🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد تمام مسائل را برایشان بخوبی تبیین کرده بود.
زبان عربی عبدالمحمد با زبان عربی عراقیها فرق داشت. وقتی در ایست و بازرسیها که از آن به بازجویی خیابانی یاد میکردند قرار میگرفت. علیرغم تسلط به زبان عربی میدانست گویش عراقیها به لهجه بصروی معروف است و لهجهی او قدری با آن فاصله دارد. معمولا ابوفلاح برای اینکه این خلاء و مشکل را پر کند خودش پیش قدم میشد و شروع به حرف زدن میکرد تا کمتر عبدالمحمد حرف بزند. هیچ کس متوجه این حرکت ظریف آنها نمیشد.
عبدالمحمد هم برای فرار از این خطر سعی میکرد با جملات کوتاه و مختصر جواب ماموران ایست و بازرسی را بدهد تا لهجهی او لو نرود.
آن روزها عبدالمحمد اصرار زیادی داشت که بچهها باید به روز باشند. وقتی ابوفلاح از این جمله اش سوال کرد یعنی چه، گفت: یعنی مثل عراقیها باید به روز باشید.
ـ یعنی چه؟
ـ آنها هر چند روز یک بار کارتهای شناسایی و برگههای مرخصی شان را از نظر رنگ، شکل، قطع و فرمت عوض میکنند و اگر حواسمان به این موضوع نباشد گرفتار میشویم.
ـ این تغییرات را از کجا بفهمیم ؟
ـ از هرکجا که شده. هر بار که لباس افسری میپوشید لوازمی دارد و وقتی لباس سربازی میپوشید لوازم دیگری. اینها را دقت کنید تا گیر نیفتیم.
ـ پس موضوع جدی است.
ـ بیش از آنکه ما فکرکنیم.
ـ توکل علی الله. لاتخف.
هجده روز بود که عبدالمحمد از نیروهایش در هور جدا شده بود و در ایران در کنار علی هاشمی در قرارگاه نصرت مشغول بحث و بررسی اطلاعات جمع شده بود. او گاهی با محسن رضایی و گاهی با احمد غلام پور اطلاعات بدست آمده خودش را بررسی میکرد و نظریات آنها را میگرفت. آنها هم هر سوالی که داشتند از او میکردند و بلافاصله دقیق و کامل جواب میداد. این جلسات در تصویرسازی منطقه هور و استانهای اطراف آن جهت عملیات خیلی به آقا محسن کمک میکرد.
در عراق ابوفلاح و باقی بچهها از نبودن ابوعبدالله بسیار نگران بودند. زیرا حضورش در هور مایهی قوت قلب همه آنها بود.
همه بچه ها، وقت نماز و مخصوصاً نیمه شبها برای برگشتن فرمانده شان دعا میکردند. آنها عجیب به عبدالمحمد وابسته شده بودند. هیچکس مثل عبدالمحمد در میان شان نبود که این قدر جاذبه داشته باشد.
هجده روز گذشته بود که علی هاشمی به او دستور برگشت به عراق را داد. او تمام وسایل خودش را جمع کرد و با توکل بر خدا مثل سابق آماده شد که با بلم راهی مقر ابوفلاح شود. او هم دلتنگ نیروهایش شده بود.
او در آخرین جلسه اش با علی هاشمی، نیازمندیهای قرارگاه را دقیق روی کاغذی نوشت و در جیبش گذاشت.
وقتی حرفهای علی هاشمی تمام شد عبدالمحمد متوجه شد که در این سفر همراهانی دارد. علی هاشمی رو به او کرد و گفت: شما در این سفرتنها نمیروی. این بار، همراه داری و این یک لطف برای تو است.
ـ چطور مگر؟ همراه دارم؟ چه کسی قرار است همراهم بیاید؟
ـ طبق صحبتهایی که با آقای غلام پور و آقا محسن کرده ام قرار شد سید ناصر سیدنور هم همراهت بیاید.
ـ چه بهتر.اونیروی زبدهای است. بسیار خوشحالم که درخدمت سیدناصر باشم.
ـ با هم که خوب هستید؟
ـ سیدناصر از بهترین بچههای قرارگاه است. چه کسی بهتر از او. باعث افتخار من است که همراه او باشم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی گوشی تلفن قورباغهای اش را برداشت و بعد از چند لحظه گفت: بگویید سیدناصر بیاید داخل.
