eitaa logo
کانال جانبازِ شیمیائی
527 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
28 فایل
ثواب بازنشر مطالب (بدون ذکر منبع)،هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است ادمین: جانباز شیمیایی بهروز بیات @janbaz_shimiaee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۱۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۳ نیمه شب بود که دید عبدالمحمد آرام از گوشه اتاق بلند شد و بعد از گرفتن وضو مشغول خواندن نماز شب شد. گریه‌های آرام عبدالمحمد در دل شب دیدنی بود. او هم از دیدین این همه صفا و خلوص آرام آرام گریه می‌کرد. آن شب یکی از بهترین شب‌های عمر ابوفلاح بود و او قدر آن را به خوبی می‌دانست. اولین بار بود که می‌دید یک فرمانده ایرانی این طور در نیمه شب با خدا راز ونیاز می‌کند. ساعت ۴ ابوفلاح نماز صبح را خواند و مشغول خواندن تعقیبات شد که عبدالمحمد او را صدا زد و او با ادب در کنارش نشست و با مهربانی گفت: در خدمتم. کاری دارید؟ ـ بله. ـ بفرمایید. سراپا گوشم. ـ تو منطقه‌ی سدود الحریر را در هفت کیلومتری مشرح می‌شناسی؟ ـ آره. دقیقاً. ـ آن جا چه خبر است؟ ـ محل استقرار سپاه چهارم ارتش عراق است. ـ فردا حاضری برای شناسایی آن برویم؟ ـ چرا که نه. حتما در خدمت شما هستم. - خدا خیرت بدهد. حالا برو دعاهایت را بخوان. ساعت ۹ صبح با هم راهی مقصد مورد نظرشان شدند و بعد از شناسایی کامل ساعت ۱۲ ظهر برگشتند. آن روز عبدالمحمد تا ساعت‌ها با ابوفلاح در مورد مواضع عراقی‌ها صحبت کرد. از مکان‌های نظامی یا فرماندهان عراقی‌ها تا جاده‌های اصلی شهر و ایست بازرسی‌های نیروی استخبارات. دو روز بعد عبدالمحمد گزارشی را که از هور تهیه کرده بود را جمع و جور کرد و برای علی هاشمی در قرارگاه برد. علی هاشمی بعد از مطالعه آن گفت: چقدر کامل نوشتی. اطلاعات خیلی خوبی بدست آوردید. ـ بله آقا. زحمت بچه هاست. علی هاشمی دوباره شروع به خواندن آن کرد و هر از چند لحظه‌ای می‌گفت: خدا خیرت بدهد عبدالمحمد گزارش نویسی از این بهتر نمی‌شود. چند روز بعد عبدالمحمد مجددا به هور برگشت و بلافاصله با دوستانش جلسه‌ای را تشکیل داد. ظهر ساعت ۱۲ بود که بعد از جلسه، همگی به امامت سیدصادق نماز جماعت را خواندند و بعد از خوردن مقداری کنسرو، آماده شنیدن حرف‌های دیگر عبدالمحمد شدند. او هم که حال خوشی داشت و از آشنایی با ابوفلاح خیلی راضی به نظر می‌رسید، در حالی که پتویی را پشت کمرش جابه جا کرد، رو به بچه‌ها گفت: من امروز باید دوباره حتماً مقر سپاه چهارم را شناسایی کنم. این کار خیلی در ماموریت اثر گذار است. غروب در حال رسیدن بود که عبدالمحمد رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح، آماده‌ای برویم؟ ـ در خدمتم. بله. آماده آماده. او و عبدالمحمد و ابوبتول هر سه نفری با باقی بچه‌های مجاهد عراقی خداحافظی کردند و پس از خارج شدن از هور، خود را به خشکی رساندند. آنها عبدالمحمد را به راحتی در نقطه‌ای در نزدیکی مقر سپاه چهارم رساندند و با اشاره به مقر عراقی‌ها آن جا را معرفی کردند. ساعت حدود ۳ نیمه شب بود. این بار دوم بود که عبدالمحمد به شناسایی مقر سپاه چهارم عراق می‌رفت. او که می‌دید به راحتی با این نیروها توانسته تا اینجا بیاید، خوشحال بود و خدا را شکر می‌کرد. ابوفلاح آرام به او گفت: ابوعبدالله! میان ما و سپاه چهارم، شط است. ـ منظورت چیست؟ ـ باید خودت به تنهایی از عرض آن عبور کنی. ـ خیلی خوب است. مانعی ندارد من می‌روم و سریع برمی گردم. شما همین جا بمانید تا من کارم را انجام بدهم و بیایم. ـ انشاءالله به سلامت بروی و برگردی. ما چشم انتظار تو هستیم. حواست را بده. ـ ان‌شاءالله. برایم دعا کنید. اگر تا نیم ساعت دیگر نیامدم، سریع این جا را ترک کنید و بروید هور و به دوستان، نیامدن مرا خبر بدهید. ـ انشاءالله بر می‌گردید و باهم می‌رویم هور. ـ ان‌شاءالله. ولی به هرحال اتفاق است. یادتان نرود. ـ روی چشم. ولی تو بر می‌گردی. مطمئن باش. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۱۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت ۳:۳۰ صبح بود. عبدالمحمد نگاهی به آسمان که ستاره‌های زیادی را به نمایش گذاشته بود کرد و چندبار ذکری را گفت و رفت. تمام وجود سیدابوبتول و ابوفلاح اضطراب شده بود. دائم دعا می‌خواندند که عبدالمحمد سالم برگردد. بعد از نیم ساعت ابوفلاح به ابوبتول گفت: سید! احساس می‌کنم سالیان سال است عبدالمحمد را می‌شناسم. الان دلم برای او تنگ شده است. نظر تو چیست؟ ـ انشاءالله به سلامت برمی گردد. من هم خیلی به او علاقمند شده ام. او زود بر می‌گردد. ـ ان‌شاءالله. تو هم دعا کن. عقربه‌ی ساعت ابوفلاح ۴ صبح را نشان می‌داد که عبدالمحمد به آرامی از طرف شط با لباس‌های خیس به طرف بچه‌ها آمد. ابوفلاح تا او را دید خودش را در آغوش او انداخت و گفت: خدا را شکر که سالم آمدی. خدا را صدهزار مرتبه شکر. عبدالمحمد که از ابراز محبت ابوفلاح تعجب کرده بود او را محکم در آغوشش فشار داد و گفت: ممنون شما هستم. دعاهای شما مرا حفظ می‌کند. ـ لا، الله یحفظک. هوا داشت رو به روشنایی می‌رفت و آن‌ها می‌بایست سریع خودشان را به هور می‌رساندند. این دومین مأموریت ابوفلاح و عبدالمحمد بود که در عمق خاک عراق انجام شد و آن‌ها به راحتی داشتند به مقرشان در هور برمی گشتند. ابوفلاح در هور در منطقه سچله سه چبایش داشت که عبدالمحمد ترجیح می‌داد هرشب را در یکی از آن‌ها صبح کند. عادت نداشت همه‌ی شب‌ها را در یک جا سپری کند. این کار از نظر امنیتی هم خطرناک بود. او فکر همه چیز را می‌کرد و ابوفلاح از این دقت نظر او لذت می‌برد. آن روزها کارها و مأموریت‌های عبدالمحمد در عمق خاک عراق، در سه بخش خلاصه می‌شد. ۱. روزها تا قبل از تاریکی شب به شناسایی مراکز نظامی، امنیتی، حزبی و عمده راه‌های