eitaa logo
متی ترانا و نراک
316 دنبال‌کننده
44.4هزار عکس
17.1هزار ویدیو
85 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍂 ❣✌️🏻 🍃محمدرضا از زبان آقایش نوشت:🍃 "ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیا سیوف خذینی." [اگر دین محمد تداوم نمی یابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا در برگیرید...] . ■حاشابه غیرت علی اکبریت در جوانی ندای هل من ناصر خاندان اهلبیت را شنیدی و حسرت آن را میخوردی که خدایی نکرده آن روز نرسد که دیگر آن ندا را نشنوم! هنوز تعلق به این دنیا پیدا نکرده بودی که جان خود را نثار عمه ی امام زمانت کردی ... سلام خدابرتوای شهید راه حق... . ♥️السلام علیکم یا اولیاءالله♥️ احمد مسعود سید مصطفی و محمدرضا خانواده هایتان چطور کنار می آیند با این بودن ها و نبودن ها؟ با این غم فراقتان جز باعنایت خانوم زینب کبری(س)؟ جز با حضور خودتان...! . اصلا بگذریم از این روزها... همان شب اول چه کشیدند و چه گذشت بر حالتان؟! چه کردید که این چنین استقامتی وجودشان را فراگرفت و چه صبری بر این مصیبت عظمی کردند! وگرنه یک شب را بس بود برای اینهمه نبودن! . شهادت به حرف نیست که بگوییم وبه دستش آوریم ما هنوز شهادتی بی درد می طلبس غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . . █خانه ای است در اینجا که کریم اند همه سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است...█ 🌷 🌷 🌷 . صلوات
🍃 بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃 ❣✌️🏻 از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی گفت. دوستش که در سوریه با او بود،از جواب دادن طفره می رفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود،یک شب 🌙 با حال خیلی بد خوابیدم. همین که سرم را روی بالش گذاشتم، محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح گفت : مامان اون بنده خدا را این قدر سؤال پیچ نکن❗️وقتی سؤال میکنی، او غصه می خورد دوست داری نحوه شهادت مرا بدانی،خودم به تو می گویم.🍃 محمدرضا دست مرا گرفت و برد به آن جایی که شهید شده بود لحظه ی شهادت و پیکرش را به من نشان داد. بعد از این خواب وقتی نحوه شهادت او را برای فرماندهانش توضیح دادم،آن ها تعجب کردند.⁉️ گفتند:مگر شما آنجا بودید که از همه ی جزئیات باخبر هستید؟!😳 محمدرضا دقیقا ساعت⏰ یک ربع به 7 شب 29 محرم در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ 23 قرار می گیرد. سر و گردن و قسمت چپ بدن او از بین می رود.💔 فرماندهانش می گفتند:نحوه شهادت محمدرضا از همه شهدای یگان فاتحین دلخراش تر بوده است🍃 🌸 🌷
‍🍃بسـم رب الشهدا و الصدیقین ‍ 🍃 📚💌 شروع رفاقت ما، با کنار هم نشستن داخل کلاس بود... شاید در طول دوران تحصیلم با کنار دست نشستن ها، دوستان زیادی پیدا کردم.. اما تفاوت و جذابیت محمد برای من به شیطنت و هیجانش بود...☺️ شیطنت های دبیرستانمون با تقلب های نامه نگاری ثبت شد و از کنار هم بودن دانشگاه گوشی بازیهامون... طوری برامون عادت شده بود که گروه دو نفری زده بودیم کنار هم با هم چت میکردیم! و یا سر رکورد های بازی مسابقه میذاشتیم! و یا جوک و کلیپ به هم نشون می دادیم... روزی رو یادم میاد که داشت با دقت به درس📚 منطق استاد گوش میداد و من نظرش رو به عکسی توی گوشیم جلب کردم... و خنده های زیر زیرکیمون باعث عصبانیت شدید استاد شد و این بار او کلاس رو ترک کرد... توقع داشتم محمد با شوخی و مسخره بازی جریان عصبانیت استاد رو منحرف کنه... ولی در کمال تعجب دیدم که ازم خواست پیش استاد بریم و ازش عذرخواهی کنیم. این در شرایطی بود که من اصلا اعتقادی به این موضوع نداشتم ولی با اصرارای محمد ناچار پیش استاد رفتیم و طلب بخشش کردیم. از شرمندگی محمد که تو این جریان تقریبا بی تقصیر بود تعجب میکردم... ولی حقیقت این بود که با تمام شیطنت هاش مقام احترام به بزرگان رو میدونست به خصوص اساتیدش... از مشاور و مسئول دبیرستان و پیش دانشگاهیش به خاطر شیطنت هاش خیلی سرزنش های تربیتی میشد و طبیعتا این سرزنش ها باعث لجبازی ها و عداوت های ظاهری محمد بود... ولی پای درد دل های دوستانه که میرسید بهم میگفت هر بار فلانی با من بدرفتاری میکنه احساس میکنم بیشتر دوستش دارم... و من در کمال تعجب فهمیدم که محمد با تمام شیطنت هاش مقام چوب استاد رو فهمیده... روایتی از دوست 🌷 صلوات🌷🍃
🍃🕊 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🍃 💌🇮🇷 بیشتر ماموریتهایی که میرفتیم من ترک موتور🏍 محمد رضا بودم و عملیاتها با هم بودیم انقدر هیجان و شوق داشت همیشه بعد از راه افتادن یادش میفتاد که بند کلاهشو نبسته تو این عکسم📷مشخصه حرکت که میکردیم باد بند کلاه و میزد به کلاه و صدا میداد با یه دست رانندگی میکرد با دست دیگه سعی میکرد بند کلاه و ببنده منم حواس خودمو پرت میکردم مثلا نمیبینم یه مقدار که میرفتیم میگفتم چیه نتونستی میخندید😄 و میگفت نه. میگفتم تو رانندگی کن من میبندم، بند کلاه محمد رضا رو میبستم بعد صورتشو بشکون میگرفتم و از دو طرف میکشیدم داد میزد و میخندید 😄میگفتم ساکت این هم دستمزد منه هم جریمه تو که همیشه یادت میره تو مسیر کلی باهم شوخی میکردیم و حرف میزدیم. یه بار که صبح☀️ بود داشتیم به سمت شهر عبطین میرفتیم گفت: حاجی میشه من و بهنام بمونیم بابام رفته دانشگاه صحبت کرده این ترم و مرخصی گرفتم کاری ام که ندارم خیالم راحته شما با فرمانده صحبت کنی قبول میکنه 🙂 گفتم حرف نباشه من میخوام بمونم از این چیزا نداریم با هم اومدیم با هم برمیگردیم ... واقعانم اینطور شد ما برگشتیم ولی محمدرضا موند ما برگشتیم به شهر و دنیای🌍 خودمون محمدرضا موند پای اعتقادات و عهد و پیمانش ...🕊 شادی روح شهدا صلوات🌷🍃 🌷🍃
🍃بسم رب شهدا والصدیقین 🍃 🌷 در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش،🌍 مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) ومهمانی ارباب در کربلا.🕊 ماه مبارک رمضان 🌙 سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان... حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان ابتدای سفر در اتوبوس🚌،با اینکه هم سفرها را نمی شناخت،ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد. حدود ساعت ⏰یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم.همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!» - محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه!❗️ _ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!» 😄و شروع کرد به افطاری خوردن! یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیت های سخت گیرانه‌ی سایرین را قبولنمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد،برای عرف و نگاه مردم،خواست بقیه ارزش قائل نبود. _ «از خدا جلو نزنید!!!» 🍃 🌷 🌷🍃 🇮🇷