#دلنوشته
#برای_خدا
کمی از کارهای ترشیجاتی که خواهران قرارگاه زحمت کشیدن و تولید کردن تا بفروشیم و سود حاصل از اون رو بفرستیم برای جبهه مقاومت، باقی مونده بود...
بنا شد کارها تکمیل بشه و تا چند روز آینده در جاهای مختلف عرضه کنیم که به فروش برسه.
شب(چهارشنبه) بهش پیام دادم که فردا باهم کارهای باقی مونده رو برنامهریزی کنیم و انجامش بدیم.
صبح(پنجشنبه) پیام اومد که شرمنده دیشب گوشی دستم نبود و الان اومدم خونه پیام رو دیدم.
(برادرمون درحال طی کردن خدمت سربازی هست)
موضوعات رو منتقل کردم بهش و چون خودم باید جایی میرفتم، نبودم که کمکش کنم.
گفتم با چند نفری هماهنگ کن تا امروز بیان و سرعت کار بیشتر بشه؛ بعد از این که نکات رو مطرح کردم یک پیام داد:
«چشم حله پیگیری میکنم»
موقع ظهر تماس گرفتم باهاش ببینم چه کرده و کار تا کجا پیش رفته؟
گفت:
_ با دو سه نفر از برادران تماس گرفتم و چون از قبل جایی برنامهریزی کردن شرایط همراهی ندارند.
+ خب باید چه کنیم؟ کار چطور پیگیری بشه؟!
با همراهی همیشگیش :
_ خب خودم هستم دیگه، میرم و انجامش میدم.
+ باشه پس منم اگر کارم تمام شد میام پیشت ولی معلوم نیست ساعت چند برسم.
_ شما کارتون رو انجام بدین خودم هستم نگران نباشید.
عصر شد، هرچی فکر کردم دلم نیومد تنها اون چندتا کار رو انجام بده، برنامم رو تغییر دادم و تماس گرفتم باهاش
+کجایی؟
_ اومدم حسینیه وسیله های مورد نیاز رو بخرم و برچسب ها رو سفارش بدم برای روی ظرف ها.
+ باشه منم دارم میام.
رسیدم حسینیه، از قبل وسایل رو خریده بود، نماز جماعت رو که خوندیم دیدم سریع بلند شد و رفت بیرون...
منم بعد نماز مشغول گپ و گفت با یکی از برادران شدم که یک ساعتی تقریبا طول کشید
بعد یک ساعت دیدم برگشت.
+ کجا رفتی یهو؟
_ رفتم برچسب هارو تحویل بگیرم.
+ پس بریم سراغ کار اصلی و ترشی هارو ردیف کنیم.
وسطای کار بودیم، حدودا ساعت ۲۰:۳۰ که یهو گوشی زنگ خورد.
گوشیش کنارم بود،روی صفحه نمایش نوشته بود: مادر.
گوشی رو برداشت و طبق عادت همیشگی گفت چشم کارم تمام بشه میام.
با توجه به شناخت قبلی که ازش داشتم حدس زدم احتمالا مهمان دارن، چون چند باری بود که پاتک خورده بودم و بعد اتمام کار فهمیدم یا بایستی برادرمون میرفت مهمانی یا مهمان داشتن خونشون.
پیش دستی کردم و بعد تماس پرسیدم ازش:
+ مهمان دارید ؟
مشغول کار شد و یه لبخند زد
دوباره پرسیدم:
+شما مهمان داشتید امشب؟
_ خواهرم اینا هستن خونمون.
+برای یلدا؟
_ آره چون فردا بایستی مجدد برم پادگان و شب پست هستم، امشب دورهم جمع هستیم
+ پس اینجا چ میکنی؟!!!😳😐
+چرا نگفتی بهم؟!
بازم با لبخند از پاسخ به این سوال گذر کرد...🙂
+چرا نگفتی بهم برادر؟🤦♂
با لبخندی دلنشین تر:
_اون دنیا کدومش بدردم میخوره؟🤷♂
و من در کمال تعجب به دنبال پاسخ🤔
با اصرار زیاد مجبورش کردم که راه رفتنی رو بایستی بره و بیش از این صلاح نیست خانواده منتظرش باشن.🚶♂
ناگفته نماند تا اسنپ برسه همچنان مشغول فعالیت بود بلکه حجم کار کمتر بشه.
نهایتا ساعت ۲۱:۱۵ با یک خداحافظی مارو خوشحال کرد و رفت✌️😃.
بعد اینکه رفت دو بار تماس گرفت و یک بار پیام داد که کار تمام شد یا نه و عذرخواهی بابت اینکه رفتم.
بعد از رفتنش چشمم افتاد به عکس زیبای فرمانده شهیدمون و گفتم: ممنونیم ازت که زیر این پرچمت داری برای انقلاب نیروی تراز تربیت میکنی...
یادم اومد اصل و اساس تشکیل قرارگاه از جون مایه گذاشتن، از همه چی زدن، باعشق وعلاقه پای کار بودن بوده.
بعدشم افتخار کردم به داشتن همچین برادر با اخلاصی
و اینم میدونم این قرارگاه و این خیمه گاه و این خانواده ی جهادی، پره از برادران و خواهران با اخلاصی که حقیقتا از خودشون گذشتن و خیر خواهی و دگر خواهی شون ارزشمند ترین ویژگی هاشون شده و در اوج گمنامی فعالیت می کنند و همه ی ما این برکات رو مدیون نگاه فرمانده عزیز و شهیدمون حاج محمد بلباسی هستیم.
📮|قرارگاه جهادی شهید بلباسی|