eitaa logo
جنت‌‌الحسین«ع»:)
1.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
24 فایل
هیئت مجازی جنت الحسین ع جنت الحسین ع=بهشت حسین ع🤍 نوع فعالیت: مذهبی، سیاسی، فرهنگی متولد شدیم: ۱۴۰۲/۱/۷ کپی: آزاده🌿 فقط جهت تبادلات و همسایگی و آیدی مدیر کانال: @mahva_128 https://daigo.ir/secret/4190850710 ناشناسمون🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۳ خرداد ماه سالروز تولد ذاکر اهل بیت ( علیه‌السّلام ) ┄┅─✵🍁✵─┅┄ ♨️
میگفت‌: کاش‌یکی‌باشه‌هوامونو‌داشته‌باشه گفتم‌: تنها‌جایی‌که‌یه‌پناه‌جلو‌روت‌داری‌و‌یه‌قوت قلب‌پشت‌سرت‌ ، بین‌الحرمینه'!🥺♥️(:
یکی از اساتید حرف قشنگی میزند میگفت... تقویم رو که باز کنی اول غدیره بعد عاشورا همین داره بهمون میگه درک نکردن غدیر... کمرنگ شدن غدیر... نبودن مردم پای غدیر... باعث شد عاشورا رخ بده... 💔 ‌حرفش حقیقتا خیلی قشنگ بود(: حواسمون باشه اول غدیرِ بعدش محرم برای غدیر کم نذاریم رفقا.
حاج‌مھـد؎رسولـے یـ‌ه‌تیڪ‌ه‌ازروضش‌خطـٰاب‌بـ‌ه‌اونایـےڪ‌ه ڪربلـٰا‌نرفتن‌میگـ‌‌ه‌ڪ‌ه:‌الھـےبمـیرم‌برا؎‌دلت! تـوچجـور؎زنـده‌ا؎؟🥺💔
تو ایتا داره کابینه رو میچینه تو اینستاگرام پزشکیان رأی آورده تو بله قالیباف پیروز شد تو روبیکا قاضی‌زاده چون خوشتیپ‌تره انتخاب شده تو توئیتر نظام سقوط کرده تو تلگرام همه دارن یه همستر رو قلقلک میدن 😂 ↰شہیدانہ🕊
🫀چله زیارت عاشورا🫀 💫روز شانزدهم 💫 « وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم » هر که به شما پناه آورد امان یافت🫀 🌹 @jannathoseyn🌹 ••
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
🫀چله زیارت عاشورا🫀 💫روز شازدهم💫
✅اگر دنبال یک کانال آرامش‌بخش هستی بیا اینجا👈 📡 ✅اگر دنبال فراگیری سواد رسانه هستی بیا اینجا👈 📡 ✅اگر دنبال گوش دادن به فایل صوتی خاطرات شهدا هستی بیا اینجا👈 📡 منتظر قدوم سبزتانیم، به ما بپیوندید👇 ┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• .    ◀️ کانال سواد رسانه، زیست مجازی و سبک زندگی آرامش‌بخش: 👇    https://eitaa.com/joinchat/2266956530C459da0a91f
دوست عزیز کانال بالا👆 کانال پر محتوا و زیباییه، حاوی فایل صوتی خاطرات شهدا، سبک زندگی آرامش‌بخش و سواد رسانه. پیشنهاد می‌کنم عضوش شوید. 🌺🌸🌼🌺🌸🌼
قلب‌های ما ساخته نشدند تا به خاطر بی‌لیاقت ها بسوزند! هوای قلب‌تان را بیشتر از هر چیز داشته باشید، او تنها داراییِ شماست❤️‍🩹 صــــــــــباح‌الخیر 🌝💛
امام رضا حاجتشو بده داره خطرناک میشه 😂😍
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆 🔆بخـــــوان 🍀 ۳۹ 🍀 به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
¹² روز تا بزرگترین عید مسلمانان💚🌱
²⁴ روز تا محرم حسینی...!❤️‍🩹
از شیطـ👹ــان پرسیدند : +چه چیزے میزنَے ؟ _ تیــــر🏹 😈 +بہ کجــــا میزنے ؟ _ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯 +چجورے ؟🤔 _ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ میگم  یکم عقب تر..😈 _وقتےداره نماز میخونہ میگم یکم تندتر..😈 _ وقتے داره آرایش میکنه میگم یکم بیشتر...😈 _وقتے داره لباس انتخاب میکنہ میگم یکم چسبون تر 😈 _ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ میگم یکم دقیق تر...😈 _ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده میگم یکم بلندتر...😈 _ وقتے داره قرآن میخونہ میگم زود بخون...😈 (:<🌸🍬>:)
