#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و
آرام گفت:
ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟
ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس
ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد
تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس
بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت
و و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا
رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاء الله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را
به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث بالاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و
بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید به این آدرس
ــ ولی گفتید...
ــ مقصد عوض شد
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب
کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آمده بود،پلاک ۵۶ دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را
بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله
انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالای پله ها نفس آسوده
ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
ــ بزار حرف بزنم
سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ دایی چه حرفی آخه ؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟دارم از نگرانی
میمیرم،کمیل از صبح پیداش نیست ،چیزی شده بگید توروخدا
صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید:
ــ سمانه بیا اینجا
سمانه لحظی مکث کرد،اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست
اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت:
ــ کمیله
محمد ناراحت سری تکان داد،سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با
دیدن کمیل با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی ،همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با
دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد.
کمیل با وجود درد ،نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش
از درد جمع شد،سمانه با دیدن صورت مچاله شدنش از درد به سمتش رفت و کمکش
کرد دوباره روی تخت دراز بکشد،اختیار اشک هایش را نداشت،در بدی در قلبش
احساس می کرد،نمی توانست نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده