پایگاه جهادگران استان یزد
#قاب_ماندگار 📸 | زندگی به سبک جهادی|
📝 اگر چه سالياني است كه جنگ پايان يافته است اما جهاد همچنان باقي است و جواناني چه بسا بيشتر از قهرمانان عرصه دفاع مقدس، اكنون حاملان بيرقي شدهاند كه نشان زيباي «جهاد» بر آن نقش بسته است.
قهرمانانِ دیروز و قهرمانانِ امروز در یک خط برای یک هدف ایستادهاند!
📝 جهادگران امروز هم، مانند رزمندگان آن روز، در ازاي وقت و تواني كه صرف خدمت به خلق میكنند، مزد نمیطلبند كه بالعكس، دارايي اندك خود را نيز صرف محرومين میكنند.
📝 انگار اینجا عادت میکنی به " زندگی به سبک جهادی " و دلت جایی بینِ لحظههایِ جهادی جامیماند و انگار "عاشقِ جهادیبودن" میشوی، این عشق جاودان است.
📝 فرقی ندارد کجای این کره خاکی، #عاشق که باشی سر از پا نمیشناسی برای برداشتن قدم هایی هرچند کوچک ولی از ته قلب، برای #خدمت به هرکسی که نیاز به کمکی داشته باشد، عاشق که باشی همیشه #پیامی به همراه داری که ما حواسمان به #حاشیه های کمرنگ روستاهای کشورمان هست که همین حاشیهها برای ما متن اصلیاند.
📝 خستگی نمیشناسی وقتی لبخندی از سر رضایت هدیهات کنند، سختی نمیشناسی وقتی مدام به یاد بیاوری که دست #شفای خدا روی زمین هستی و در عین حال در گوشهای میگردی تا بتوانی خدمتی کنی و دیده نشوی!
عاشق بودن یعنی #جهادی عمل کردن یعنی همین گامهای کوچک ولی با تمامِ قلب!
📝 جهادی یعنی؛ دلکندن از دنیاییها و جانکندن از جانها و عاقبت خدایی شدن.
او وابستهایست که وارسته از دنیاست!
همهی ما اسراف میکنیم در جهاد و خداوند اسرافکنندگان عاشق را دوست دارد!
📝 #همهباهم فرقی نمیکنند!
تُرک باشیم یا لُر
فارس باشیم یا بلوچ
کُرد باشیم یا عرب
شهری باشیم یا روستایی
مهم یک چیز است
اینکه #همهیمانباهم_هستیم!
برای ایرانمان.
#قرارگاه_جهادی_شهید_محمد_خانی
#خاطرات_جهادی
__
قرارگاه جهادی شهید محمد خانی
🚩@Q_hajammar
پایگاه جهادگران استان یزد
#قاب_ماندگار 📸 | عمو جهادی و وروجکها |
📝 روز اولی بود که آنجا مستقر شده بودیم. ولی فقط حرفهای درِگوشی و بعدش، زدن زیر خندههای شیطنت آمیزشان را میدیدیم.
📝 یعنی درِ گوش یکدیگر چه چیزهایی پِچ پِچ میکردند که اینطور قهقهی خندههایشان فضا را پر میکرد؟ نمیدانستم.
📝 علی، محمود و حسام کنار کیسهگچ ایستاده بودند. حسام نقشه را نگاه میکرد و با دست به زمین روبرو همراه اشاره نکاتی را به علی و محمود میگفت. آنها بسم الله گفتند و درِ کیسه را باز کردند. محمدرضا و پدرام هم متراژ را روی زمین علامت زدند و نقاطی را مشخص کردند.
📝 حالا علی و محمود را میبینم که دست به گچ بردند تا برای بردن بالا بردن وزنههای جهادی وارد میدان شوند.
عجب دوئلی!
داور (مهندس حسام) از بیرون اشاره به علی و محمود میکند که چه وزنههایی را انتخاب کردهاند؟
📝 آنها مشتهایی از گچ برمیدارند و روی خاک میریزند تا وزنههای انتخابیشان یعنی خضوع، خشوع، خلوص، عبدالله بودن، نوع دوستی، حب وطن، ایثار، انفاق و... را آماده کنند.
خطوطی سفید روی خاک تیره رنگ نمایان میشود. مسیر هدایت نیز به همین روشنی و سپیدیِ گچ است برای آدمی.
📝 حواسم به خطکشیها بود که چندتا از همان وروجکها به کیسهگچ یورش ناگهانی بردند و با مشتهای کوچکشان چند مشتی گچ برداشتند و بردند آنسوتر روی زمین نشستند و میان شادیهایشان، نقاشی آرزوهایشان را میکشیدند.
