پارت_نهم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
متوجه ارور سیستمم شدم این یعنی دستگاه من توسط اونها در حال شناسایی بود شامم رو ول کردم و همه توانم رو برای حل این موضوع گزاشتم اینقدر استرس گرفته بودم که انگار جونم رو داشتن میگرفتن، اگه متوجه میشدن که سیستمشون توسط ما هک شده عملیات بهم میخورد و.....
#علی
یک لحظه صدای ارور سیستم مهوا اومد همه به مهوا خیره شده بودیم که یهو چنان غذاش رو رها کرد که نصف برنجش چپ شد ریخت تو نایلون زیرش و مهوا چرخید سمت سیستم نگرانی رو توی چشم هاش میدیدم خیلی کارش تمیز بود هیچ وقت نمیزاشت کار بدون جدیت پیش بره و همیشه تو کارش با بیشترین دقت پیش میرفت که مشکلی نباشه و مطمئن بودم با تمام این مشکلات و سختی سیستم اونها مهوا میتونه کارش رو مثل قبل پیش ببره.
مهوا نگران سرش رو بالا گرفت اوج ترس رو توی چشم هاش میدیدم دداشتم سکته میکردم حرف نمیزد و فقط یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به لب تاب.
#علیرضا
مهوا کارش درست بود اما هرگز اونها اونایی که کله خرابن نمیزاشتن کسی تو کارشون سرک بکشه
مهوا نگران بود این از حالات صورت و دستهاش مشخص بود برای اینکه آروم بگیره به علی نگاه میکرد اونها خیلی بهم وابسته بودن. شاید به خاطر نبود پدرشون بود، پدر علی 13 سال پیش به خاطر داشتن پرونده قتل و دنبال کردن اون به شهادت رسید و مهوا شکست خیلی بزرگی خورده بود و علی برای اینکه حال خواهرش بهتر بشه هرکاری کرد از روانشناس کمک گرفت و مسافرت برد و حتی خونه رو عوض کرد ولی خب با گذشت زمان مهوا به علی خیلی وابسته شد و الان تکیه گاه وآرامشش فقط علیه.
همه نگران بودن مهوا دستاش میلرزید یک لحظه...
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_شانزدهم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
#علیرضا
امشب مهوا خیلی خاص شده بود،،، ولی نگرانی رو تو چشماش میدیدم ... مهوا دختری بود با چشمهای مشکی و مژه های فردار بینی رو فرم و صورتی معمولی اما جذاب و زیبا...
#علی
_آروم و صدای آهسته گفتم:
بسم الله........ یاحیدر کرار
همه هم یک یا حیدر اروم گفتن، من حاج کمیل بودم اسم مستعارم رو میگم،،، ماها اسم مستعار داشتیم،،،من نگران بودم نگران مهوا این جمع خیلی خطرناک بود...
اما من دلم روشنه من مطمئنم خدا کمکمون میکنه...
بعد از کلی تذکر دادن به مهوا پاشد رفت....
#مهوا
ماموریت من شروع شده بود،،، پاشدم که برم طبقه بالا در حال طی کردن راه بودم همه یک دستشون گیلاس بود و یک دستشون سیگار....
همه ی طوری نگاهم میکردن از این نگاه ها متنفر بودم، لباسم خردلی بود پوشیده اما مجبور بودم تنگ بپوشم. رسیدم دم پله زیر لب بسم الله... گفتم و راهی جهنم دوم شدم....
#سامی
عامرخان بهم سپرده بود براش دختر گیر بیارم،،، هیچ دختر چشامو نمیگرفت همشون خیلی از فیس افتاده بودن از بس اینجا به خوردشون داده بود عامر که عملی شده بودن...
اما دختر هست انگار تازه وارده و اولین بارشه اومده شاید بشه تورش کرد، با دوستش داشتن میرفتن سمت رختکن که خواستم دنبالش برم همون لحظه....
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
#پارت_بیست_و_دوم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_باشه....
بعد از یکی دو ساعت بالاخره تصمیم به رفتن کردیم...
_مهوا جان من و محمدمهدی و علیرضا میریم پیش ماشین شما بیا...
_باشه
منم رفتم سمت رختکن و لباسام رو عوض کردم و راه افتادم،،، از خونه خارج شدم و دنبال ماشین میگشتم ی ماشین زانتیا مشکی که برای علی بود.
تقریبا اخرا پارک کرده بود همینطور که میرفتم...
یک ماشین سفید جلو پام ترمز میکنه و...
#علیرضا
_علی نگاه کن این نقشه خونه مخفی اونهاست که طرفای لواسونه...
_لواسون؟؟؟ شیراز کجا لواسون کجا،،، نکنه فردا یهو مارو تا فشم هم میکشن....
_ اونا برای رد گم کنی همه جا میرن...... اینجا و لواسون صرفا رد گم کنیه اینجا رو که اومدیم لواسونم بریم،،، مهوا خانم هم که جاسوس ماست.... حله؟
_نمیدونم علیرضا...... نمیدونم.
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