خیلی بچه بودم
پَرِ دامن چین دار مادرم را گرفته بودم
و بدو بدو ،همراه با قدم های پرشتابش به سمت مسجد محل میرفتم،
از مادر پرسیدم چرا می رویم؟!
تا #رزمندگان را #بدرقه کنیم
مگر آن ها به کجا میروند؟
به جبهه؛
" ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش"
..
در آن عالم کودکی، فکر میکردم این ها که سوار اتوبوس می شوند،
حتما به یکی از آن شهرهای قشنگی که تابحال ندیده ام میروند،
گفتم #شهر_جبهه خیلی دور است؟!
مادر گفت چقدر سوال میپرسی؟
دیرمان شد!
..
وقتی به خانه ی خاله جان می رفتیم،
به سمت بوته های خوشبوی یاسشان پر می کشیدیم ،
حیاطشان همیشه ی خدا ، معطّر بود
میگفتند آن درختچه های یاس را
آن یکی پسر خاله کاشته،
هم او که به شهر جبهه رفته بود؛
..
وقتی این بار دست در دست مادر به #استقبالش می رفتیم،
فهمیدم چرا عطر #یاس آن خانه
با خانه های دیگر فرق دارد
و خوشبوترین گل یاس دنیا،
متعلق به خانه ی خاله جان ما بود؛
او حالا از شهر جبهه برگشته بود
او #شهید شده بود؛
#م_تقوی