#پارت_سی_و_ششم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_حال مهوا خانم خوبه؟ چیزیش نشده که؟
_نگران نباش خوبه.
_علی جان منو ببخش خیلی شرمندتم،،، تو ی زمان مناسب مطرح کن جون داداش
_با خنده گفتم: بابا برادر باشه باشه کچلمون کردی، چشم چشم
_دمت گرم علی جان منتظرم خبرت میمونم.
آقا محمدمهدی ما قبل از این اتفاقی که برا مهوا بیوفته ازش خاستگاری کرده بود.
#فلش_بک_چند_ساعت_پیش_از_اتفاق
«_علی جان داداش.
_جانم
_جانت بی بلا میدونن جاش نیستا ولی.. امـ. میشه یک درخواستی بکنم؟
_چیزی شده محمدمهدی؟
_نه نه ببین چیزه... ام چیز یعنی...
_اقا چیزه میزه چیه حرفتو بزن
_تند تند گفت: ببین علی من از مهوا خانم خوشم میاد یعنی چیزه دوسش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم.
بعدم راهشو گرفت و تندتند رفت تو اداره،،، خندم گرفته بود از این هول بازیاش، داداشم هاشق شده بود رفت مهوا اینقدر مهربون بود که همه دوستش داشتن.»
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