش گرفتم و کشیدم. گوشت تنش لَزج شده بود و به انگشتانم می‌چسبید. 🌷با روشن شدن هوا منطقه آرام شد. خبر آوردند که به شهادت رسیده است. با خودم گفتم: «بالاخره خوابت تعبیر شد و پاکیزه پیش خدا رفتی.» راوی: رزمنده دلاور احمد فتحی از رزمندگان استان زنجان