چند لحظه بعدتا سید ناصر وارد سنگر شد عبدالمحمد به احترام او تمام قد بلند شد و با خنده او را در آغوش گرفت و خوش و بش گرمی با هم کردند.
سیدناصر در حالی که نگاه به علی هاشمی میکرد گفت: امروز حاج علی صلاح دیده من در این ماموریت در رکاب تو باشم. عیبی که ندارد؟ صریح نظرت را بگو. اگر دوست نداری، نمیآیم.
- این چه حرفی است. تو عزیز من هستی. کار خیلی خوبی است. تو مایهی قوت کار من در ماموریت هستی.
آنها بعد از نیم ساعتی با علی هاشمی خداحافظی کردند. ساعت ۹ شب او و سیدناصر در بلم بودند. صدای نی زارهایی که در اثر باد بهم میخوردند سکوت شب را میشکستند.
سیدناصر در طول مسیر سکوت کرده بود و این عبدالمحمد بود که وضعیت را برایش توضیح میداد.
حرفهای عبدالمحمد تمام شده بود که آنها به چند قدمی مقر ابوفلاح رسیدند. سیدناصر هم تمام اطراف را میپائید.
این جا دیگر احتیاط کامل الزامی بود. او با اشاره و آرام گفت: اینجا مقر ملاقات ماست.حواست را بده.
ـ چه کار کنیم؟ در اینجا اولین کارمان چیست ؟
ـ هیچ چی باید پیاده شویم. این تنها کارمان است.
سید ناصر که تمام سر و صورتش را با چفیهی قرمزی پیچیده بود به آرامی از بلم پیاده شد و همراه عبدالمحمد راه افتادند. سکوت شب و نسیم سردی که گاه میوزید تمام هور را گرفته بود. عبدالمحمد اورکتش را محکم به بدنش چسباند تا بلکه قدری از سوزش سرما فرارکند.
آنها ۲۰۰ متری که راه رفتند عبدالمحمد با صدای خاص خودش ابوفلاح را صدا زد. ابوفلاح، ابوفلاح. وین انتم؟ (کجایی؟)
چیزی نگذشت که ابوفلاح سراسیمه از مقرش بیرون زد و با دیدن عبدالمحمد ضمن خوشحالی او را در بغل گرفت و پشت سر هم میگفت اهلاً و سهلاً. اهلاً و سهلاً. نحن اشوق. تفضل. حبیبی. عینی.
ابوفلاح از این شکل آمدن عبدالمحمد تعجب کرده بود. او بدون اطلاع قبلی و بدون راه بلد خودش مستقیماً همراه سیدناصر، سید ابوصادق و سید حمید آمده بود.
ـ سیدی چرا بی خبر آمدی؟
ـ خبر لازم نیست. اصل آمدنم بود که آمدم. کار بدی کردم؟
ـ نه. منظورم این بود که اطلاع میدادی به استقبال شما میآمدیم.
ـ نیازی نبود. شما به گردن من خیلی حق دارید. نخواستم زحمت شما شود.
ـ هرطور صلاح میدانید. من شما را دوست دارم. علی عینی.
چند لحظه بعد عبدالمحمد مهمان تازه واردش را به ابوفلاح معرفی کرد و اوهم برایش سنگ تمام گذاشت و تحویلش گرفت. هر دو همدیگر را بغل کردند و ابوفلاح پشت سر هم میگفت نرحب بک، اهلاً وسهلاً.
ابوفلاح برای اینکه همان لحظه اول رابطه اش را با سیدناصر محکم و صمیمی کند گفت: سیدناصر این خانهی محقر تیمی من، تمام از نی و بردیهای بهم پیوسته است. از روزی که همراه دو برادرم و چند عموزاده ام از ارتش عراق فرار کردیم در اینجا زندگی میکنیم و فعالیت مان را بر علیه رژیم بعث انجام میدهیم. این جا همه اش متعلق به شماست. غریبی نکن. دوست دارم راحت راحت باشی.
ـ پس به شما خیلی سخت میگذرد؟
ـ بله ولی سختی در راه خدا شیرین است. ما که عادت کرده ایم.
ـ خدا اجرتان بدهد. واقعاً زحمت میکشید.
ـ من و همه همراهانم هرکاری که شما داشته باشید با کمال میل انجام میدهیم و در خدمتتان هستیم.
ـ ممنون. ما هم در خدمت شما هستیم.
سید ناصر وقتی حرفهای ابوفلاح تمام شد چفیه اش را باز کرد و چهره اش را نشان ابوفلاح داد.
بوفلاح در حالیکه میخندید گفت: ابوعبدالله چه برایتان آماده کنم؟ یعنی چه دوست دارید؟
ـ هر چه داری. فرق نمیکند. ما خیلی گرسنه هستیم.
ـ بگوچه میخواهید؟
ـ گفتم که فرقی نمیکند خیلی خسته ایم. هرچه هست میخوریم.
او بلافاصله با کمک برادرهایش چای، قهوه و نان و خرما برایشان آماده کرد و آنها هم بعد از خوردن به اصطلاح شام چون خیلی خسته بودند بعد از خواندن نماز صبح تا نزدیک اذان ظهر خوابیدند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت 8 صبح بود که ابوفلاح به سیدصادق گفت: باید امروز برای ابوعبدالله و سیدناصر غذای خوبی تهیه نماییم.
او تا آنها بیدار شوند تدارک ناهار را دید و با صید چند ماهی بطی و شیربت بساط سور و سات آنها را فراهم کرد. ابو فلاح آتشی راه انداخت و ماهیها را به سیخ کشید.
سیدناصر که در اثر دود کباب از خواب بیدار شده بود صدا زد: عبدالمحمد آتش سوزی شده است.
ـ نه. آتش سوزی کجاست.
ـ پس این دود از کجاست؟
ـ از کارهای ابوفلاح است که راه انداخته است.
ـ ابوفلاح؟ یعنی چه؟ مگر او چه میکند؟
ـ او عادت دارد وقتی من میآیم ناهار، ماهی درست میکند و مرا شرمنده میکند.
ـ عجب. مگر الان ساعت چند است؟
ـ با اجازه شما ساعت 11 ظهر.
ـای وای یعنی ما این قدر خوابیدیم؟
با بیدار شدن تیم، همگی بعد از خوردن چند لیوان چای، تمام مسائل منطقه را با ابوفلاح بررسی کردند و نیازهای جدیدشان را مطرح کردند. ابوفلاح چند دقیقه بعد صدا زد ناهار آماده است. بفرمایید روی سفره.
سیدناصر سرسفره نهار وقتی ماهیهای کباب شده را میخورد رو به ابوفلاح کرد و گفت: واقعاً تو آشپز ماهری هستی؟
ـ نوش جانت. سید بخور. گوارای وجودت.
ابوفلاح در یک فرصت کوتاه تمام اطلاعاتی را که در طول هجده روز از مناطق نظامی عراق تهیه کرده بود تمام و کمال برای عبدالمحمد توضیح داد. عبدالمحمد سعی میکرد بعضی مسائل را دردفترچه جیبی اش بنویسید.
ابوفلاح آن قدر دقیق و واضح توضیح میداد که سیدناصر هر چند لحظه یک بار میگفت اهلا بک. سلمکم الله.
عبدالمحمد که میدید در این مدت ابوفلاح و تیم شناسایی اش بیکار نمانده و بسیاری از کارها را خوب انجام دادهاند خوشحال بود و با دست آرام پشت کمرش زد و گفت زحمناکم (به شما زحمت دادیم).
ـ لا، رحمه (نه، رحمت است).
عبدالمحمد سراغ بسیاری از مجاهدین را که با آنها همکاری میکردند را گرفت و ابوفلاح از وضعیت هر کدام از آنها گزارش دقیقی میداد.
با آمدن دور دوم ماهیهای سرخ شده، جلسه تعطیل شد و همگی بهترین کار را خوردن دانستند.
بلافاصله پس از خوردن ناهار عبدالمحمد گفت: ابوفلاح کار جدیدمان را باید انجام بدهیم. آماده که هستی؟
ـ با تمام وجود آماده ام. فقط امرکن.
ـ ماشاءالله. تو واقعاً مجاهدی.
ـ حالا کجا باید برویم؟
ـ منطقه الحصان.
ـ حتماً حتماً. الان همه وسایل را آماده میکنم. طول نمیکشد.