از لباسهای گچی و خاکیشده آنها و گرد خاک و گچی که بلند میشد، معلوم بود که سخت مشغولند.
📝 روز دوم گشت زنی دو به دو یا سه به سه وروجکها اطراف ما شروع شد. یعنی برای آنها که کنجکاوی مثل باران بهاری از سر و صورتشان میبارید، سوال پیش نیامده است که ما برای چه کاری اینجا هستیم یا از کجا آمدهایم یا اصلا که هستیم؟! چرا چیزی نمیپرسند؟! فقط شیطنتهایشان را تحویل ما میدهند.
📝 از نگاهشان میشد خواند که برق اتاق فکرشان روشن شده است.
از رفتار استراتژیکشان هم میتوانستم بخوانم که باید آماده یک پاتک باشیم.
ادامه دارد....
#قرارگاه_جهادی_شهید_محمد_خانی
#خاطرات_جهادی
__
قرارگاه جهادی شهید محمد خانی
🚩@Q_hajammar
پایگاه جهادگران استان یزد
#قاب_ماندگار 📸 | عمو جهادی و وروجکها |
📝 ظهر شده بود و آفتاب نیت کرده بود روی صورتهایمان نقاشی سوخته کار کند.
هوا طوری شرجی و گرم شده بود که یکی از بچهها گفت: "بابا اوست کریم، برنامه یک هفتهای بازگشت به خودتونو یه روزه گرفتی؟"
📝دیگری هم در جوابش گفت: "اگه لباستم سبز بود، عین چاغاله بادم نمک زده میشدی."
با شنیدن این حرف، صدفهای خندهی بچههای جهادی بود که به مروارید رفاقت باز میشد. وضعیت همه کم و بیش همین بود.
📝 کنار خوشمزه بازیهای دوستان، حواسم به این نیروهای گشت و مراقبت وروجک اطرافمان هم بود. دو به دو، هر گروه به سویی دویدند.
به عباس گفتم که حواسشان باشد، تحرکات مشکوکی دیده میشود.
📝 چند دقیقه بعد، آن وروجکها آمدند. دو تا از آنها سینی بزرگی دستشان بود. گروه دیگر داشتند یک گونی را به سختی حمل میکردند و میآوردند. به نظر میرسید درونش چند جسم گرد و سنگینی باشد و از گروه دیگر یک کلمن بزرگتر از چثههایشان به چشم میآمد.
آنها آمدند، برای ما هندوانه و آب خنک آورده بودند.
📝 بعضی از آنها که کوچکتر بودند، میخواستند از ما سوالی بپرسند اما بزرگترهایشان مانع شدند و دستشان را گرفتند و خداحافظی کردند و رفتند.
📝 روز سوم؛ آنها سوار بر گیسوان طلایی آفتاب آمدند.
دفتر نقاشیهایشان مقابلشان بود و مدادهای رنگی را روی هم ریخته بودند. ما را نگاه میکردند و نقاشی میکشیدند. روز به نیمه رسید و یکی از همان وروجکها بلند شد و با جدیت تمام و با لهجهی زیبایش گفت: "سه روز شد دیگه. من میرم ازشون بپرسم میخوان اینجا چیکار کنن؟"
فکر میکردم که یخشان باز شده است. همان وروجک که در چهرهاش جدیت و برافروختگی خاصی دیده میشد با قدمهای محکم آمد سمت من.
📝 با صدایی که از چهرهاش نیز جدیتر بود گفت: "عمو راست میگن شما دارید اینجا برای ما مدرسه میسازید؟"
از جدیتش در آن کوچکیاش هم خندهام گرفته بود هم میترسیدم بخندم. با سختی خندهام را جمع کردم و گفتم: "آره عمو داریم اینجا یه مدرسه برای شما میسازیم. چطور مگه؟"
این را که گفتم، چنان جیغ بنفشی از سر شادی و شوق کشید و دوید سمت دیگر دوستانش و همه با هم دست میزدند و شادی میکردند که صدا و تصویرشان در خاطره نه تنها من که هر کسی که شاهد آن بوده، هست.
📝 جهادی یعنی خودت را زمین بگذاری و دلت را برداری ببری و با مردم قسمت کنی.
یعنی همرنگ خاک شوی و میز و صندلی مدیریت تو شود، وسط میدان عمل آمدن.
