#پارت_هفتم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_رسیدیم به اینجا که این باند قاچاق در واقع اصل کارش رو توی شیراز انجام میده الانم کار ما پیدا کردن مکان اون سوله و کارای هک دستگاهشون برای بررسی انتقالاتشون و... که ماشالا از بری.
_اره فهمیدم.
_خب نظر مثبتت چیه مهوا خانم؟
_علی جان شوخی باشه برا بعد ولی من سخت تر از ایناشم بودم نگران نباش تا آخرش هستم.
_خب بچه ها اینم از جواب مثبت مهوا.... خیالتون جمع قبل از اینکه اوکی بده نامه ماموریتش رو گرفتم (با یک لبخند ملیح)
_به به اینم از خان داداش ما.
_خب از این لحظه همگی جدی، سروان مهوا مشکاتی از این لحظه ماموریت شما شروع شده لطفا تا نیم ساعت دیگه اماده باشین در سالن جلسات.
_بله
_همگی بفرمایید.
از در اتاق علی خارج شدم مغزم درگیر شده بود من سخت تر از اینا رو هم دیده بودم اما برای بار دومم هست که در خود ماموریت حضور دارم همیشه تو اداره میموندم و اونا بهم میگفتن که چه اطلاعاتی رو میخوان ولی الان مجبورم بخاطر حساسیتی که این ماموریت داره حتما اونجا باشم.
*
_جناب سرگرد همون طور که در جریان هستین سروان مشکاتی هم در این ماموریت هستن و ما روی ایشون خیلی حساب کردیم.
_بله سروان مشکاتی بسیار کارشون درسته برای همینم درجشون زود به سروانی رسیده. به هرحال موفق باشین ان شاءالله.
*
_کل جلسه مغزم درگیر این بود که این باند دختر ها رو معتاد میکرد و بعد برای اینکه بهشون جنس بده ازشون میخواست برن خونه های مردم دزدی، کار های غیراخلاقی بکنن و.... در آخر هم میفرستادنشون عربستان و.......... بله سرنوشت دختر های ما در خطر بود، خانواده ها نگران از غیب شدن بچه هاشون و بعضی ها اصلا عین خیالشون نبود که دختری هم داشتن.....
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