سید ناصر از این که میدید ابوفلاح و تیم همراهش این قدر با عبدالمحمد هماهنگ و صمیمیاند خوشحال شد وگفت: واقعاً به این نیروها شک نکن. آنها تمام کارها را به بهترین صورت انجام میدهند.
ـ بله. من به او و باقی شان اعتماد زیادی دارم.
ـ معلوم است. اینها با تمام وجودشان کار میکنند.
منطقه الحصان روبروی جزایر مجنون قرارداشت و کار شناسایی جدید آنها میبایست در این محور انجام میشد.
فردا صبح طبق تقسیم بندی قرارشد ابوفلاح و ابوصادق به عنوان پیش رو به سمت هدف حرکت کنند و بعد از چک کردن منطقه اگر خطری نبود باقی گروه هم به آنها ملحق شوند. منطقه مملو از نیروهای امنیتی عراق بود.
حدود یک ساعتی طول کشید که ابوفلاح خوشحال برگشت و گفت: ابوعبدالله! منطقه آرام و امن است. میتوانیم برویم.
ـ مطمئن هستی؟ مشکلی نیست؟
ـ نه. دقیق کنترل کردم. شک ندارم. امن امن است.
او و سیدناصر و عبدالمحمد پس از آن از هور خارج شدند و با ماشینی که ابوفلاح از قبل توسط سیدعبدالله از مجاهدین عراقی منطقه العروگه از توابع الکحلا تهیه کرده بود به سمت هدف راه افتادند.
آنها میبایست اول به شهر العزیر وارد میشدند. سیدناصر آرام در گوش عبدالمحمد گفت: تا حالا العزیر رفتی؟
ـ نه چطور مگر؟ خبری است؟ چرا این سوال را میپرسی؟
ـ همین طوری. من هم نرفتم.
ـ مشکلی داری؟
ـ نه اصلاً. همین طوری سوال کردم.
ـ من به کار ابوفلاح اعتماد دارم. او بهترین نیروی من در هور است.
ـ نه مشکلی نیست.
هنوز نیم ساعتی از حرکت آنها نگذشته بود که یک مرتبه ابوفلاح صدا زد ابوعبدالله السیطره السیطره (ایستگاه ایست و بازرسی). چه کنیم؟ خطرناک است...
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد که کاملاً راحت روی صندلی عقب ماشین نشسته بود گفت مشکلی نیست. آرام و خونسرد حرکت کن. انگار نه انگار چیزی شده است. عادی باش.
صف بازرسی کمی طولانی بود و این بهترین فرصت برای هماهنگی بچهها بود. سربازان به دقت ماشینها را چک میکردند و به آنها اجازه خروج میدادند. بازرسی هر ماشین پنج دقیقهای طول میکشید.
عبدالمحمد هویت شناسایی و کارتهای بچهها را چک کرد و گفت هیچ مشکلی نیست. از این تورهای بازرسی سر راهمان زیاد است فقط خونسرد باشید. الان سریع رد میشویم. آیت الکرسی بخوانید.
سید ناصر در حالیکه اطراف ماشین را میپائید یک بار دیگر کارت شناسایی اش را از جیب پیراهن نظامی اش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت. سبیلهای او و صورت تیغ تراشیده اش در عکس او را به خنده انداخت.
نوبت به بازرسی ماشین گروه که رسید عبدالمحمد آرام در حالی که در صندلی عقب لم داده بود نگاهی به دژبان کرد و گفت: چی شده؟
ـ چیزی نشده، بازرسی است. آماده باشید.
ـ چه کار کنیم؟
ـ مدارک شناسایی تان را بدهید. تا چک کنم.
عبدالمحمد پیش قدم شد و کارت شناسایی اش را نشان دژبان داد. او قدری به عکس و چهره عبدالمحمد خیره شد و کارت را پس داد. عبدالمحمد با بی محلی کارت را گرفت و در جیبش گذاشت.
باقی بچهها یکی یکی کارت شناسایی شان را نشان دژبان دادند.
دژبان بعد از اینکه از هویت همه مطمئن شد به راننده گفت یالا صندوق عقب ماشین را باز کن.
