eitaa logo
جامع شیعه
886 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
47 فایل
عکس نوشته حدیث خاطرات ناب علما خاطرات ناب شهدا 🔔برگزاری مسابقات 🔔 🔔همراه با جوایز نقدی🔔 🌹کپی آزاد🌹 ارتباط با مدیر @admin_kanaall تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3003711671C2cfcbd89e9
مشاهده در ایتا
دانلود
📚| ✨ 🔶 تقریبا یه رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران، در ورودی ماشینو پارک کرد... سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو فاطمه:ممنون چشم فاطمه: چرا کشتیات غرق شده _هیچی بابا ولم کن آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته،اصلا بزار بگه ... سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید فاطمه: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید... هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از خوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردمولی الان اصلا حالم خوب نیست.... نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد... فاطمه از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا... من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده.. اونم تو فکر... هی... سید: چرا سرتون پایینه خانوم د نگاه کن ببین دوستی ، آشنایی کسی رو نمیبینید چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم... _چشم سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام... _السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه... به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت سید: چیشد یهو _هیچی... یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد... صدا:فائزه السادات خودتی...؟ ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @jame_shia ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