✅اگر دنبال یک کانال آرامشبخش هستی بیا اینجا👈 📡
✅اگر دنبال فراگیری سواد رسانه هستی بیا اینجا👈 📡
✅اگر دنبال گوش دادن به فایل صوتی خاطرات شهدا هستی بیا اینجا👈 📡
منتظر قدوم سبزتانیم، به ما بپیوندید👇
┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• .
◀️ کانال سواد رسانه، زیست مجازی و سبک زندگی آرامشبخش: 👇
https://eitaa.com/joinchat/2266956530C459da0a91f
دوست عزیز کانال بالا👆 کانال پر محتوا و زیباییه، حاوی فایل صوتی خاطرات شهدا، سبک زندگی آرامشبخش و سواد رسانه. پیشنهاد میکنم عضوش شوید.
🌺🌸🌼🌺🌸🌼
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۳۹ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمت رو ببند عکس صفحه بگیر😇
#امام_زمان
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
+چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
+بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
+چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر..😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر..😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر...😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر...😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر...😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم زود بخون...😈
(:<🌸🍬>:)
#تلنگرانه
#شیطان
اگہاحساسکردیدِلتتبدیلبہخرابہشده
برایحسینگریهکن:)💔
عجیبدِلتبازمیشه ... !
مداحی آنلاین - تو باقرالعلوم هستی - حسین طاهری.mp3
9.23M
🎧 تو باقرالعلوم هستی
#حسین_طاهری
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۴۰ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت56
چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو شد
به خودم اومدم که ظرف آب هنوز توی دستام بود جواد اومد سمتم و ظرف آب و گرفت ریخت روی زمین بعد به چشمای پر از غمم نگاه میکرد خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم چند روز از رفتن سجاد گذشته بود و خبری از سجاد نشد جواد چند باری اومد دنبالم که برم خونه ولی نمیتونستم،کارم شده بود نشستن کنار تلفن و منتظر شدن همه اینقدر از حال بدم باخبر بودن که حتی یه بارم سمت تلفن نمیرفتن
دلشون میخواست اولین نفری که با سجاد صحبت میکنه من باشم
نزدیکای ساعت ۹ شب بود ،که
تلفن زنگ خورد
گوشی رو برداشتم
صدل خش داشت و قطع و میشد
بعد از کلی الو الو کردن،صدای سجاد و شنیدم
سجاد:الو ،بهار تویی؟. -کجاایی تو ،ما که صد بار مردیم و زنده شدیم ،چرا زنگ نزدی
سجاد:شرمندم به خدا،اینجا چند روزی میشد خطا خراب بود،امروز درستش کردن -الان خوبی؟
سجاد:اره عزیزم،تو خوبی؟
-تو خوب باش،منم خوبم
سجاد:بهار جان ،نفهمم غصه بخوری و تو خونه باشی،من حالم خوبه،میدونم این چند روزی جایی نرفتی،قول میدم اگه خط ها مشکل نداشته باشه هر یه روز در میون همین موقع برات زنگ بزنم -قول؟
سجاد:جان بهارم قول میدم،تو هم قول بده بری بیرون و خونه نباشی -چشم
سجاد:چشمت بی بلا، من دیگه باید برم به همه سلام برسون -باشه،تو هم مواظب خودت باش
سجاد:چشم،یاعلی -یا علی
بعد از قطع کردن همه نگاه ها به سمت من بود،
فاطمه: حالا خیالت راحت شد،یه کم از اون تلفن فاصله بگیر ،خشک شدی از بس همونجا نشستی کم کم دارم تو رو با تلفن اشتباهی میگیرم ...
( لبخندی تحویلش دادم)
مادرجون: بهار جان بیا یه چیزی بخور و تعریف کن سجاد چی میگفت - چشم
فاطمه: اره بیا بخور،پوست استخون شدی،اینجوری پیش بری داداش سجاد نمیشناستت ،باز باید راه بیافتی تو خیابونا دنبالش تا ثابت کنی بهاری ( یه کتاب کنار مبل بود برداشتم و سمتش پرت کردم):بیمزه
فاطمه: آخ آخ آخ , ببین مامان جان ،عروست دست بزن هم داره ،خدا به تک پسرت رحم کنه
مادر جون: بسه فاطمه،کمتر نمک بریز...
* 💞﷽💞
💗 خریدار عشق💗
قسمت57
از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ،
غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن
سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد
با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن
تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم
چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش
به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم
صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم
قلبم تن تن میزد
فکر میکردم دارم مریض میشم
ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم
دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره
هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام
مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر
-اتفاقی افتاده؟
( با دستاش هی ور میرفت)
مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه
(پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین
مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم
بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟
مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم
یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران
از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران
رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن
هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم
بلند شدم رفتم سمت چاه
اینبار دستم به قلم نمیرفت
اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم
نزدیک چاه نشستم
چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم
-سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی
نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب
آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین،
من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن...
* 💞﷽💞
💗خریدار عشق💗
قسمت58
با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم
تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه دربست گرفتم رفتم خونه
همش چشمم به ساعت بود نکنه سجاد زنگ بزنه و من دیر برسم خونه
بعد از رسیدن تن تن از ماشین پیاده شدم و در خونه رو باز کردم
و کفشمو تن تن در اوردم و وارد خونه شدم
نفس نفس میزدم
فاطمه و مادر جون کنار سفره افطار نشسته بودن فاطمه با دیدن قیافه ام و نفس نفس زدنام
دوید سمتم فاطمه: چی شده بهار؟
چرا نفس نفس میزنی..
- سجاد زنگ زد؟
فاطمه: نه زنگ نزده، میگی چی شده؟
- چیزی نشده ،فک کردم دیر میرسم با سجاد صحبت نمیکنم ( فاطمه با کف دستش زد تو سرم):
ای خدااا ،یه سکته ناقص زدم همین الان ،دیونه ای تو دختر ...
مادر جون:عع فاطمه اذیت نکن،بهار مادر برو لباست و عوض کن بیا -چشم
رفتم سمت اتاق که صدای تلفن و شنیدم
بدو بدو دویدم تو پذیرایی
رفتم گوشی رو برداشتم - الو
سجاد: سلام بانوو خوبی؟
با شنیدن صدای سجاد ،زدم زیر گریه
سجاد: الهی قربونت برم چرا گریه میکنی بهار،؟ - هیچی دلم گرفته یه کم
سجاد: ای بابا ،مثلا قول داده بودی ناراحتی نکنیااا - ببخشید ،دست خودم نبود ،خودت خوبی؟
سجاد : اره عزیزم خوبم،تو خوبی؟ ،ولی اینجا اوضاع خیلی خرابه - مواظب خودت باش سجاد
سجاد: به روی چشم ،میگم سوغاتی چی میخوای برات بیارم - ( میدونستم میخواد حال و هوامو عوض کنه )مگه اونجا بازار داره ،نکنه اشتباهی رفتی یه جا دیگه
سجاد: اینجا همه چی پیدا میشه ،البته جنگی ،عروسک و لباس پیدا نمیشه ،بگو چی میخوای برات بیارم - خودت بهترین سوغاتی برام ،فقط خودت بیا
سجاد: من که نشدم سوغات خانومم،نمیخواد خودم یه چیزی برات میارم - باشه
سجاد: افطار کردی خانومم،؟ -نه ،رفته بودم جمکران ،تازه رسیدم خونه ،که تو زنگ زدی
سجاد: زیارتت قبول خانومم،مارو هم دعا کردی دیگه؟ (بغضمو به زور قورت دادم) اره عزیزم
سجاد:دستت درد نکنه،راستی فردا میخوایم بریم عملیات،خوبی ،بدی دیدی حلالمون کن دیگه - ععع سجاد نگو این حرفارو باز گریه ام میگیره هااا
سجاد: ععع نگفتم میخوام برم شهید بشم که ..عمر دست خداست
- ولی دلم نمیخواد اینو بگی
-چشم
🛑 کانال سواد رسانه دکتر عمانی رو دارید؟
ایشون یکی از اساتید برجستهی کشور در حوزه سواد رسانه هستند که لحظاتی قبل نکات مهم و دقیقی رو در مورد انتخابات ریاست جمهوری اعلام کردند و مورد توجه مردم قرار گرفت...! 👌
پیشنهاد میکنم عضو کانالشون باشید.
روی لینک کلیک کنید 🔽🔽🔽🔽
https://eitaa.com/joinchat/2266956530C459da0a91f
هدایت شده از شھیدآࢪمانعلےوردے
سلامرفقا؛)
تبلیغاتکانالروراهاندازیکردیم😍
باپایینترینقیمت🙈
وتخفیف³⁰درصدیبرای۱۰سفارشاول🤩
واینکهیکنکتهتاعیدغدیرهرکستبلیغات
رزروکنههزینشخرجمراسماتعیدبزرگ
غدیرمیشه🥰
رزروتبلیغات؛ @maedeh_a110
🫀چله زیارت عاشورا🫀
💫روز هجدهم 💫
« وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم » هر که به شما پناه آورد امان یافت🫀
🌹 @jannathoseyn🌹
••
هدایت شده از 🇮🇷|خادِمُ_الشَهید|🇵🇸
امشب ما رو به 200 میرسونید رفقا؟🥲🤌
#فورررمرامی
‐ تگ؛
@banoo_128
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆
🔆بخـــــوان 🍀#فراز ۴۱ #جوشن_صغیر 🍀
به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر
🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا
و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*