عبدالمحمد با خونسردی گفت یالا سائق بالسرعه(راننده زود در صندوق عقب ماشین را باز کن)
سیدعبدالله سریع از ماشین پیاده شد و در صندوق عقب را باز کرد و گفت: نگاه کن. هیچی در آن نیست. خالیه.
دژبانی نگاهی کرد و پلاستیک کف صندوق عقب را کناری زد و با دیدن گوشههای زیر آن گفت: مشکلی نیست. حرکت کن.
با حرکت ماشین و رد شدن از خط دژبانی، سیدناصر نفس راحتی کشید .
با فاصله گرفتن ماشین از تور بازرسی، سید عبدالله گفت: ابوعبدالله ! این اولین تور بود.
عبدالمحمد با تعجب پرسید: این اولین تور بود یعنی چه؟ مگر چندتای دیگر در راهمان است؟
ـ هفت تا.
ـ مشکلی نیست. همه مثل هم هستند. بگو صدتا باشند.
حدود ۲۰ دقیقه که ماشین حرکت کرد تا آنها از منطقه الکحلا خارج شدند و وارد جاده العزیر شدند. بیشتر از همه عبدالمحمد بود که تمام نگاهش دقیقا به معابر ورودی، ساختمان ها، تاسیسات و هر چه بیرون ماشین دیده میشد دوخته بود و آنها را در ذهنش ضبط میکرد. انگار داشت فیلم برداری میکرد.
فضای ساکت ماشین را صدای سیدعبدالله شکست که گفت: سیدی اینجا ورودی شهر العزیر است.
ـ پس چرا این قدر ترافیک زیاد است؟
ـ به خاطر تور بازرسی است.
ـ معلوم است اینجا خیلی سخت گیری میکنند. بچهها آماده اید؟ البته نترسید. خبری نیست. همه با هم گفتند آماده ایم آماده.
ـ عبدالمحمد که تمام رفتارهای بچههای همراهش را زیر نظر داشت متوجه شد رفتار ابوفلاح کمی غیرعادی است. برای اینکه روحیهای به گروه داده باشد با خنده دست او را گرفت وگفت: ابوفلاح چه شده؟
ـ هیچی آقا. طوری نیست. خوبم، الحمدالله.
ـ نگران نباش. فقط خونسرد باش.
ـ حتماً حتماً آقا. خونسردم.
ـ ولی قیافه ات این را نمیگوید. چیزی شده است؟
سید عبدالله پس از رد شدن تمام ماشینهای جلویش با اشاره افسر دژبان وارد حلقه بازرسی شد.
سید ناصر که داشت اطرافش را نگاه میکرد، متوجه شد روبروی آنها بر یک بلندی یک تیربارچی نشسته است و تمام ماشینها را زیر نظر دارد. برخلاف ابوفلاح، سیدعبدالله سعی میکرد خودش را کاملاً عادی و خونسرد نشان بدهد.
صدای دژبان جلوی تور بلند شد که میگفت: تعلوا تعلوا (بیایید).
سیدناصر داشت تمام رفتارهای نیروهای عراقی را نگاه میکرد و با کارت شناسایی اش که در دستش بود بازی میکرد. خودش را خیلی طبیعی و خونسرد نشان میداد.
طبق معمول دژبان آمد و نگاهی به بچهها کرد و گفت: همه پیاده شوید. عبدالمحمد گفت: همه معطل نکنید. سریع پیاده شویم.
همه که پیاده شدند چند سرباز سریع کل ماشین، زیر صندلی ها، داشبورت، پشت آفتابگیر را نگاه کردند و گفتند: سوار شوید و کارت هایتان را آماده کنید.
مرحله دوم، شناسایی افراد بود. دژبان صدا زد سریع کارت هویت را آماده کنید. یکی یکی افراد را با کارتهای شان چک میکردند و میگفتند مشکلی نیست. خارج شو.
حدود ۵ دقیقهای کل بازرسی طول کشید که اجازه خروج دادند. همه نفس راحتی کشیدند. ماشین به آرامی از محوطه تور بازرسی خارج شد. عبدالمحمد کمی در صندلی عقب جابجا شد و گفت: ابوفلاح دیدی خبری نبود؟
ـ بله آقا. خبری نبود.
ـ پس سعی کن همیشه بر خودت مسلط باشی.
