eitaa logo
قرارگاه جهادی شهید بلباسی مازندران🇮🇷
744 دنبال‌کننده
812 عکس
199 ویدیو
3 فایل
به یاد علمدار و فرمانده جهادیمان "جهاد ادامه دارد...✌🏻" بچه جهادی مگه کم میاره؟ 📲 اینستاگرام: Instagram.com/jahadibelbasi 📲 تلگرام: https://t.me/jahadibelbasi 📲 آپارات: Aparat.ir/jahadibelbasi 📥ارتباط با ادمین: @Jbelbasi_admin @m_kamali97
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی از کارهای ترشیجاتی که خواهران قرارگاه زحمت کشیدن و تولید کردن تا بفروشیم و سود حاصل از اون رو بفرستیم برای جبهه مقاومت، باقی مونده بود... بنا شد کارها تکمیل بشه و تا چند روز آینده در جاهای مختلف عرضه کنیم که به فروش برسه. شب(چهارشنبه) بهش پیام دادم که فردا باهم کارهای باقی مونده رو برنامه‌ریزی کنیم و انجامش بدیم. صبح(پنجشنبه) پیام اومد که شرمنده دیشب گوشی دستم نبود و الان اومدم خونه پیام رو دیدم. (برادرمون درحال طی کردن خدمت سربازی هست) موضوعات رو منتقل کردم بهش و چون خودم باید جایی میرفتم، نبودم که کمکش کنم. گفتم با چند نفری هماهنگ کن تا امروز بیان و سرعت کار بیشتر بشه؛ بعد از این که نکات رو مطرح کردم یک پیام داد: «چشم حله پیگیری میکنم» موقع ظهر تماس گرفتم باهاش ببینم چه کرده و کار تا کجا پیش رفته؟ گفت: _ با دو سه نفر از برادران تماس گرفتم و چون از قبل جایی برنامه‌ریزی کردن شرایط همراهی ندارند. + خب باید چه کنیم؟ کار چطور پیگیری بشه؟! با همراهی همیشگیش : _ خب خودم هستم دیگه، میرم و انجامش میدم. + باشه پس منم اگر کارم تمام شد میام پیشت ولی معلوم نیست ساعت چند برسم. _ شما کارتون رو انجام بدین خودم هستم نگران نباشید. عصر شد، هرچی فکر کردم دلم نیومد تنها اون چندتا کار رو انجام بده، برنامم رو تغییر دادم و تماس گرفتم باهاش +کجایی؟ _ اومدم حسینیه وسیله های مورد نیاز رو بخرم و برچسب ها رو سفارش بدم برای روی ظرف ها. + باشه منم دارم میام. رسیدم حسینیه، از قبل وسایل رو خریده بود، نماز جماعت رو که خوندیم دیدم سریع بلند شد و رفت بیرون... منم بعد نماز مشغول گپ و گفت با یکی از برادران شدم که یک ساعتی تقریبا طول کشید بعد یک ساعت دیدم برگشت. + کجا رفتی یهو؟ _ رفتم برچسب هارو تحویل بگیرم. + پس بریم سراغ کار اصلی و ترشی هارو ردیف کنیم. وسطای کار بودیم، حدودا ساعت ۲۰:۳۰ که یهو گوشی زنگ خورد. گوشیش کنارم بود،روی صفحه نمایش نوشته بود: مادر. گوشی رو برداشت و طبق عادت همیشگی گفت چشم کارم تمام بشه میام. با توجه به شناخت قبلی که ازش داشتم حدس زدم احتمالا مهمان دارن، چون چند باری بود که پاتک خورده بودم و بعد اتمام کار فهمیدم یا بایستی برادرمون می‌رفت مهمانی یا مهمان داشتن خونشون. پیش دستی کردم و بعد تماس پرسیدم ازش: + مهمان دارید ؟ مشغول کار شد و یه لبخند زد دوباره پرسیدم: +شما مهمان داشتید امشب؟ _ خواهرم اینا هستن خونمون. +برای یلدا؟ _ آره چون فردا بایستی مجدد برم پادگان و شب پست هستم، امشب دورهم جمع هستیم + پس اینجا چ میکنی؟!!!😳😐 +چرا نگفتی بهم؟! بازم با لبخند از پاسخ به این سوال گذر کرد...🙂 +چرا نگفتی بهم برادر؟🤦‍♂ با لبخندی دلنشین تر: _اون دنیا کدومش بدردم میخوره؟🤷‍♂ و من در کمال تعجب به دنبال پاسخ🤔 با اصرار زیاد مجبورش کردم که راه رفتنی رو بایستی بره و بیش از این صلاح نیست خانواده منتظرش باشن.🚶‍♂ ناگفته‌ نماند تا اسنپ برسه همچنان مشغول فعالیت بود بلکه حجم کار کمتر بشه. نهایتا ساعت ۲۱:۱۵ با یک خداحافظی مارو خوشحال کرد و رفت✌️😃. بعد اینکه رفت دو بار تماس گرفت و یک بار پیام داد که کار تمام شد یا نه و عذرخواهی بابت اینکه رفتم. بعد از رفتنش چشمم افتاد به عکس زیبای فرمانده شهیدمون و گفتم: ممنونیم ازت که زیر این پرچمت داری برای انقلاب نیروی تراز تربیت میکنی... یادم اومد اصل و اساس تشکیل قرارگاه از جون مایه گذاشتن، از همه چی زدن، باعشق وعلاقه پای کار بودن بوده. بعدشم افتخار کردم به داشتن همچین برادر با اخلاصی و اینم میدونم این قرارگاه و این خیمه گاه و این خانواده ی جهادی، پره از برادران و خواهران با اخلاصی که حقیقتا از خودشون گذشتن و خیر خواهی و دگر خواهی شون ارزشمند ترین ویژگی هاشون شده و در اوج گمنامی فعالیت می کنند و همه ی ما این برکات رو مدیون نگاه فرمانده عزیز و شهیدمون حاج محمد بلباسی هستیم. 📮|قرارگاه جهادی شهید بلباسی|