#دقایقی_تفکر 📚
#حکایت
مردی صبح از خواب بيدار شد
و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشيد و براي رفتن به کار آماده شد.
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کليدهايش را بردارد، گرد و غباری زياد روی ميز و صفحه تلويزيون ديد.
به آرامي خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کليدهايم را از روی ميز بياور.
زن وارد شد تا کليدها را بياورد، ديد همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی ميز نوشته: "يادت باشه دوستت دارم" و خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلويزيون را ديد که ميان غبار نوشته شده بود: "امشب شام، مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و کليد را به همسرش داد و به رويش لبخند زد.
انگار خبر میداد که نامهاش به او رسيده.
اين همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانيت به خوشحالی و لبخند تبديل میکند.
✅ [هيچوقت با حالت دستوری با افراد خانوادهتان صحبت نکنيد]
#حکایت
روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند.
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند!
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─