📚| #رمان
#خانمخبرنگاروآقایطلبه✨️
🔸 #پارت_بیست_و_چهار
الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده...
همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست...
علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه پرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود...
هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...
خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم...
داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد📱
مهدیه بود
_الو سلام آبجی
مندل:سلام عزیزم بهتری
_ممنون گلم بهترم
مندل: فائزه یه خبر خوش دارم
_چه خبری آجی
مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟
_وای جدی میگی؟
من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن...
مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه
_ان شالله
مندل: کاری نداری عزیزم
_نه آبجی بازم ممنون
مندل: خواهش عزیزم. بای بای
_یاعلی
خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضا(س)
آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده...
برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردن
البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری اروم شم...
توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم...
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
@fanoos_hedayat
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
۲۰ مرداد ۱۴۰۱