#حال_خوب
#تجربه_معین_های_عزیز_حسنا
#قصه_های_حسنا
🏚رفته بودم به مادر بارداری که همراهی اش را به من داده بودند سری بزنم.
در شرایط سختی زندگی می کردند.فرش هایشان مثل خود خانه قدیمی و فرسوده شده بودند. بعد از صحبت من با پدر خانواده در مورد حمایت بیشتر عاطفی از همسرباردارش، رفته بود یکی دو فرش قسطی خریده بود تا دل همسرش را قدری خوش کند.
ساعت ۱ نیمه شب مادرباردار حسنایی مان پیام داد که فردا اولین سررسید قسط فرش هاست و ما آه در بساط نداریم.
نکند فرش ها را ببرند و غرور شوهرم خدشه دار شود....
داشتم با خودم مرور می کردم که فردا به کدام یک از دوست ها و آشناها رو بیندازم تا قسط اول فرش را برایشان جور کنم....
پیدایش کردم...این ایام روزهای توسل به دختر سه ساله امام حسین(ع) بود...
یا رقیه ...خودت گره از کارشان باز کن.
چشم های خیسم را روی هم گذاشتم..یادم باشد فردا بگویم دست به دامن حضرت رقیه شوند...
ساعت ۸ صبح دوباره پیام داد:
صاحبخانه قبلی مان دستمزد همسرم را، برای تعمیر کابینت های خانه اش، داد...دقیقا به اندازه پول اولین قسط فرش هاست...
😭😭دست های کوچک رقیه کار خودش را کرده بود...
@jahadi_hosna