eitaa logo
جهاد تبیین 🕌
279 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
10هزار ویدیو
173 فایل
مقام معظم رهبری : جهاد تبیین، یک فریضه ی قطعی و فوری است‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹|شهید مدافع حرم کمیل صفری تبار ✍️ مراقبت ▫️ادامه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم؛ من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می‌چرخونه تا خنک بشم... بعد چند دقیقه پا شدم گفتم کمیل تو هنوز داری می‌چرخونی؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی، می‌ترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی. @masjedalmahdi
🌹|شهید حسن شوکت‌پور ✍️ خجالت ▫️تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش‌دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرف‌ها رو می‌شورم. گفتم: خجالتم نده، شما خسته‌ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف‌ها هم تموم شده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که می‌خواد خانومش و خجالت بده. منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم. @masjedalmahdi
🌹|شهید سید مجتبی هاشمی ✍️ صحنه دیدنی ▫️اوایـل ازدواجمـون بـود. بـرا خریـد بـا سـید مجتبـی رفتیم بازارچـه. بیـن راه بـا پدر و مادر آقا سـید برخورد کردیم سـید مجتبـی بـه محـض اینکـه پـدر و مـادرش رو دیـد، در نهایـت تواضـع و فروتنی خم شـد؛ روی زمیـن زانـو زد و پاهای والدینشو بوسـید. ایـن صحنـه برا من بسیار دیدنی بـود. آقـا سـید بـا اون هیکل تنومنـد و قامـت رشـید، در مقابـل والدینـش اینطـور فروتن بـود و احتـرام آنهـا را تـا حـد بالایـی نگـه مـی‌داشـت... 📚 سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳ به نقل از همسر شهید @masjedalmahdi
🌹|شهید دکتر مجید شهریاری ✍️ عروسی در سلف سرویس ▫️سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: می‌خواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانم‌شان، آقای دکتر غفرانی هم با خانم‌شان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته‌ای صحبت کردیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم‌ها زیر چرخ خیاطی می‌گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می‌آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. 📚 راوی: همسر شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری @masjedalmahdi
🌹|شهید عباس دانشگر ✍️ عزیزم دوستت دارم ▫️فاطمه جان، عزیزم دوستت دارم، دعا می‌کنم امتحاناتت را به خوبی پشت سر بگذاری و حالت هر روز از دیروز بهتر باشد؛ من هم به یادت خواهم بود. امیدوارم فاصله جسم‌هایمان، قلب‌هایمان را به هم نزدیک‌تر سازد تا بتوانیم ظرفیت عاشق شدن را پیدا کنیم، شنیدی می‌گویند: زنده بودن، فاصله گهواره تا گور است و زندگی کردن، فاصله زمین تا آسمان... امیدوارم هر روز آسمانی‌تر شوی؛ تو هم مرا دعا کن، خداوند قلب‌هایمان را به رنگ خود در آورد و پاکمان کند. 📚 آخرین دست نوشته شهید مدافع حرم، عباس دانشگر خطاب به همسرش @masjedalmahdi
🌹|شهید علی صیاد شیرازی ✍️ برای تشکر ▫️یه روز دیدم در می‌زنند، رفتم پشت در، دو نفر بودند. یکی‌شون گفت: منزل صیاد شیرازی همین جاست؟ دلم هری ریخت. گفت: جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد. اومدم توی حیاط و پاکت رو باز کردم. هنوز فکر می‌کردم خبر شهادتش رو برام آوردند. دیدم توی پاکت یه نامه توش گذاشته با یه انگشتر داخل آن نوشته بود: برای تشکر از زحمت‌های تو همیشه دعات می‌کنم. از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد. 📚 کتاب خدا می‌خواست زنده بمانی، صفحه ۸ @masjedalmahdi
🌹|شهید حسن باقری ✍️ خستگی‌اش را بروز نمی‌داد ▫️همسر سردار شهید حسن باقری می‌گوید وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می‌آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده‌ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی‌داد. می‌نشست و به من می‌گفت در این چند روزی که من نبودم چه کار کرده‌ای، چه کتابی خوانده‌ای و همان حرف‌هایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می‌کردم. 📚 همسر سردار شهید حسن باقری @masjedalmahdi
🌹|شهید مصطفی چمران ✍️ قهوه ▫️مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند می‌شه باید یه لیوان شیرقهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته. اما خدا می‌دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی‌خورد اما همیشه برای من قهوه درست می‌کرد. می‌گفتم: واسه چی این کار رو می‌کنی؟ راضی به زحمتت نیستم. می‌گفت: من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم. همین عشق و محبت‌هاش بود که به زندگیمون رنگ خدایی داده بود. 📚 کتاب افلاکیان، جلد ۴، صفحه ۷ @masjedalmahdi
🌹|شهید مدافع حرم محمد حسین حمزه ✍️ غافلگیری ▫️نامزدی ما چهار ماه دوست‌داشتنی بود! تماس می‌گرفتیم و با حالت دلتنگی می‌پرسیدم، آخر هفته تهران می‌آیی؟ می‌گفت: باید ببینم چه می‌شود! چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در می‌آمد و حسین آقا پشت در ایستاده بود! یادم هست یک بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومان پول لای آن است! از پدرم و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! مامان گفت احتمالاً کار حسین آقاست! بعد از خرید هر چه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت. می‌گفت: نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟ 📚 راوی همسر شهید @masjedalmahdi
|شهید محمد کامران ✍️ فکر کنم مبارک است ▫️بعد از ظهر نتایج آزمایش آماده می‌شد. به من گفت میایی با هم برویم؟ گفتم: با چی؟ گفت: موتور! گفتم: ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟ گفت: بله. من خودم می‌روم. تماس گرفت و گفت: من عذر می‌خواهم که اذیت‌تون کردم. اما نتایج آزمایش‌مون به هم نخورد! شیطنتش را فهمیدم. گفتم: اشکالی ندارد. ان شاءالله خوشبخت شوید. فردای آن روز با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت: فکر کنم مبارک است، برای عصر نوبت محضر گرفتم! گفتم: حالا چرا با این همه عجله؟ آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید! 📚 راوی همسر شهید @masjedalmahdi
|شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع ✍️ دعا کن من شهید شوم ▫️قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که وقت عقد آن را برایم بخواه. خواهر آقا صالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت: این را داداش فرستاد. روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: دعا کن من شهید شوم... یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا می‌کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود، اما تصور نمی‌کردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود. 📚 مستند ملازمان حرم به نقل از همسر شهید @masjedalmahdi
|شهید مرتضی مطهری ✍️ می‌ترسم یک وقت نباشم ▫️یک بار برای دیدن دخترم به اصفهان رفته بودم. بعد از چند روز که به تهران آمدم، نزدیک‌های سحر به خانه رسیدم. وقتی وارد خانه شدم، بچه‌ها همه خواب بودند، ولی آقا بیدار بود. چای و میوه و شیرینی آماده بود و منتظر بودند. بعد از احوال‌پرسی با تأثر به من گفتند: می‌ترسم یک وقت نباشم، شما از سفر بیایید و کسی نباشد که به استقبال‌تان بیاید. بیشتر صبح‌ها چای درست می‌کردند. در تمام طول زندگی به یاد ندارم که به من گفته باشند یک لیوان آب به ایشان بدهم. 📚 کتاب نگاهی به زندگی و مبارزات استاد مطهری، صفحه ۲۳ @masjedalmahdi