ـ روی چشم آقا. من نگران شما هستم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۲۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از ورود به شهر، اولین محلی که گروه جهت شناسایی انتخاب کردند بازار بود. همه با فاصله مختصری از هم گشتی در بازار زدند. بازار شلوغ بود و فروشندهها جنس هایشان را حراج میکردند.
عبدالمحمد که هوش و حواسش به مردم و مغازهها بود مقابل دکهی روزنامه فروشی ایستاد و روزنامهای خرید و چند لحظه با دقت تیترهای درشت صفحه اول را خواند و باز راه افتاد. آن قدر طبیعی رفتار میکرد که حرص ابوفلاح را در میآورد.
مقصد بعدی گروه، شناسایی مقرها و ساختمان حزب بعث و استخبارات و مراکز حیاتی و حساس شهر بود. این قسمت ماموریت حساسیت زیادی داشت.
از نوع رفت و آمد مردم کاملاً معلوم بود که جو شهر کاملاً پلیسی است و هرکس با نگاه تردید دیگری را نگاه میکند. هیچ کس به هیچ کس اعتماد نداشت. ترس در چهرههای مردم داد میزد.
طبق دستور عبدالمحمد هیچ کس حق یادداشت برداری نداشت. همه میبایست تمام اطلاعات را به ذهن شان میسپردند و سپس در مقر هور آنها را مکتوب میکردند. این کار اثرات زیادی در کار شناسایی داشت.
تمام مدت شناسایی شهر دو ساعت طول کشید. وقتی تمام کار انجام شد همگی در مقابل یک مغازه آبمیوه گیری ایستادند و هر کدام جداگانه سفارش بستنی، آب پرتغال یا آب هویج دادند.
هیچ کس نمیدانست این افراد به ظاهر جدا از هم که کاری بهم ندارند و مشغول خوردن آبمیوه هستند از یک قماش هستند و برای شناسایی مقرهای اصلی دولت و ارتش عراق آمدهاند.
صدای اذان که از بلندگوی مسجد بلند شد. طبق قرار همگی برای برگشتن به سمت ماشین که در یکی از خیابانها پارک شده بود حرکت کردند. سیدناصر گفت: برویم مسجد نماز اول وقت بخوانیم. عبدالمحمد گفت: صلاح نیست.
وقتی سیدعبدالله ماشین را روشن کرد و راه افتاد ابوفلاح با حالتی نگران چند مرتبه گفت شکرلله. الحمدلله. الحمدالله علی کل حال.
او خوب میدانست خطر در دل دشمن در زمان جنگ آن هم در عراق و همراه چند ایرانی یعنی چه. او ارتش عراق را تجربه کرده بود.
عبدالمحمد که روحیات ابوفلاح را خوب میدانست با دست روی پای او زد گفت: خلاص ابوفلاح خلاص. لاتخف.
او میدانست ابوفلاح نگران جان خودش نیست. او تمام نگرانی اش متوجه جان عبدالمحمد و سید ناصر بود.
مقصد بعدی آنها منطقه الحصان بود که در مقابل جزایر مجنون واقع شده بود. تمام این مناطق را ابوفلاح و سیدعبدالله دقیق میشناختند و هر اطلاعات ریز و درشتی را که عبدالمحمد میخواست برایش توضیح میدادند.
عبدالمحمد وقتی دقیقاً در تیررس منطقه مورد نظرشان قرار گرفتند رو به ابوفلاح کرد و گفت: ابوفلاح. حواست به من هست؟
ـ بله سیدی. کاری دارید؟
ـ من و سیدناصر پیاده میشویم و حدود نیم ساعت دیگر بر میگردیم.
ـ ما چه کنیم؟
ـ منتظر باشید. ما زود برمی گردیم.
سیدناصر هم در حالی که دوربین کوچک عکسبرداری اش را آماده میکرد.گفت: ما زود برمی گردیم. نگران نباش.
ـ منتظریم. ان شاءالله به سلامت بروید و برگردید.
هردو راهی شدند تا ماموریت شان را انجام بدهند. عبدالمحمد و سیدناصر تمام منطقه را با دقت شناسایی کردند و سیدناصر از چند مقر نظامی عراق چندعکس کامل گرفت و بلافاصله برگشتند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee
گاهی وقتا لازمه از دور به زندگیت نگاه کنی
از دور به رفتارت و شخصیتت نگاه کنی؛
دستت رو بزاری زیرِ چونت و تحلیل کنی ببینی زندگیت چقد ارزش داره؟!
