#پارت_دوم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
بر خلاف میل درونیم واحد هارو با پناه انتخاب کردیم و منتظر تشکیل کلاس بودیم.
منو پناه از اول دبیرستان باهم آشنا شدیم ما رشتمون فنی حرفه ای کامپیوتر بود و دانشگاه هم آیتی میخوندیم.
نمیدونم چه منطقی بود ولی همه فکر میکنن هرکی میره فنی میخواد از درس فرار کنه یا درسش خوب نبوده و....کلا منفی فکر میکردن ولی قابل توجه بعضی ها که این فکرارو میکنن باید بگم که من نمراتم از 19 به پایین نیومده.
ما بعد از گذشت تقریبا دو ماه صمیمی شدیم و باهم هم هدف شدیم.
_مهوا بریم رستوران ی پیتزا بزنیم؟
_پناه تو بزرگ شدی هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی؟ وای بر تو واییییییی
_میدونم حساسی خوشم میاد حرصت بدم حال میده به خدا
_باشه من که آخر از دست تو دق میکنم باید جواب مامان و بابام رو بدی، از همه بد تر علی ولکنت نیست
علی داداشمه از من سه سال بزرگتر بود نمیشه گفت روی من حساس بود یا کلا ولم کرده از همون دوران راهنمایی بهم اعتماد داشتن زیاد سخت گیری نمیکردن اما قانون های خودمونم داشتیم اما علی کلا ی خصوصیت خوبی داشت گیر نمیداد ولی چهار چشمی حواسش بود اصن نمیزاشت خطری تهدیدمون کنه و یا غم تو دلت بمونه .
خوش به حال زن آینده داداشم....
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