یعنی همان فلق خدا شوی که نفاثات را کنار میزند عقد و پیمانهای الهی را محکم میکند و گرههای کور مشکلات را باز میکند.
یعنی همین شادیهای فرشتههای خدا روی زمین.
جهادی یعنی بی ریا بی منت، برای ظهور برای امام زمان(عج).
#قرارگاه_جهادی_شهید_محمد_خانی
#خاطرات_جهادی
_____
قرارگاه جهادی شهید محمد خانی یزد
🚩@Q_hajammar
هدایت شده از جهادگران | JAHADGARAN
📸 #قاب_ماندگار | قایق آرزوها
📝 از کلاس اولی بینشان بود تا کلاس سوم و چهارم. اصلا همهی پایههای دبستان را در یک اتاق دور هم جمع کرده بودند تا الفبای زبانی را به آنها یاد دهند که نامشان، هویتشان و ملیتشان را شکل داده است. یکی رقیه بود و دیگری زهرا. همدیگر را که صدا می زدند، یاسمن و نرگس هم داشتند.
📝 سرپرست تیم جهادی از آنها خواست تا از آرزوهایشان بگویند. نرگس که نمی دانست آرزو خوردنی، پوشیدنی یا دل خواستنی است، پرسید: شما برایمان آرزو را می خرید؟
آقای جهادی گفت: نه دخترم آرزو یعنی همان چیزی که تو دلت می خواهد بخوری، بپوشی یا داشته باشی. زهرا گفت: من دلم بستنی می خواهد از آن بستنی های قهوه ای. رقیه قرصی خواست که پادرد ننه بزرگش را کم کند. زهرا اما پرسید: اگر بخواهیم با هم عکس هم بندازیم می شود؟
آقای سرپرست گفت: بله دخترم، حتما چرا که نه؟
📝 حالا مداد رنگی ها دست به گردن هم با نوشخندهایی بر لب با اشاره دست آقای سرپرست هلو گفتند، خنده شان اما هلو را به سیب و گلابی بدل کرد و لبخندشان ته نشین کرد میان همه بچههایی که آمده بودند تا قایق آرزوها را به ساحل برسانند.
@jahadgaran | جهادگران
#قاب_ماندگار || تربیت آقا مصطفی
📝 آقا مصطفی بود و مسئله تربیت. جایی گفته بود دعا کنید تا شهید شوم آن موقع دستم برای کار فرهنگی بیشتر باز میشود. تمرکز آقا مصطفی کار مسجدی و برای نوجوانان بود. برایشان جنگیده بود و دعوا کرده بود؛ گریه کرده بود و آبرو گذاشته بود. در مسجد امیرالمومنین کار در فضای مسجد، مخصوصا برای بچههای کم سن و سال روی زمین مانده بود. فعالیت برای بزرگترها و ما را حاج آقای بهرامی دست گرفته بود، اما کسی بچه ها را حساب نمیکرد و برای آنها برنامهای نداشت. اما مصطفی حس کرد باید برای بچه ها برنامهریزی کند. مصطفی آن موقع به خاطر خوشفکری و ذهن فعالی که داشت، خوب فهمید باید چه کسانی را جمع کند. درباره نحوه ارتباط با نوجوان ها کتاب روانشناسی میخواند. یک بار گفت: چه کار کنم که این بچهها سرگرم بشن؟ گفتم: چرا این قدر با این ریزه میزهها میگردی؟ گفت: حاج آقا خودش با روح الله کار کرد، روح الله با ما. کی قراره با این بچهها کار کنه؟ حاج آقا دیگه وقت نداره. یک دسته نوجوان درست کرده بود که فقط خودش بزرگ تر آنها بود. حاج آقا بهرامی وقتی دید کسی آمده و برنامه ها را خوب پیش میبرد، از او حمایت کرد.
📝 صف آخر نماز میایستادیم. اینطوری حین نماز میتوانستیم کلاهمان را گوله کنیم و باهاش توپ بازی کنیم. حواسمان هم بود همین که میخواستند سلام بدهند، میدویدیم، به صف مینشستیم با بقیه سلام میدادیم. به خاطر همین دیگران حساب شیطنت رویمان باز میکردند. اما مصطفی گوشش به این حرفها بدهکار نبود. اگر همه کارهایمان غلط بود فقط یک کار خود داشتیم، همان کار خوب را مهم جلوه میداد.
🖊خاطرات شهید مصطفی صدرزاده
#قرارگاه_جهادی_شهید_محمد_خانی
#جهادی
✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧
پاتوق دانشجویان جهادی استان یزد
🚩@q_hajammar
#قاب_ماندگار 📸 || قهرمانان واقعی
📝 فضای روستا متشنج بود.