شب جمعـہ بـہ حریم حرم یار آمـב ماـבرے نالـہ کنان نالـہ سر داد حسین(ع)
اگہ‌احساس‌کردی‌دِلت‌تبدیل‌بہ‌خرابہ‌شده‌ برای‌حسین‌گریه‌کن:)💔 عجیب‌دِلت‌باز‌میشه ... !‌
وقتۍ‌وجودِ‌خـدا‌باورت‌بشه🚶🏿‍♀️، خدا‌یه‌نقطه‌میزارﻫ‌زیرِ‌باورت، -میشه‌یاورت:))))🤍؛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆 🔆بخـــــوان 🍀 ۴۰ 🍀 به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
* 💞﷽💞 💗خریدار عشق💗 قسمت56 چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو شد به خودم اومدم که ظرف آب هنوز توی دستام بود جواد اومد سمتم و ظرف آب و گرفت ریخت روی زمین بعد به چشمای پر از غمم نگاه میکرد خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم چند روز از رفتن سجاد گذشته بود و خبری از سجاد نشد جواد چند باری اومد دنبالم که برم خونه ولی نمیتونستم،کارم شده بود نشستن کنار تلفن و منتظر شدن همه اینقدر از حال بدم باخبر بودن که حتی یه بارم سمت تلفن نمیرفتن دلشون میخواست اولین نفری که با سجاد صحبت میکنه من باشم نزدیکای ساعت ۹ شب بود ،که تلفن زنگ خورد گوشی رو برداشتم صدل خش داشت و قطع و میشد بعد از کلی الو الو کردن،صدای سجاد و شنیدم سجاد:الو ،بهار تویی؟. -کجاایی تو ،ما که صد بار مردیم و زنده شدیم ،چرا زنگ نزدی سجاد:شرمندم به خدا،اینجا چند روزی میشد خطا خراب بود،امروز درستش کردن -الان خوبی؟ سجاد:اره عزیزم،تو خوبی؟ -تو خوب باش،منم خوبم سجاد:بهار جان ،نفهمم غصه بخوری و تو خونه باشی،من حالم خوبه،میدونم این چند روزی جایی نرفتی،قول میدم اگه خط ها مشکل نداشته باشه هر یه روز در میون همین موقع برات زنگ بزنم -قول؟ سجاد:جان بهارم قول میدم،تو هم قول بده بری بیرون و خونه نباشی -چشم سجاد:چشمت بی بلا، من دیگه باید برم به همه سلام برسون -باشه،تو هم مواظب خودت باش سجاد:چشم،یاعلی -یا علی بعد از قطع کردن همه نگاه ها به سمت من بود، فاطمه: حالا خیالت راحت شد،یه کم از اون تلفن فاصله بگیر ،خشک شدی از بس همونجا نشستی کم کم دارم تو رو با تلفن اشتباهی میگیرم ... ( لبخندی تحویلش دادم) مادرجون: بهار جان بیا یه چیزی بخور و تعریف کن سجاد چی میگفت - چشم فاطمه: اره بیا بخور،پوست استخون شدی،اینجوری پیش بری داداش سجاد نمیشناستت ،باز باید راه بیافتی تو خیابونا دنبالش تا ثابت کنی بهاری ( یه کتاب کنار مبل بود برداشتم و سمتش پرت کردم):بیمزه فاطمه: آخ آخ آخ , ببین مامان جان ،عروست دست بزن هم داره ،خدا به تک پسرت رحم کنه مادر جون: بسه فاطمه،کمتر نمک بریز...
* 💞﷽💞 💗 خریدار عشق💗 قسمت57 از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ، غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم قلبم تن تن میزد فکر میکردم دارم مریض میشم ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر -اتفاقی افتاده؟ ( با دستاش هی ور میرفت) مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه (پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟ مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم بلند شدم رفتم سمت چاه اینبار دستم به قلم نمیرفت اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم نزدیک چاه نشستم چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم -سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین، من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن...