#معارف_فاطمی
◼️ حکایت زیبای پیرزنی که زمین خورد و ظالمین به حضرت زهرا سلام الله علیها را نفرین کرد...
بشّار مکاری گوید:
در کوفه بر امام صادق علیه السلام وارد شدم، در حالی که طبقی از خرمای طَبَرزد به او تقدیم شده و وی از آن تناول میکرد.
به من فرمود:
ای بشار نزدیک شو و تناول کن. عرض کردم: گوارایت باد. فدایت گردم؛ غیرت مرا گرفته است از چیزی که در مسیرم دیدم، قلبم را به درد آورده است و مرا آزرده ساخته.
فرمود:
به حقی که بر تو دارم نزدیک شو و تناول کن.
بشّار گوید: پس نزدیک شدم.
امام علیه السلام به من فرمود:
سخنت را ادامه بده،
عرض کردم: سربازی را دیدم که بر سر زنی میزد و به سوی زندانش میکشیدش و آن زن با بلندترین صدا ندا میداد و از خدا و رسولش یاری کنید و کسی یاری اش نمی کرد.
فرمود: و چرا با او چنین کرد؟ گفت: شنیدم که مردم میگویند او زمین خورد و گفت:
لَعَنَ اللَّهُ ظَالِمِیکِ یَا فَاطِمَةُ
▪️ خداوند ظالمانت را نفرین کند ای فاطمه.
پس درباره او چنان شد که گفتم.
بشّار گوید:
فَقَطَعَ الْأَکْلَ وَ لَمْ یَزَلْ یَبْکِی حَتَّی ابْتَلَّ مِنْدِیلُهُ وَ لِحْیَتُهُ وَ صَدْرُهُ بِالدُّمُوعِ
▪️ امام علیه السلام تا این سخن را شنید، خوردن را قطع کرد و پیوسته گریه کرد تا اینکه دستمال و محاسن و سینه اش از اشک خیس شد.
سپس فرمود:
ای بشار همراه ما به سوی مسجد سهله بیا تا خدا را بخوانیم و از او رهایی این زن را از دست سربازان را بخواهیم.
حضرت یکی از شیعیان را به در سلطان فرستاد و به او گفت: آنجا را ترک نکند تا اینکه فرستاده ای به سوی او برود پس اگر حادثه ای برای آن زن رخ داد هرجا باشیم به ما خبر دهد.
راوی گوید:
به سوی مسجد سهله رفتیم و هر یک از ما دو رکعت خوانديم؛ سپس امام صادق علیه السلام دستش را به سوی آسمان بالا برد و حمد و سپاس خدا را فرمود و سپس برای نجات آن پیرزن دعا کرد.
راوی گوید:
سپس سجده کنان بر زمین افتاد درحالی که جز نفس چیزی از او نمی شنیدم. سپس سرش را بلند کرد و فرمود:
برخیز آن زن آزاد شده است.
راوی گوید :
همگی خارج شدیم و درحالی که در راه بودیم مردی که به سوی در سلطان فرستاده بودیم به ما ملحق شد. به او فرمود: چه خبر؟ گفت: آن زن آزاده شده است
. فرمود: بیرون کردنش چگونه بود؟ گفت:
نمی دانم اما بر در سلطان ایستاده بودم وقتی که نگهبانی بیرون آمد پس آن زن را صدا کرد و به او گفت: چه بر زبان آوردی؟
گفت: پایم لغزید و گفتم خداوند ظالمان تو را نفرین کند ای فاطمه.
پس با من آنچنان شد که می بینی .
راوی گوید: آن نگهبان دویست درهم بیرون آورد و گفت : این را بگیر و امیر را حلال کن. زن از گرفتن آن امتناع کرد پس چون نگهبان این را از او دید وارد شد و امیرش را از آن با خبر کرد. سپس خارج شد و گفت: به منزلت بازگرد. پس زن به منزلش رفت.
امام صادق علیه السلام فرمود: او از گرفتن دویست درهم امتناع کرد؟
گفتم: آری درحالی که او به آن محتاج است.
راوی گوید:امام علیه السلام از جیبش کیسه ای بیرون آورد که در آن هفت دینار بود و فرمود: این را به منزل او ببر و سلام مرا به او برسان و این دینارها را به او بپرداز.
راوی گوید: همگی رفتیم و سلام امام علیه السلام را به وی رساندیم. پیرزن گفت: شما را به خدا سوگند میدهم جعفر بن محمد به من سلام رساند؟
به او گفتم: خداوند رحمتت کند به خدا سوگند جعفر بن محمد به تو سلام رساند.
نفس عمیقی کشید و غش کرده بر زمین افتاد.
گوید: صبر کردیم تا به هوش آمد و فرمود: آن را بر من تکرار کن، آن را بر او تکرار کردیم تا اینکه سه مرتبه چنین آهی کشید و از هوش رفت.
سپس به او گفتیم: این را بگیر، این چیزی است که او برای تو فرستاده است. آن را از ما گرفت و گفت از او بخواهید که از خداوند برای کنیزش طلب عطا کند که کسی بزرگتر از او و آباء و اجداد او نمی شناسم که نزد خدا به او توسل کرده باشم.
راوی گوید:
به سوی امام صادق علیه السلام بازگشتیم و شروع به صحبت کردن از زن در نزد امام علیه السلام کردیم و حضرت میگریست و برای او دعا میکرد.
📚بحارالانوار ج ٩٧ص۴۴٣؛ به نقل از المزار الکبیر ص٢٧
@masjedalmahdi