مردم فکر میکردند که میخواهیم راهشان را خراب کنیم.
بارها کارهای نیمه تمام را دیده بودند.
چشمشان میترسید ولی قلبشان اعتماد داشت.
آن ها نمیدانستند مفهوم جهادگر چیست!
جهادگران رسیدند.
آستین هارا بالا زدند.
در نگاه کودکان مضطرب و خسته از راههای خاکی و پر دست انداز، شوق موج می زد.
در ذهن آنها قهرمان ها شکل دیگری بودند.
شبیه فیلم های هالیوودی.
روز اول جهادگران در برف و سرما عرق ریختند و جنگیدند تا در روزهای بارانی و برفی مسیر مردم صاف و هموار باشد.
راه حیات، راه آب، راه کشت، همه را باز کردیم.
روز دوم همه از سر تا پا گلی بودیم.
از پشت کوه لباس های گلی، آفتاب لبخند مردم روستا سر زد.
بالاخره تمام شد؛ راه ساخته شد.
چشم ها سرشار از شوق و اعتماد بود.
زن و مرد و صغیر و کبیر یک صدا می گفتند:
"خدا جهادگران را حفظ کند!"
از کودکی شنیدم که میگفت:
"قهرمانان واقعی این شکلی اند."
ما ساختیم تا ساخته شویم
و پاک کنیم دل هایمان را از مرداب هایی که در آن فرو مانده ایم...
🖊خاطره جهادگر محمدرضا امانی
✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧
پاتوق دانشجویان جهادی استان یزد
🚩@jahadgaran_yzd
#قاب_ماندگار 📸 || رنگ شادی 🎨
📝 توی چشم هایشان و روی شش تاریهایشان، هزارتا رنگ بود و روی لبهایشان خندهای که هیچوقت تمام نمیشد.
برای شادی نیازی به پلی استیشن ۵ و آیفون ۱۳ و ایرپاد و... نداشتند.
بیشتر خانههایشان وسط بیابان خدا بدون دیواری که مرز حیاط را از بقیه روستا جدا کند، ساخته شده بود.
روزهای اول فکر میکردم من آمدهام تا به آنها کمک کنم.
فکر میکردم من چیزهای زیادی دارم که آنها ندارند.
فکر میکردم قرار است از چیزهایی که میدانم به آنها بیاموزم اما روزهای آخر فهمیدم این منم که باید بیاموزم.
من با کلی ادعا آمده بودم تا به آدمهایی که برای خندیدن و شکرگزاری نیازی به هیچ کدام از آرزوهای دور و دراز و خرت و پرت های توی اتاقم نداشتند، بیاموزم چطور میتوانند بهتر زندگی کنند.
روزی که با اصرار به خانه شان رفتیم تا طعم چای شیر محلی و مهمان نوازی بی دریغ شان را بچشیم، فهمیدم باید پای درس این مردم زانو بزنم و رسم قناعت و شکرگزاری و محبت را از آنها بیاموزم.
لبخندهایشان هزار رنگ داشت و نگاهشان هزار حرف از صبوری و مناعت طبع و شکرگزاری.
شیرینی لبخند بچهها را قاب کردهام به دیوار دلم تا یادم نرود محرومیت همیشه به پابرهنه بودن نیست.
گاهی با پای برهنه راحت تر میتوان پا به پای فرشته ها بال زد و پرواز کرد...
✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧
پاتوق دانشجویان جهادگر استان یزد
🚩@jahadgaran_yazd
#قاب_ماندگار 📸 || قرب الهی، ارمغان دردها و رنج های این راه
گرانمایه ترین درسِ دردها و رنجهایی که این موجهای زندگی برای تو به ارمغان می آورد ، رسیدن به مقام رضای الهی ست
و دیگری رشد کردن و آموختن است.
باید آموخت که چطور از
هر رنج،درد، فراق، آشوب، آشفتگی، بی قراری، خستگی، از دست دادن، زمین خوردن و زخمی شدن های زندگی،
برای خود نور ساخت.
باید آموخت که
چطور سختی و رنج و حتی شعفِ هر موج زندگی را به معنایی گره زد.
باید آنقدر آموخت
و آنقدر گره زد
تا ریسمانی مملو از معنا و مستحکم ساخته شود
ریسمانی که شاید روزی مارا به آن وصال جاوید برساند…
✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧◍◍✧
پاتوق دانشجویان جهادگر استان یزد
🚩@jahadgaran_yazd