#پارت_بیست_و_سوم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_علی.... علی اون مهوا خانم نیست؟
_علیرضا بدو بگیرشون.... بدوووووو
_سریع دوییدم، جلو پای مهوا ترمز زد و به زور سوارش کرد راه افتاد که من و علی رسیدیم ولی رفتن محمدمهدی هم با موتور افتاد دنبالش که بهشون برسه....
دل تو دلمون نبود علی رو پای خودش بند نبود و هی با مرکز ارتباطمیگرفت تا مورد مشکوک هارو پیدا کنن محمدمهدی هم گمشون کرده بود...
#مهوا
وقتی بردنم تو ماشین چشم هامو بستن و جلو بینیم دستمال گزاشتن که بعد از چند دقیقه بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم...
_برو تو ببینم
_منو کجا اوردین؟؟
_ساکت شو و چیزی نگو...
_یعنی چی بزارین برم خانوادم نگرانم میشن...
_دخترکوچولو فعلا مهمون مایی عامرخان نمیتونه از شما بگذره اخه دیشب سرتو پول خوبی بهشنهاد شده.... آره دیگه میخواین برین تور اروپا،،، اینم همسفرهات...
_یعنی چی؟ من گفتم فکر میکنم دیگه این چه کاریه؟؟
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