مواصلاتی آنها به ویژه پل‌ها و تأسیسات صنعتی و اقتصادی و... می‌رفت. ۲. بعد از تاریکی شب، با مجاهدین عراقی در منطقه مُشرح و الکحلا در العماره به طور انفرادی و تیمی به ملاقات مجاهدین عراقی و در خصوص نحوه همکاری آنها، توجیه سیاسی و اطلاع رسانی می‌کرد. ۳. ساعاتی را هم برای دریافت گزارش که ابوفلاح و سایر مجاهدین تهیه کرده بودند اختصاص می‌داد و پیرامون آنها با نیروهایش بحث و گفتگو می‌کرد. عبدالمحمد در ماموریت‌ها کاملاً جدی بود و با هرگونه سهل انگاری و غفلت نیروهایش به شدت برخورد می‌کرد تا بلکه تکرار نشود. او در هر جلسه‌ای که برگزار می‌کرد تمام تذکرات اطلاعاتی اش را می‌داد و می‌گفت اینجا میدان مین است. اولین خطا و اشتباه ما می‌تواند آخرین خطای ما باشد و جانمان را ازدست بدهیم. بچه‌ها هم که در این مدت به اخلاق عبدالمحمد آشنایی کامل پیدا کرده بودند، سعی می‌کردند به تذکرات اطلاعاتی او عمل کنند تا باعث ناراحتی فرمانده شان نشوند. ابوفلاح می‌دانست که عبدالمحمد نسبت به راه اندازی و توسعه‌ی شبکه‌ی اطلاعاتی در ارتش عراق چقدر علاقه مند است. هرگاه که او گزارشی را برای عبدالمحمد مطرح می‌کرد آن چنان به دقت واکنش نشان می‌داد که گویی از این خبر، مهم تر و با ارزش تر خبری نیست. همه از این دقت و حواس جمعی او تعجب می‌کردند و سعی داشتند رفتارهای او را در کارهایشان کپی سازی کنند. در آن زمان بچه‌های گروه بیشتر اوقات برای خوردن غذا یا از کنسرو استفاده می‌کردند ویا از هور ماهی صید می‌کردند. همه آنها در حقیقت میهمان‌های ابوفلاح بودند. ابوفلاح از این که نمی‌توانست به خوبی از مهمان هایش پذیرایی کند شرمنده بود ولی بعدها متوجه شد که عبدالمحمد علاقه شدیدی به خوردن ماهی دارد. او وقتی متوجه این موضوع شد، حتی برای صبحانه هم ماهی کباب می‌کرد و برای عبدالمحمد می‌آورد. او باخنده می‌گفت: ابوفلاح! حداقل این ماهی‌ها بهتر از کنسرو است. حق با او بود چون هورالعظیم گونه‌های زیادی از ماهی‌ها را داشت که نمونه‌ی آنها در برکه‌ها و رودخانه‌های دیگر نبود. این ماهی‌ها چون دور از دسترس انسان‌ها بودند و منبع تغذیه شان صرفاً از شیره نیزارها بود، برعکس سایر ماهی‌ها گوشت خوار و لاشه خوار نبودند، بلکه دارای گوشت نرم و تردی بودند که مزه و طعم فوق العاده‌ای داشتند. ابوفلاح گفت: ابوعبدالله! می‌دانی در هور چند نوع ماهی وجود دارد؟ ـ نه نمیدانم. چند نوع است؟ ـ اینجا سه نوع ماهی دارد. گطان، بنّی، شیربت ـ هر چه هست، خوشمزه هستند. من ماهی به این خوشمزه گی تا حالا نخورده بودم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۱۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ دو روز بعد درحالی که ابوفلاح مشغول خواندن قرآن بعد از نماز صبح بود، صدای عبدالمحمد را شنید که گفت: ابوفلاح حال ماموریت داری؟ ـ بله. کجا؟ آماده، آماده هستم. تو فقط دستور بده. ـ امشب باید برویم منزل سیدهاشم السیدشمخی. ـ خانه اش کجاست؟ خودت می‌دانی؟ ـ بله. در منطقه العروگه الکحلا. ـ روی چشم. چه کنم؟ ماموریت من چیست؟ ـ منطقه را بررسی کن تا خطری نداشته باشد. ـ حتماً مطمئن باش. او قبل از ظهر برای این کار یکی از برادرانش را روانه‌ی خانه سیدهاشم کرد و سفارش کرد تمام مسیر را خوب بررسی نماید تا کسی نباشد و به او هم اطلاع دهد مهمان دارد. حدود دو ساعت بعد برادرش شاد و خندان برگشت و گفت: مسیر پاک پاک است و مشکلی برای رفتن نیست. ـ به سیدهاشم خبر دادی مهمان دارد؟! ـ آره. ـ چه گفت؟ گال الضیوف حبیب الله(گفت. مهمان حبیب خداست) بعد از نماز ظهر و عصر طبق معمول عبدالمحمد بعد از خوردن مقداری ماهی کباب شده قدری دراز کشید تا استراحتی کند. ساعت‌های روز تند و تند می‌گذشتند و عبدالمحمد آماده رفتن می‌شد. با آمدن غروب همگی نماز مغرب و عشاء را خواندند و در تاریکی شب راهی منزل سیدهاشم شدند. عبدالمحمد قبل از رسیدن چند نفر را جلو فرستاد وعده‌ای را درعقب سرشان در حرکت قرار داد و گفت شما طوری حرکت کنید که از پس و پیش خطری ما را تهدید نکند. او در فاصله‌ی ۳۰۰ متری منزل سیدهاشم عبدالمحمد ابوفلاح را برای چک کردن نهایی مسیر و منزل جلو فرستاد. به او گفت: مسیر را خوب چک کن. اگر تا چند دقیقه‌ی دیگر نیامدی ما برمی گردیم . - کجا؟ - هور. ابوفلاح در حالی که چفیه عربی اش را روی سرش محکم کرد یاعلی گفت و راهی منزل سید هاشم شد. عبدالمحمد از عقب او را دقیق نگاه می‌کرد. سکوت تمام منطقه را فرا گرفته بود. پنج دقیقه بعد ابوفلاح درحالی که می‌خندید به سمت عبدالمحمد برگشت و گفت: ابوعبدالله مسیر و منزل امن امن است. بفرمایید برویم. ـ مطمئن هستی خطری نیست؟ ـ صددرصد. بفرمایید برویم. سیدهاشم منتظر ماست. هر دو باهم آرام به سمت منزل سیدهاشم راه افتادند. خانه او در و دیوارش از نی و حصیر و کاهگل بود. تا آنها وارد محوطه خانه سیدهاشم شدند، سیدهاشم همراه دو فرزندش سیدطالب و سیدغالب به استقبال آنها آمدند و سلام و احوالپرسی گرمی باآنها کردند و آن‌ها را به مضیف و دیوانیه بردند. عبدالمحمد چشم از سیدهاشم بر نمی‌داشت. او مردی میان سال و با صفا و دوست داشتنی بود که شوخ طبع بودنش چاشنی همه حرف هایش بود. آنها وقتی در اتاق وارد شدند عبدالمحمد بلافاصله بعد سلام و احوالپرسی او را در آغوش گرفت و از این که او را سالم می‌بیند خیلی خوشحال بود. درحالی که هر دو همدیگر را می‌بوسیدند و محاسن شان بهم می‌خورد سیدهاشم گفت: امیدوارم برخورد محاسن خمینی با محاسن حسینی مبارک و خوش یمن باشد. او براساس عرف عرب این حرف را زد. در عرب از باب وفای عهد مستحکم چنین رفتاری رسم بود. سیدهاشم بساط پذیرایی را از قبل مهیا کرده بود و گفت: ابوعبدالله از اینکه منزل من آمدی چقدر خوشحال هستم. خوش آمدی. اهلاً و سهلاً. ـ او برای مهمان هایش چای و قهوه آورد و بعد از چند دقیقه گفت: ابوعبدالله درخدمت شما هستم. بفرمایید چه کار دارید؟ ـ قرار است همکاری اطلاعاتی خوبی باهم داشته باشیم. حاضر هستی؟ ـ حتماً. من در شهر العماره هر کاری که تو بفرمایی با تمام قدرت انجام خواهم داد. ـ من برای خانواده ات هم چهار ماموریت در نظر دارم .اشکالی که ندارد؟ ـ نه. بفرمایید. همه درخدمت شما هستیم. خواسته‌های عبدالمحمد خواسته‌های دقیق و خطرناکی بودند. او آرام خواسته‌هایی را مطرح کرد و گفت: ۱. استفاده از خانه‌ی سید به عنوان سرپل و خانه‌ی امن برای حفظ اسناد ومدارک جمع آوری شده. ۲. جاسازی سلاح و مهمات. ۳. نگهداری و توزیع دینارهای عراقی برای اجرای ماموریت و کمک به خانواده‌های مجاهدین عراقی. ۴. رابط هور با العماره جهت اطلاع رسانی. این وظایف قاعدتاً شامل تمامی اعضاء خانواده سیدهاشم می‌شد. وقتی حرف‌های آنها تمام شد سیدهاشم برای عبدالمحمد چای غلیظی ریخت وگفت: اصل اصل است بخور. خیلی قوت دارد. آنها کمی استراحت کردند و باز بحث را ادامه دادند. حرفهای آنها تا اذان صبح طول کشید ولی سید هاشم اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد و دوست داشت مشکلات مهمان هایش را رتق وفتق کند. عبدالمحمد وقتی تمام حرف هایش را زد آخرین استکان قهوه را سرکشید و گفت: سیدهاشم فقط و فقط حواست جمع باشد. به هیچ کس اعتماد نکن. این حرف اصلی من است که آویزه‌ی گوش ات باشد. فهمیدی؟ ـ مطمئن باش. مو به مو حرف هایت را انجام می‌دهم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۱۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ همگی نماز صبح را خواندند. سیدهاشم برای شان مقداری رختخواب آورد که پهن کند. عبدالمحمد با مهربانی گفت: سیدهاشم ما نمی‌مانیم. ـ چرا؟ ـ نه. ما باید برویم. ـ ولی کمی استراحت کنید بعد برویدبهتر است. آخر شما خسته هستید. ـ نه به صلاح نیست. برویم بهتر است. ـ هرطور صلاح تان است. خدا به همراه شما. آنها بلافاصله قبل از روشنایی هوا توانستند به هور برگردند. عبدالمحمد تا به مقرشان رسیدند پتویی را زیر سرش گذاشت و گفت: من خیلی خسته هستم کمی بخوابم. ابوفلاح که از کار کردن با او خسته نمی‌شد گفت: راحت بخواب من بیدارم. خدا اجرت بدهد. ابوفلاح از حرف زدن ها، نگاه کردن ها، برنامه‌ریزی‌ها و شناسایی‌های عبدالمحمد درس می‌گرفت. حدود دو هفته از ماندن عبدالمحمد گذشت و او هر روز کاری را برای جمع آوری اطلاعات مورد نیازش انجام می‌داد. او می‌دانست که علی هاشمی بی صبرانه منتظر شنیدن اطلاعات اوست. روز شانزدهم بود که عبدالمحمد از ابوفلاح خواست به شهر العماره بروند و در شهر و بازار دوری بزنند تا از اوضاع شهر با خبر شوند. ابوفلاح گفت: ولی ابو عبدالله ورود در شهر خیلی خطرناک است! ـ چرا؟ مگر چیزی شده است؟ ـ نه ولی شهر پر از نیروهای ارتشی و ماموران استخبارات است. ممکن است خطری پیش بیاید. ـ توکل بر خدا. مشکلی پیش نمی‌آید. ـ ان‌شاءالله. از من گفتن. ـ ابوفلاح تو اصلاً نگران من نباش. من حواسم جمع جمع است. توکل بر خدا کن. ابوفلاح سریع یکی از نیروهایش را به شهر العماره فرستاد تا از وضعیت آنجا برایش گزارشی بیاورد. او تأکید داشت ببیند ایستگاه‌های ایست و بازرسی فعال هستند یا نه. نیم ساعت بعد نیروی او برگشت وگفت: ابوفلاح ما فی مشکل فی المدینه.(در شهر مشکلی نیست) عبدالمحمد تا این جمله را شنید بلند شد و گفت برویم. الان وقت کار ماست. عجله کن که وقت نداریم. او و ابوفلاح و یکی دیگر از مجاهدین بعد از خارج شدن از هور به سمت الکحلا رفتند و پس از آن راهی العماره شدند. ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه‌ی بعداز ظهر بود که آنها وارد بازار شهر العماره شدند. تا چشم کار می‌کرد شرطه‌ها و گشتی‌های استخبارات دیده می‌شدند. آنها مردم را با دقت زیر نظر داشتند و کنترل می‌کردند. عبدالمحمد علیرغم دیدن آنها خیلی آرام و خونسرد راه می‌رفت و سعی می‌کرد با ابوفلاح بگو و بخندی داشته باشد تا کسی به آنها شک نکند. در شهر العماره مثل همه شهرهای عراق هیچ کس بدون کارت شناسایی نمی‌توانست به راحتی در شهر تردد کند. وضعیت هر کس از چند حالت خارج نبود یا اهل جبهه بود و نظامی که می‌بایست کارت شناسایی و برگه‌ی مرخصی همراهش داشته باشد یا اهل تحصیل بود که می‌بایست مدارک تحصیلی اش همراهش باشد و به مامورین نشان بدهد. هر سه با فاصله خیلی کمی از هم حرکت می‌کردند. ابوفلاح در حالی که تمام وجودش چشم شده بود و عبدالمحمد را زیر نظر داشت متوجه شد او با اشاره می‌گوید می‌خواهم سر و صورتم را اصلاح کنم.... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۱۸ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ هر سه به ترتیب و خیلی عادی وارد آرایشگاه شدند و روی صندلی‌های چوبی نشستند و منتظر اصلاح شدند. نوبت عبدالمحمد که شد او خیلی عادی از آرایشگر خواست برای او سبیل بلندی قرار بدهد و صورتش را با تیغ از ته بزند. دو نفر دیگر هم به تبعیت از او این کار را کردند و با قیافه‌ای کاملاً غیر قیافه‌ای که وارد آرایشگاه شدند بیرون آمدن و به بازار رفتند. عبدالمحمد در بازار تمام اوضاع را خوب و دقیق زیر نظر داشت و از کنار هیچ چیز به سادگی نمی‌گذشت. او خیلی عادی کنار یک مغازه‌ی آب میوه فروشی ایستاد و آب هویج سفارش داد و آرام شروع به خوردن آن کرد. در عین حال تمام محوطه را زیر نظر داشت. ابوفلاح از این که می‌دید ابوعبدالله اینقدر بی خیال و خونسرد است تعجب کرده بود و دعا می‌کرد زود ماموریت آنها تمام شود و به مقرشان برگردند. تمام بدنش از اضطراب عرق کرده بود. اولین بار بود در دل دشمن قرار می‌گرفت. عبدالمحمد بعد از مقداری که حرکت کردند از یک دکه مطبوعاتی یک روزنامه خرید و مشغول خواندن آن شد. هیچ کس فکر نمی‌کرد این فرد غریبه، از نیروهای اصلی اطلاعات ایران است که دارد براحتی در عراق در شهر العماره راه می‌رود و اطلاعات جمع می‌کند. ساعت ۶ غروب بود که آسمان آرام چادر سیاهش را سرکرد. با بلند شدن صدای اذان از بلندگوی مساجد اطراف، عبدالمحمد به طرف اولین مسجد حرکت کرد و با اشاره گفت برویم نماز. در عراق طبق دستور صدام نماز جماعت ممنوع بود و هرکس نماز جماعت برپا می‌کرد توسط استخبارات دستگیر و راهی زندان می‌شد. آنها بعد از وضو گرفتن هرسه وارد مسجد شدند و نماز را به صورت فرادا خواندند و بدون آن که تعقیبات مغرب و عشاء را بخوانند از مسجد خارج شدند. شب ها شهر العماره خیلی خطرناک بود. شرطی ها به هر کس مشکوک می شدند سریع او را دستگیر می کردند. ابوفلاح وقتی از عبدالمحمد خواست که به هور برگردند او با خنده گفت: حالا اول شب است. _ ولی خطرناک است. _ نه بابا، چه خطری. _ چه کار داری؟ _ شام - شام؟ _ آره. _ کجا؟ _ برویم رستوران. _ ولی خطرناک است. _ نه نترس. خیلی گرسنه شده ام. غذا را که خوردیم سريع می رویم. هرسه نفر خیلی عادی وارد رستورانی ساده شدند. بعد از خوردن شام عبدالمحمد پول غذاها را حساب کرد وهمگی به قصد هور از آن جا خارج شدند. ابوفلاح تمام وجودش در ترس و اضطراب خلاصه شده بود. او می دانست در این موقع شب تردد در شهر العماره برای غریبه ها همراهی با مرگ است. تند و تند صلوات می فرستاد و می گفت: ابوعبدالله سريع برویم، این موقع شب شرطی‌ها زیادند. آن‌ها به هیچ کس رحم نمی کنند. _ نترس طوری نمی شود. تو که ترسو نبودی. می بینی که خبری نیست. داریم می رویم. در حالی که ابوفلاح داشت اصرار می کرد سریع از شهر خارج شوند، ناگهان چند دژبان عراقی جلوی آنها سبز شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۱۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در حالی که ابوفلاح اصرار می کرد سریع از شهر خارج شوند، ناگهان چند دژبان عراقی جلوی آنها سبز شدند. عبدالمحمد با دیدن آنها هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد و خیلی خونسرد برخورد کرد. این اولین برخورد حضوری نیروهای نظامی عراق و عبدالمحمد بود. یکی از دژبان ها که معلوم بود گروهبان است رو به عبدالمحمد کرد و گفت: بایستید. - برای چه؟ چیزی شده؟ - بله کارت هویت نشان بدهید. ابوفلاح نفسش به سختی بالا می آمد. او محو حركات عبدالمحمد شده بود که در این گیرو دار چه خواهد کرد. او از قبل برای هر کدام از نیروهایش برگه مرخصی سربازی با اسامی مستعار و جعلی تهیه کرده بود. عبدالمحمد آرام دست در جیب پیراهن سفیدش کرد و برگه مرخصی را درآورد و نشان دژبان داد. دژبان داشت با دقت برگه را می خواند ولی عبدالمحمد آرام و عادی داشت با چوب خلال دندان هایش را خلال می کرد. هیچ کس مثل او آرام نبود. با نگاهش به همراهان خود فهماند که خیلی عادی برخورد نمایند. دژبان بعد از کنترل برگه ی مرخصی هرسه نفر به آنها اجازه داد که بروند. تا صدای دژبان بلند شد که بروید ابوفلاح نفس عمیقی کشید و خدا را شکر کردکه گیر دژبان نیفتاده اند. عبدالمحمد در حالی که متوجه ابوفلاح شده بود گفت: من می دانم تمام ترس تو به خاطر من است ولی تو اصلا نگران نباش. من حواسم است. - ولی اینجا العماره است. - می دانم. من خطر را درک می کنم. تو این قدر دلواپس نباش. - تو را به خدا کمی احتیاط کنید. اینجا اوضاع خیلی خطرناک است. من اینجا را بهتر از شما می شناسم. - دیدید که خبری نبود. من موقعیت را درک می کنم. باشد احتیاط می کنم. - آخر اتفاق یک بار می افتد. - نترس. من حواسم هست. ساعت حدود ۱۰ شب بود که آنها وارد هور شدند. آن شب ابوفلاح از فرط خستگی سریع خوابش برد. فردا صبح بعد از خوردن صبحانه، عبدالمحمد، ابوفلاح را صدا زد و گفت: امروز کار مهمی باید انجام بدهی. حاضری یا به خاطر دیشب نمی آیی؟ - چه کاری؟ من تمام ترسم به خاطر شماست. حالا چه کاری باید انجام بدهم. - باید بروی و تماسی با مهره های اطلاعاتی ات که در یگان های ارتش عراق و دستگاههای دولتی اند بگیری. - روی چشم، امر دیگری هم دارید بفرمایید. با خانواده های اعدامی عراقی و زندانی های سیاسی هم تماس بگیر. ببین اوضاع شان چه طور است. - آنها که زیاد هستند. به کدامشان سر بزنم؟ - به خانواده هایی که تعداد شهدای آنها بیش از دو نفر هستند سرکشی کن. - می خواهی آن ها را ببینی؟ - بله حتما. سه هفته از حضور عبدالمحمد گذشت. او روز به روز کارهایش را دقیق تر و کامل تر انجام می داد. هفته چهارم از راه رسید. با هماهنگی هایی که ابوفلاح کرد او با تعدادی از خانواده های شهید عراقی ملاقات کرد و نیازهای آنها را شنید. او به آنها قول داد مشکلات شان را در حد امکان حل نماید. آن روز هیچ کس از ذهن عبدالمحمد خبر نداشت که دنبال چیست. هر روز که می گذشت حوزه کاری عبدالمحمد توسعه پیدا می کرد و همه با شوق و ذوق زیادی او را کمک می کردند. در این میان تنها خودش بود که می دانست نهایت ماموریتش چیست. اواز اهداف کاری اش به هیچکس حرفی نمی زد. طبق سفارش او، ابوفلاح و دوستانش تمامی معابر مواصلاتی، رودخانه، پل ها، یگان های مسلح مستقر در منطقه، مراکز امن استخبارات، ساختمان های حزب بعث، فرمانداری و بخشداری ها را با تعیین موقعیت شان شناسایی و از آنها عکسبرداری نمودند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۲۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شبکه ی اطلاعاتی که عبدالمحمد راه انداخته بود با قوت و قدرت کارشان را انجام می دادند. او توانست در عرض یک ماه بدون این که هیچ کس به او و نیروهایش مشکوک شود، تمام کارهای خود را به همراهی نیروهایش به بهترین شکل انجام بدهد. در تمام ماموریت ها ابوفلاح با چند قدم فاصله، عبدالمحمد را همراهی می کرد. او یک عنصر قوی اطلاعاتی بود که قوت قلب کارش بود. عادت داشت هر شب تمام کارها را با عبدالمحمد چک کند و بعد رادیو عراق و ایران را گوش کند تا در جریان تمام اخبار قرار گیرد. چهار هفته ماموریت عبدالمحمد پایان رسید. کارهای او هم تمام شده بود. او شب هنگام در چبایش ضمن تشکر و قدردانی از ابوفلاح گفت: من امشب راهی ایران می شوم. - می روی ایران؟ - بله. - چرا؟ - برای ادامه کارهایم. - ان شاء الله کی بر می‌گردی؟ - در اولین فرصت خواهم آمد. نکند دلت برای من تنگ می شود؟ - اشک از چشمان ابوفلاح سرازیر شد. من به شما عادت کرده ام. رفتن شما برایم خیلی سخت است. عبدالمحمد دست او را گرفت و گفت: ابوفلاح تو داری گریه می کنی؟ - بله سیدی. گریه شوق است. - تو مرد هستی و نباید گریه کنی. عیب است. - آخرمن به شما خیلی عادت کردم. . تو مرد خدا هستی و باید صبر کنی. من هم شما را دوست دارم. - ولی من دوری شما را نمی توانم تحمل کنم. - ناراحت نباش. من به لطف خدا باز برمی گردم. مواظب خودت باش. هر دو در آغوش هم چند دقیقه ای گریه کردند. ابوفلاح درحالی که با چفیه اشک هایش را پاک می کرد گفت: راستی ابوعبدالله ایران می روی یک کاری برایم انجام می دهی؟ - بفرما. حتما انجام می دهم. چه کاری داری؟ - لطف کن و سلام مرا به حضرت امام رضا(ع) برسان. - روی چشم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (عليه السلام) آن شب عبدالمحمد مثل همیشه از طریق هور به ایران آمد و فردا صبح مجاهدین عراقی خبر به سلامت رسیدن او را به ابوفلاح دادند. عراقی‌ها آن روزها از ترس انجام عملیات‌های بزرگی مثل فتح المبین و بیت المقدس از هیچ کوششی برای مقابله با حمله رزمندگان دریغ نمی‌نمودند. ارتش کلاسیک عراق هیچ تصوری از این گونه جنگیدن با نیروی پیاده و در دل شب را نداشت و همین آنها را زمین گیر کرده بود. آنها عادت به این مسائل نداشتند. از عملیات بیت المقدس تا والفجر مقدماتی که ماه‌های زیادی را پشت سر گذاشته بودیم عراقی‌ها با ایجاد راه‌های آسفالته جهت سهولت در امر تردد تانک‌ها و وسایل نقلیه جهت انتقال نیروها و تجهیزات شان و ادوات نظامی برای پشتیبانی توانسته بودند بنیه دفاعی شان را بیش از پیش تقویت و بازسازی نمایند. در پشت جبهه یعنی جاده‌هایی که از مرزهای به شهرهای عراق منتهی می‌شد، دولت عراق با پهن کردن تورهای ایست و بازرسی و پست‌های کنترلی نوبه‌ای و ناگهانی، که از مجموع عوامل نظامی، امنیتی و اطلاعاتی حزب بعث و استخبارات و جیش الشعبی تشکیل می‌شد تمام نیروها و مردم منطقه را زیر نظر داشتند و با هر حرکت مشکوکی به شدت برخورد می‌کردند. آنها خوب می‌دانستند نیروهای اطلاعاتی ایران در عراق تردد می‌کنند. بر این اساس برای آنها کمین‌های زیادی قرار می‌دادند تا آنها را اسیر نمایند. بازرسی ماشین‌های عبوری، تفتیش نیروهای پیاده به صورت نفر به نفر چنان رعب و وحشتی در مردم بوجود آورده بود که کمتر کسی بود که مرعوب این فضای پلیسی و امنیتی نشود. آنها چنان دایره‌ی بازرسی و نظارت بر منطقه را تنگ و دقیق کرده بودند که هیچ کس جرات عبور از میان آنها را به خود نمی‌داد. هرکس وارد این لایه‌های بزرگ بازرسی می‌شد در حقیقت با مرگ و زندگی خودش بازی کرده بود. با این وضعیت عبدالمحمد و نیروهایش می‌باید هر روز نه یک بار که گاهی چند بار از میان این وضعیت عبور می‌کردند و مقدار زیادی اسناد، مدارک و گزارش را جابجا می‌کردند. این کار در هیچ جای دنیا سابقه نداشت. عبدالمحمد بی خیال تمام این مشکلات بود سعی می‌کرد خودش و نیروهایش را با توکل، ذکر و توسل سرپا نگه دارد که تغییری در روحیه شان ایجاد نشود. او همیشه می‌گفت اگر بترسید گیر می‌افتید، ولی اگر قوی باشید هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. او رمز کارش را در این نکات می‌دید. همه‌ی آنها می‌دانستند که در هر قدمی که برای ماموریت بر می‌دارند، پیش روی آنها شهادت و پشت سرشان قرارگاه نصرت و چشمان منتظر علی هاشمی قرار دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۲۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد تمام مسائل را برایشان بخوبی تبیین کرده بود. زبان عربی عبدالمحمد با زبان عربی عراقی‌ها فرق داشت. وقتی در ایست و بازرسی‌ها که از آن به بازجویی خیابانی یاد می‌کردند قرار می‌گرفت. علیرغم تسلط به زبان عربی می‌دانست گویش عراقی‌ها به لهجه بصروی معروف است و لهجه‌ی او قدری با آن فاصله دارد. معمولا ابوفلاح برای اینکه این خلاء و مشکل را پر کند خودش پیش قدم می‌شد و شروع به حرف زدن می‌کرد تا کمتر عبدالمحمد حرف بزند. هیچ کس متوجه این حرکت ظریف آنها نمی‌شد. عبدالمحمد هم برای فرار از این خطر سعی می‌کرد با جملات کوتاه و مختصر جواب ماموران ایست و بازرسی را بدهد تا لهجه‌ی او لو نرود. آن روزها عبدالمحمد اصرار زیادی داشت که بچه‌ها باید به روز باشند. وقتی ابوفلاح از این جمله اش سوال کرد یعنی چه، گفت: یعنی مثل عراقی‌ها باید به روز باشید. ـ یعنی چه؟ ـ آنها هر چند روز یک بار کارت‌های شناسایی و برگه‌های مرخصی شان را از نظر رنگ، شکل، قطع و فرمت عوض می‌کنند و اگر حواسمان به این موضوع نباشد گرفتار می‌شویم. ـ این تغییرات را از کجا بفهمیم ؟ ـ از هرکجا که شده. هر بار که لباس افسری می‌پوشید لوازمی دارد و وقتی لباس سربازی می‌پوشید لوازم دیگری. این‌ها را دقت کنید تا گیر نیفتیم. ـ پس موضوع جدی است. ـ بیش از آنکه ما فکرکنیم. ـ توکل علی الله. لاتخف. هجده روز بود که عبدالمحمد از نیروهایش در هور جدا شده بود و در ایران در کنار علی هاشمی در قرارگاه نصرت مشغول بحث و بررسی اطلاعات جمع شده بود. او گاهی با محسن رضایی و گاهی با احمد غلام پور اطلاعات بدست آمده خودش را بررسی می‌کرد و نظریات آنها را می‌گرفت. آنها هم هر سوالی که داشتند از او می‌کردند و بلافاصله دقیق و کامل جواب می‌داد. این جلسات در تصویرسازی منطقه هور و استان‌های اطراف آن جهت عملیات خیلی به آقا محسن کمک می‌کرد. در عراق ابوفلاح و باقی بچه‌ها از نبودن ابوعبدالله بسیار نگران بودند. زیرا حضورش در هور مایه‌ی قوت قلب همه آنها بود. همه بچه ها، وقت نماز و مخصوصاً نیمه شب‌ها برای برگشتن فرمانده شان دعا می‌کردند. آنها عجیب به عبدالمحمد وابسته شده بودند. هیچکس مثل عبدالمحمد در میان شان نبود که این قدر جاذبه داشته باشد. هجده روز گذشته بود که علی هاشمی به او دستور برگشت به عراق را داد. او تمام وسایل خودش را جمع کرد و با توکل بر خدا مثل سابق آماده شد که با بلم راهی مقر ابوفلاح شود. او هم دلتنگ نیروهایش شده بود. او در آخرین جلسه اش با علی هاشمی، نیازمندی‌های قرارگاه را دقیق روی کاغذی نوشت و در جیبش گذاشت. وقتی حرف‌های علی هاشمی تمام شد عبدالمحمد متوجه شد که در این سفر همراهانی دارد. علی هاشمی رو به او کرد و گفت: شما در این سفرتنها نمی‌روی. این بار، همراه داری و این یک لطف برای تو است. ـ چطور مگر؟ همراه دارم؟ چه کسی قرار است همراهم بیاید؟ ـ طبق صحبت‌هایی که با آقای غلام پور و آقا محسن کرده ام قرار شد سید ناصر سیدنور هم همراهت بیاید. ـ چه بهتر.اونیروی زبده‌ای است. بسیار خوشحالم که درخدمت سیدناصر باشم. ـ با هم که خوب هستید؟ ـ سیدناصر از بهترین بچه‌های قرارگاه است. چه کسی بهتر از او. باعث افتخار من است که همراه او باشم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۲۲ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ علی هاشمی گوشی تلفن قورباغه‌ای اش را برداشت و بعد از چند لحظه گفت: بگویید سیدناصر بیاید داخل. چند لحظه بعدتا سید ناصر وارد سنگر شد عبدالمحمد به احترام او تمام قد بلند شد و با خنده او را در آغوش گرفت و خوش و بش گرمی با هم کردند. سیدناصر در حالی که نگاه به علی هاشمی می‌کرد گفت: امروز حاج علی صلاح دیده من در این ماموریت در رکاب تو باشم. عیبی که ندارد؟ صریح نظرت را بگو. اگر دوست نداری، نمی‌آیم. - این چه حرفی است. تو عزیز من هستی. کار خیلی خوبی است. تو مایه‌ی قوت کار من در ماموریت هستی. آنها بعد از نیم ساعتی با علی هاشمی خداحافظی کردند. ساعت ۹ شب او و سیدناصر در بلم بودند. صدای نی زارهایی که در اثر باد بهم می‌خوردند سکوت شب را می‌شکستند. سیدناصر در طول مسیر سکوت کرده بود و این عبدالمحمد بود که وضعیت را برایش توضیح می‌داد. حرفهای عبدالمحمد تمام شده بود که آنها به چند قدمی مقر ابوفلاح رسیدند. سیدناصر هم تمام اطراف را می‌پائید. این جا دیگر احتیاط کامل الزامی بود. او با اشاره و آرام گفت: اینجا مقر ملاقات ماست.حواست را بده. ـ چه کار کنیم؟ در اینجا اولین کارمان چیست ؟ ـ هیچ چی باید پیاده شویم. این تنها کارمان است. سید ناصر که تمام سر و صورتش را با چفیه‌ی قرمزی پیچیده بود به آرامی از بلم پیاده شد و همراه عبدالمحمد راه افتادند. سکوت شب و نسیم سردی که گاه می‌وزید تمام هور را گرفته بود. عبدالمحمد اورکتش را محکم به بدنش چسباند تا بلکه قدری از سوزش سرما فرارکند. آنها ۲۰۰ متری که راه رفتند عبدالمحمد با صدای خاص خودش ابوفلاح را صدا زد. ابوفلاح، ابوفلاح. وین انتم؟ (کجایی؟) چیزی نگذشت که ابوفلاح سراسیمه از مقرش بیرون زد و با دیدن عبدالمحمد ضمن خوشحالی او را در بغل گرفت و پشت سر هم می‌گفت اهلاً و سهلاً. اهلاً و سهلاً. نحن اشوق. تفضل. حبیبی. عینی. ابوفلاح از این شکل آمدن عبدالمحمد تعجب کرده بود. او بدون اطلاع قبلی و بدون راه بلد خودش مستقیماً همراه سیدناصر، سید ابوصادق و سید حمید آمده بود. ـ سیدی چرا بی خبر آمدی؟ ـ خبر لازم نیست. اصل آمدنم بود که آمدم. کار بدی کردم؟ ـ نه. منظورم این بود که اطلاع می‌دادی به استقبال شما می‌آمدیم. ـ نیازی نبود. شما به گردن من خیلی حق دارید. نخواستم زحمت شما شود. ـ هرطور صلاح می‌دانید. من شما را دوست دارم. علی عینی. چند لحظه بعد عبدالمحمد مهمان تازه واردش را به ابوفلاح معرفی کرد و اوهم برایش سنگ تمام گذاشت و تحویلش گرفت. هر دو همدیگر را بغل کردند و ابوفلاح پشت سر هم می‌گفت نرحب بک، اهلاً وسهلاً. ابوفلاح برای اینکه همان لحظه اول رابطه اش را با سیدناصر محکم و صمیمی کند گفت: سیدناصر این خانه‌ی محقر تیمی من، تمام از نی و بردی‌های بهم پیوسته است. از روزی که همراه دو برادرم و چند عموزاده ام از ارتش عراق فرار کردیم در اینجا زندگی می‌کنیم و فعالیت مان را بر علیه رژیم بعث انجام می‌دهیم. این جا همه اش متعلق به شماست. غریبی نکن. دوست دارم راحت راحت باشی. ـ پس به شما خیلی سخت می‌گذرد؟ ـ بله ولی سختی در راه خدا شیرین است. ما که عادت کرده ایم. ـ خدا اجرتان بدهد. واقعاً زحمت می‌کشید. ـ من و همه همراهانم هرکاری که شما داشته باشید با کمال میل انجام می‌دهیم و در خدمتتان هستیم. ـ ممنون. ما هم در خدمت شما هستیم. سید ناصر وقتی حرف‌های ابوفلاح تمام شد چفیه اش را باز کرد و چهره اش را نشان ابوفلاح داد. بوفلاح در حالیکه می‌خندید گفت: ابوعبدالله چه برایتان آماده کنم؟ یعنی چه دوست دارید؟ ـ هر چه داری. فرق نمی‌کند. ما خیلی گرسنه هستیم. ـ بگوچه می‌خواهید؟ ـ گفتم که فرقی نمی‌کند خیلی خسته ایم. هرچه هست می‌خوریم. او بلافاصله با کمک برادرهایش چای، قهوه و نان و خرما برایشان آماده کرد و آنها هم بعد از خوردن به اصطلاح شام چون خیلی خسته بودند بعد از خواندن نماز صبح تا نزدیک اذان ظهر خوابیدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۲۳ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ساعت 8 صبح بود که ابوفلاح به سیدصادق گفت: باید امروز برای ابوعبدالله و سیدناصر غذای خوبی تهیه نماییم. او تا آنها بیدار شوند تدارک ناهار را دید و با صید چند ماهی بطی و شیربت بساط سور و سات آنها را فراهم کرد. ابو فلاح آتشی راه انداخت و ماهی‌ها را به سیخ کشید. سیدناصر که در اثر دود کباب از خواب بیدار شده بود صدا زد: عبدالمحمد آتش سوزی شده است. ـ نه. آتش سوزی کجاست. ـ پس این دود از کجاست؟ ـ از کارهای ابوفلاح است که راه انداخته است. ـ ابوفلاح؟ یعنی چه؟ مگر او چه می‌کند؟ ـ او عادت دارد وقتی من می‌آیم ناهار، ماهی درست می‌کند و مرا شرمنده می‌کند. ـ عجب. مگر الان ساعت چند است؟ ـ با اجازه شما ساعت 11 ظهر. ـ‌ای وای یعنی ما این قدر خوابیدیم؟ با بیدار شدن تیم، همگی بعد از خوردن چند لیوان چای، تمام مسائل منطقه را با ابوفلاح بررسی کردند و نیازهای جدیدشان را مطرح کردند. ابوفلاح چند دقیقه بعد صدا زد ناهار آماده است. بفرمایید روی سفره. سیدناصر سرسفره نهار وقتی ماهی‌های کباب شده را می‌خورد رو به ابوفلاح کرد و گفت: واقعاً تو آشپز ماهری هستی؟ ـ نوش جانت. سید بخور. گوارای وجودت. ابوفلاح در یک فرصت کوتاه تمام اطلاعاتی را که در طول هجده روز از مناطق نظامی عراق تهیه کرده بود تمام و کمال برای عبدالمحمد توضیح داد. عبدالمحمد سعی می‌کرد بعضی مسائل را دردفترچه جیبی اش بنویسید. ابوفلاح آن قدر دقیق و واضح توضیح می‌داد که سیدناصر هر چند لحظه یک بار می‌گفت اهلا بک. سلمکم الله. عبدالمحمد که می‌دید در این مدت ابوفلاح و تیم شناسایی اش بیکار نمانده و بسیاری از کارها را خوب انجام داده‌اند خوشحال بود و با دست آرام پشت کمرش زد و گفت زحمناکم (به شما زحمت دادیم). ـ لا، رحمه (نه، رحمت است). عبدالمحمد سراغ بسیاری از مجاهدین را که با آنها همکاری می‌کردند را گرفت و ابوفلاح از وضعیت هر کدام از آنها گزارش دقیقی می‌داد. با آمدن دور دوم ماهی‌های سرخ شده، جلسه تعطیل شد و همگی بهترین کار را خوردن دانستند. بلافاصله پس از خوردن ناهار عبدالمحمد گفت: ابوفلاح کار جدیدمان را باید انجام بدهیم. آماده که هستی؟ ـ با تمام وجود آماده ام. فقط امرکن. ـ ماشاءالله. تو واقعاً مجاهدی. ـ حالا کجا باید برویم؟ ـ منطقه الحصان. ـ حتماً حتماً. الان همه وسایل را آماده می‌کنم. طول نمی‌کشد. سید ناصر از این که می‌دید ابوفلاح و تیم همراهش این قدر با عبدالمحمد هماهنگ و صمیمی‌اند خوشحال شد وگفت: واقعاً به این نیروها شک نکن. آنها تمام کارها را به بهترین صورت انجام می‌دهند. ـ بله. من به او و باقی شان اعتماد زیادی دارم. ـ معلوم است. این‌ها با تمام وجودشان کار می‌کنند. منطقه الحصان روبروی جزایر مجنون قرارداشت و کار شناسایی جدید آنها می‌بایست در این محور انجام می‌شد. فردا صبح طبق تقسیم بندی قرارشد ابوفلاح و ابوصادق به عنوان پیش رو به سمت هدف حرکت کنند و بعد از چک کردن منطقه اگر خطری نبود باقی گروه هم به آنها ملحق شوند. منطقه مملو از نیروهای امنیتی عراق بود. حدود یک ساعتی طول کشید که ابوفلاح خوشحال برگشت و گفت: ابوعبدالله! منطقه آرام و امن است. می‌توانیم برویم. ـ مطمئن هستی؟ مشکلی نیست؟ ـ نه. دقیق کنترل کردم. شک ندارم. امن امن است. او و سیدناصر و عبدالمحمد پس از آن از هور خارج شدند و با ماشینی که ابوفلاح از قبل توسط سیدعبدالله از مجاهدین عراقی منطقه العروگه از توابع الکحلا تهیه کرده بود به سمت هدف راه افتادند. آنها می‌بایست اول به شهر العزیر وارد می‌شدند. سیدناصر آرام در گوش عبدالمحمد گفت: تا حالا العزیر رفتی؟ ـ نه چطور مگر؟ خبری است؟ چرا این سوال را می‌پرسی؟ ـ همین طوری. من هم نرفتم. ـ مشکلی داری؟ ـ نه اصلاً. همین طوری سوال کردم. ـ من به کار ابوفلاح اعتماد دارم. او بهترین نیروی من در هور است. ـ نه مشکلی نیست. هنوز نیم ساعتی از حرکت آنها نگذشته بود که یک مرتبه ابوفلاح صدا زد ابوعبدالله السیطره السیطره (ایستگاه ایست و بازرسی). چه کنیم؟ خطرناک است... ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۲۴ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد که کاملاً راحت روی صندلی عقب ماشین نشسته بود گفت مشکلی نیست. آرام و خونسرد حرکت کن. انگار نه انگار چیزی شده است. عادی باش. صف بازرسی کمی طولانی بود و این بهترین فرصت برای هماهنگی بچه‌ها بود. سربازان به دقت ماشین‌ها را چک می‌کردند و به آنها اجازه خروج می‌دادند. بازرسی هر ماشین پنج دقیقه‌ای طول می‌کشید. عبدالمحمد هویت شناسایی و کارتهای بچه‌ها را چک کرد و گفت هیچ مشکلی نیست. از این تورهای بازرسی سر راهمان زیاد است فقط خونسرد باشید. الان سریع رد می‌شویم. آیت الکرسی بخوانید. سید ناصر در حالیکه اطراف ماشین را می‌پائید یک بار دیگر کارت شناسایی اش را از جیب پیراهن نظامی اش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. سبیل‌های او و صورت تیغ تراشیده اش در عکس او را به خنده انداخت. نوبت به بازرسی ماشین گروه که رسید عبدالمحمد آرام در حالی که در صندلی عقب لم داده بود نگاهی به دژبان کرد و گفت: چی شده؟ ـ چیزی نشده، بازرسی است. آماده باشید. ـ چه کار کنیم؟ ـ مدارک شناسایی تان را بدهید. تا چک کنم. عبدالمحمد پیش قدم شد و کارت شناسایی اش را نشان دژبان داد. او قدری به عکس و چهره عبدالمحمد خیره شد و کارت را پس داد. عبدالمحمد با بی محلی کارت را گرفت و در جیبش گذاشت. باقی بچه‌ها یکی یکی کارت شناسایی شان را نشان دژبان دادند. دژبان بعد از اینکه از هویت همه مطمئن شد به راننده گفت یالا صندوق عقب ماشین را باز کن. عبدالمحمد با خونسردی گفت یالا سائق بالسرعه(راننده زود در صندوق عقب ماشین را باز کن) سیدعبدالله سریع از ماشین پیاده شد و در صندوق عقب را باز کرد و گفت: نگاه کن. هیچی در آن نیست. خالیه. دژبانی نگاهی کرد و پلاستیک کف صندوق عقب را کناری زد و با دیدن گوشه‌های زیر آن گفت: مشکلی نیست. حرکت کن. با حرکت ماشین و رد شدن از خط دژبانی، سیدناصر نفس راحتی کشید . با فاصله گرفتن ماشین از تور بازرسی، سید عبدالله گفت: ابوعبدالله ! این اولین تور بود. عبدالمحمد با تعجب پرسید: این اولین تور بود یعنی چه؟ مگر چندتای دیگر در راهمان است؟ ـ هفت تا. ـ مشکلی نیست. همه مثل هم هستند. بگو صدتا باشند. حدود ۲۰ دقیقه که ماشین حرکت کرد تا آنها از منطقه الکحلا خارج شدند و وارد جاده العزیر شدند. بیشتر از همه عبدالمحمد بود که تمام نگاهش دقیقا به معابر ورودی، ساختمان ها، تاسیسات و هر چه بیرون ماشین دیده می‌شد دوخته بود و آنها را در ذهنش ضبط می‌کرد. انگار داشت فیلم برداری می‌کرد. فضای ساکت ماشین را صدای سیدعبدالله شکست که گفت: سیدی اینجا ورودی شهر العزیر است. ـ پس چرا این قدر ترافیک زیاد است؟ ـ به خاطر تور بازرسی است. ـ معلوم است اینجا خیلی سخت گیری می‌کنند. بچه‌ها آماده اید؟ البته نترسید. خبری نیست. همه با هم گفتند آماده ایم آماده. ـ عبدالمحمد که تمام رفتارهای بچه‌های همراهش را زیر نظر داشت متوجه شد رفتار ابوفلاح کمی غیرعادی است. برای اینکه روحیه‌ای به گروه داده باشد با خنده دست او را گرفت وگفت: ابوفلاح چه شده؟ ـ هیچی آقا. طوری نیست. خوبم، الحمدالله. ـ نگران نباش. فقط خونسرد باش. ـ حتماً حتماً آقا. خونسردم. ـ ولی قیافه ات این را نمی‌گوید. چیزی شده است؟ سید عبدالله پس از رد شدن تمام ماشین‌های جلویش با اشاره افسر دژبان وارد حلقه بازرسی شد. سید ناصر که داشت اطرافش را نگاه می‌کرد، متوجه شد روبروی آنها بر یک بلندی یک تیربارچی نشسته است و تمام ماشین‌ها را زیر نظر دارد. برخلاف ابوفلاح، سیدعبدالله سعی می‌کرد خودش را کاملاً عادی و خونسرد نشان بدهد. صدای دژبان جلوی تور بلند شد که می‌گفت: تعلوا تعلوا (بیایید). سیدناصر داشت تمام رفتارهای نیروهای عراقی را نگاه می‌کرد و با کارت شناسایی اش که در دستش بود بازی می‌کرد. خودش را خیلی طبیعی و خونسرد نشان می‌داد. طبق معمول دژبان آمد و نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: همه پیاده شوید. عبدالمحمد گفت: همه معطل نکنید. سریع پیاده شویم. همه که پیاده شدند چند سرباز سریع کل ماشین، زیر صندلی ها، داشبورت، پشت آفتابگیر را نگاه کردند و گفتند: سوار شوید و کارت هایتان را آماده کنید. مرحله دوم، شناسایی افراد بود. دژبان صدا زد سریع کارت هویت را آماده کنید. یکی یکی افراد را با کارت‌های شان چک می‌کردند و می‌گفتند مشکلی نیست. خارج شو. حدود ۵ دقیقه‌ای کل بازرسی طول کشید که اجازه خروج دادند. همه نفس راحتی کشیدند. ماشین به آرامی از محوطه تور بازرسی خارج شد. عبدالمحمد کمی در صندلی عقب جابجا شد و گفت: ابوفلاح دیدی خبری نبود؟ ـ بله آقا. خبری نبود. ـ پس سعی کن همیشه بر خودت مسلط باشی. ـ روی چشم آقا. من نگران شما هستم. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂 🔻 /۲۵ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پس از ورود به شهر، اولین محلی که گروه جهت شناسایی انتخاب کردند بازار بود. همه با فاصله مختصری از هم گشتی در بازار زدند. بازار شلوغ بود و فروشنده‌ها جنس هایشان را حراج می‌کردند. عبدالمحمد که هوش و حواسش به مردم و مغازه‌ها بود مقابل دکه‌ی روزنامه فروشی ایستاد و روزنامه‌ای خرید و چند لحظه با دقت تیترهای درشت صفحه اول را خواند و باز راه افتاد. آن قدر طبیعی رفتار می‌کرد که حرص ابوفلاح را در می‌آورد. مقصد بعدی گروه، شناسایی مقرها و ساختمان حزب بعث و استخبارات و مراکز حیاتی و حساس شهر بود. این قسمت ماموریت حساسیت زیادی داشت. از نوع رفت و آمد مردم کاملاً معلوم بود که جو شهر کاملاً پلیسی است و هرکس با نگاه تردید دیگری را نگاه می‌کند. هیچ کس به هیچ کس اعتماد نداشت. ترس در چهره‌های مردم داد می‌زد. طبق دستور عبدالمحمد هیچ کس حق یادداشت برداری نداشت. همه می‌بایست تمام اطلاعات را به ذهن شان می‌سپردند و سپس در مقر هور آنها را مکتوب می‌کردند. این کار اثرات زیادی در کار شناسایی داشت. تمام مدت شناسایی شهر دو ساعت طول کشید. وقتی تمام کار انجام شد همگی در مقابل یک مغازه آبمیوه گیری ایستادند و هر کدام جداگانه سفارش بستنی، آب پرتغال یا آب هویج دادند. هیچ کس نمی‌دانست این افراد به ظاهر جدا از هم که کاری بهم ندارند و مشغول خوردن آبمیوه هستند از یک قماش هستند و برای شناسایی مقرهای اصلی دولت و ارتش عراق آمده‌اند. صدای اذان که از بلندگوی مسجد بلند شد. طبق قرار همگی برای برگشتن به سمت ماشین که در یکی از خیابان‌ها پارک شده بود حرکت کردند. سیدناصر گفت: برویم مسجد نماز اول وقت بخوانیم. عبدالمحمد گفت: صلاح نیست. وقتی سیدعبدالله ماشین را روشن کرد و راه افتاد ابوفلاح با حالتی نگران چند مرتبه گفت شکرلله. الحمدلله. الحمدالله علی کل حال. او خوب می‌دانست خطر در دل دشمن در زمان جنگ آن هم در عراق و همراه چند ایرانی یعنی چه. او ارتش عراق را تجربه کرده بود. عبدالمحمد که روحیات ابوفلاح را خوب می‌دانست با دست روی پای او زد گفت: خلاص ابوفلاح خلاص. لاتخف. او می‌دانست ابوفلاح نگران جان خودش نیست. او تمام نگرانی اش متوجه جان عبدالمحمد و سید ناصر بود. مقصد بعدی آنها منطقه الحصان بود که در مقابل جزایر مجنون واقع شده بود. تمام این مناطق را ابوفلاح و سیدعبدالله دقیق می‌شناختند و هر اطلاعات ریز و درشتی را که عبدالمحمد می‌خواست برایش توضیح می‌دادند. عبدالمحمد وقتی دقیقاً در تیررس منطقه مورد نظرشان قرار گرفتند رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح. حواست به من هست؟ ـ بله سیدی. کاری دارید؟ ـ من و سیدناصر پیاده می‌شویم و حدود نیم ساعت دیگر بر می‌گردیم. ـ ما چه کنیم؟ ـ منتظر باشید. ما زود برمی گردیم. سیدناصر هم در حالی که دوربین کوچک عکسبرداری اش را آماده می‌کرد.گفت: ما زود برمی گردیم. نگران نباش. ـ منتظریم. ان شاءالله به سلامت بروید و برگردید. هردو راهی شدند تا ماموریت شان را انجام بدهند. عبدالمحمد و سیدناصر تمام منطقه را با دقت شناسایی کردند و سیدناصر از چند مقر نظامی عراق چندعکس کامل گرفت و بلافاصله برگشتند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ جانبازِ شیمیائی انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است https://eitaa.com/janbaz_shimiaee