چقد آدمای زندگیت ارزش و لیاقت تو رو دارن؟!و بالعکس.
اگه اون لحظه یه لبخند رو لبت اومد واقعا خوشبختی اما اگه غیر از این باشه خوشبخت نیستی و تا دیر نشده خودت رو تغییر بده فقط بخاطر خودت نه برای دیگران.
گاهی وقتا این روش خیلی میتونه به آدم کمک کنه تا راهِ درست رو انتخاب کنه و قدم بزاره به سمت خوشبختی.
زندگیت رو با ارزش بساز.
🌴🏴🌴🏴🌴
⛔️جوانمرد باشید!
♨️محمود صادقی: به رئیس جمهور محترم آقای سید ابراهیم رئیسی و رئیس دفتر ایشان یادآوری میکنم، دوران تبلیغات انتخاباتی تمام شد و شما تا چهارسال آینده رئیسجمهور ایران هستید. بهتر است به جای لقبسازی و حرکتهای تبلیغاتی، همانطور که رهبری توصیه کردند، خدمت صادقانه به مردم را سرلوحه خود قرار دهید.
✍🏻 هنوز دو هفته از شروع به کار آیتالله رئیسی بیشتر نگذشته است.
هنوز تمام وزرای حسن روحانی بر سرکار هستند.
هنوز جلسه رأی اعتماد وزرای پیشنهادی آیتالله رئیسی برگزار نشده است.
اما محمود صادقی در چنین شرایطی شروع به نقد غیرمنصفانه آیتالله رئیسی میکند. نقدهای این روزهای اصلاحطلبان به حدی مضحک وخنده دار است که نیازی به بررسی آنها هم نیست.
🔻کاش اینقدر که آقایان، دغدغه تخریب آیتالله رئیسی را دارند، ذرهای در دولت قبل، از سیاستها و بیتدبیری حسن روحانی انتقاد میکردند تا بلکه وضعیت اقتصادی مردم ذره ای بهبود پیدا کند.
🔻اگر این کلام امیر المومنین علیه السلام را سرلوحه کارهایمان قرار دهیم، قطعا بسیاری از مشکلات حل خواهد شد.
الإنصافُ یرفَعُ الخِلافَ، و یوجِبُ الائتِلافَ.
انصاف، اختلافات را از بین میبرد و موجب الفت و همبستگی میشود.
(غررالحکم /۱۷۰۲)
♨️واقعیت اینست که آمریکا جانش را برداشت و از افغانستان فرار کرد!!! آنهم یک فرار بزرگ و فضاحت بار ،که این کشور را در انظار جهانیان بیش از هر زمان دیگری خوار و ذلیل کرد!!!
تولید تیشرت و برگزاری کنفرانس و ادعای مسلط بودن بر اوضاع ، هرگز نمیتواند سرپوشی بر رسوایی بی سابقه ابرقدرت پوشالی آمریکا در منطقه باشد!!!
«آمریکا همچون کشتی تایتانیک غرق میشود » انشاءالله؛ و تمام غرب پرستانی که آویزانش هستند نیز همراه با او نابود خواهند شد!
خواستیم بلندشیم بریم پدرشهید گفت بنشینید چای میارن نشستیم . مادر شهید گفت پسرم سه سال بود از پاکستان اومد قم طلبه بشه از همینجا رفت سوریه شهید شد. خیلی دلم سوخت که ندیدمش بعد دفنش خیلی بی قراری کردم . شب سوم خواب دیدم روی بلندی هستم و تو دشت دسته دسته لشگر داره میره جلوی هر دسته یه اسب سواره که پرچم دستشه. یه وقت دیدم یه اسب سوار که پرچمَش از همه بزرگتره اومد پیشم . پسرم بود ؛ گفتم این سوارها کی هستن؟ گفت فرمانده دسته ها هستن . گفتم حتما تو فرمانده همه هستی که پرچمت از همه بزرگتره !!! گفت نه مادرجان این پرچم فرمانده لشگره ! چون دست نداره من براش حمل میکنم😭😭😭😭 خونه شهید شد حرم قمر منیر بنی هاشم. السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام