#پارت_ششم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_من تو ماشین منتظرم مهوا
_باشه علی برو میام الان
*
_خب داداش نمیخوای بگی چه خبره و کجا داریم میریم؟
_مهوا جان خواهری میخوام سریع برم سر اصل مطلب برات زحمت داریم
_چه زحمتی؟
_ببین مهوا جان یک ماموریت هست که خیلی حساس و خیلی هم خطرناکه اما ازت میخوام توعم باهامون همراه باشی تو این ماموریت چون بهت نیاز داریم من زیاد نمیتونم همه کار هارو دنبال بکنم اما نگران نباش من حواسم بهت هست و امیدوارم اتفاقی نیفته.
_میشه بیشتر درباره جزئیاتش بدونم؟
_آره مهوا جان اتفاقا برا همین داریم میریم پیش محمدمهدی و علی رضا برا هماهنگی در این موضوع اما لطفا لطفا درباره این ماموریت با کسی حرفی نزن.
_باشه خیالت جمع.
***
(محمدمهدی)
بعد از اینکه با علی صحبت کردیم قرار شد که خواهرش مهوا خانم رو برای عملیات بیارن چون مهوا خانم آیتی خونده بود و داشت برا فوق لیسانس میخوند کلی کلاس رفته بود و حتی به راحتی هک میکرد و این کاره بود جز گروه سایبری گزاشتیم.
من خیلی نگران بودم و استرس داشتم چون کارش خیلی حساسه مهوا خانم فقط برا عملیات ها میومد وگرنه تو کارای اصلی تو بخش اطلاعات به صورت مخفی و پنهانی کار انجام میداد.
_مهوا جان این باند درواقع تو کار قاچاق دختراست که به. صورت اتفاقی بعضی دختر ها غیب میشدن که بعد از ماه ها بررسی و تحقیق و دستگیری برخی افراد و اعترافاتشون رسیدیم به اینجا...
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