eitaa logo
جان و جهان
490 دنبال‌کننده
808 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ هر طرف سر چرخاندم کسی را ندیدم! داخل کوچه از هیاهوی خیابان خبری نبود. نه رفتی، نه آمدی، نه صدایی و نه حتی نوری. توی کوچه به جز سمانه و چند کبوتر سرگردان هیچ جنبده‌ای نفس نمی‌کشید، حتی من! بین آن همه درِ به هم چسبیده که گاهی وسطش دیوار کج و کوله‌ای هم ساخته بودند، به یک خانه‌ی بزرگ رسیدیم. یک در چوبی بزرگ، دیوارهای کاهگلی چسبیده به آسمان و یک در چوبی کوچک داشت: - خونه‌ی خواهر دکتر ذنوبیه‌‌ها، توش خیلی باحاله من یه بار رفتم. - چطور؟ - رسول می‌گه توش روح زندگی می‌کنه، ولی فک کنم اینجا خونه‌ی شیطونه. نیگا کن اون سوراخا رو، شیطون شبا از توش آتیش می‌فرسه بیرون! و به سوراخ‌هایی اشاره کرد که بالای درِ کوچک، روی سقفِ گنبد مانندش تعبیه شده بود. از آن روز دیگر دلم با خواهر دکتر ذنوبی صاف نشد. هر وقت می‌دیدمش، مثل یک آلاسکا که تازه از یخچال درآمده، خودم را می‌گرفتم و رد می‌شدم. هیچ جوابش را نمی‌دادم و شکلات‌هایی که می‌داد را یواشکی می‌گذاشتم قاطی زباله‌ها. شعبان گذشت و رمضان آمد. زن اوستا، خواب دیده بود از خانه‌های محله، نور عجیبی به آسمان می‌رود و جلسات ابوحمزه‌ی زنانه، آن سال رونق خاصی گرفت. همه می‌خواستند میزبان شوند و قرار بود روز اول ماه قرعه‌کشی کنند. نشسته بودم بالای مجلس، کنار دست خانوم‌جان. جزء اول را که خواندند و صلوات‌هایشان را فرستادند، خانوم‌جان کاسه‌ی مرغی جهیزیه‌اش را از زیر میز آورد و گذاشت جلوی من: «ننه وضو داری؟ بسم الله بوگو و یه اسم درآر.» اولین قرعه به نام عفت خانم بود. همین‌‌که اسمش را خواندند چشمه‌های چشمش جوشیدن گرفت و به سجده افتاد. جمعیت صلوات فرستاد. دومین قرعه، اسم خانم برهانی بود. دست‌هایش را بلند کرد و شکر گفت. جمعیت صلوات فرستاد. سومین قرعه... خانوم‌جان چند بار عینکش را جابجا کرد و کاغذ را جلو عقب برد: «چقد ریز نوشتی شهناز خانم! یکی بیاد ببینه این چیه.» شهناز خانم عین عقاب از آشپزخانه نازل شد و قرعه را خواند: «خواهر دکتر ذنوبی.» من... مثل یک آلاسکای آب‌شده وا رفتم! این‌که مامان چطور با اجبار مرا به خانه‌ی ذنوبی‌ها برد دقیق یادم نمی‌آید، حتی این‌که چطور اهل خانه بی هیچ نگرانی پا به کوچه‌پشتی گذاشتند. درِ بزرگ خانه‌ی باستانی ذنوبی‌ها باز بود و از آستانه‌اش بوی کاهگل آب‌دیده، روح را صفا می‌داد. حوض کم‌عمق خانه‌شان پر آب بود و فواره‌اش فش‌فش‌کنان می‌رقصید. عفت خانم اُرُسی را باز کرد و با دیدن خانوم‌جان صلوات بلندی چاق کرد. با عزت و احترام وارد پنج‌دری شدیم و یک‌راست رفتیم بالای مجلس. دعا شروع شد و هر آن منتظر بودم شیطان بپرد وسط مجلس و آتش بیندازد طرف جمعیت، تا من با چاقوی پلاستیکی که در جیبم مخفی کرده بودم حسابش را برسم! خاله زهرا که متوجه اضطرابم شده بود، آرام نوازشم کرد: «چته خاله؟دسشویی داری؟» - خاله... راستش... خاله اون سوراخا برا چیه؟ - چطور؟ - می‌ترسم از تو سوراخا یکی یه چیزی بریزه سرمون... - کی؟ - یکی!!! خاله خندید: «این سوراخا مال معماری خونه‌های قدیمیه. اما اگه قرار باشه یکی یه چیزی بریزه سرمون، حتما فرشته‌هان که کرور کرور برکت می‌ریزن سرمون. آخه اینجا خونه‌ی شهیده. پسرشون تو عملیات «رمضان» شهید شده. با اینکه جسدش پیدا نشد ولی کل محل نذرش می‌کنن و حاجت می‌گیرن. خودتم کوچیک که بودی تشنج کردی، مامانت نذر شهیدِ اینا کرد تا خوب شدی...» جلسه که تمام شد، هر کس چیزی با خودش می‌برد. بعضی حلیم‌بادمجان به دست خارج می‌شدند و آن‌هایی که غذاشان را در مجلس خورده بودند، زولبیا و بامیه می‌بردند. شهناز خانم چندتا میوه هم اضافه برداشته بود. و من... من مقداری حال با خودم آوردم! حال خوبی که هر رمضان از لابه‌لای عبارات ابوحمزه بیرون می‌آید و روزه‌ام را می‌سازد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نیمه‌شب مادرم با مهربانی و نوازش صدایم می‌زد. من هم که از آن نوازش مادرانه لذت می‌بردم گرم‌تر می‌خوابیدم‌!  در آخر با یک تشر از جا می‌جستم و می‌دانستم دیگر خبری از ناز و نوازش نیست. بوی شوید پلوی تازه دم کشیده را با نفسی عمیق به ریه‌ می‌فرستادم و معده‌ی خالی مرا می‌کشاند اتاق بغلی، سر سفره‌ی پهن شده. سحری اکثرا غذای برنجی بود، چون مادر اعتقاد داشت :«بیش‌تر گیر دارد.» گاهی هم آب‌گوشت و کوکو و کباب‌دیگی، غذاهای محبوب من و پدر. پدر رادیو را روی دعای محبوبش کوک می‌کرد و با لذّت دعای سحر را گوش می‌داد. من هم خواب‌آلود، گوشم را به دعا می‌سپردم و لقمه لقمه غذا به معده می‌فرستادم. وسط دعا، هشدارِ «شنوندگان گرامی تا اذان صبح به افق مشهد فقط پنج دقیقه مانده است.» ،  لقمه‌ها را سریع‌تر پایان می‌داد و صف مسواک زدن و آخرین لحظات مجاز آب خوردن را شلوغ می‌کرد. هر چند فقط من و برادرم پای سینک بودیم، ولی به اندازه‌ی ده نفر شلوغ می‌کردیم. آخرین نفری که همزمان با دینگ دینگ قبل اذان، دستش به شیر آب می‌رسید و آب می‌خورد خوشبخت‌ترین آدم روی زمین بود‌! انگار همان یک جرعه آب، رمز تشنه نشدن در تمام طول روز بود. بعد از نماز صبح، کیف مدرسه را آماده می‌کردیم. با لباس مدرسه می‌خزیدیم زیر پتو، و مادرم باز زحمت بیدار کردن صبح برای مدرسه را هم می‌کشید. این بار سخت‌تر هم بود چون دیگر بویی در خانه نمی‌پیچید تا ما را بیرون از پتو بکشاند، فقط وعده‌ی هوای سرد بیرون و درس و مشق بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ شکم پر بعد از سحری هم مزید بر علت بود و ما دو نوجوان، مثل کسی که چند روز بیدار بوده به معنی واقعی کلمه بی‌هوش بودیم. مادر به هزار ترفند دست به گریبان می‌شد تا ما را بلند کند. چند بار هم ساعت را جلو کشید تا وحشت دیر رسیدن کار خودش را بکند‌! - مامان فقط پنج دقیقه دیگه بخوابم. قول می‌دم بیدار شم. و آن پنج دقیقه شیرین‌ترین خواب عمر بود‌! راستی مادرم کی می خوابید؟ از مدرسه که برمی‌گشتم، می‌گفت: «بخواب مادر، نزدیک افطار بیدارت می‌کنم.» بعد خودش با دهان روزه برای افطار غذا می‌پخت و خم به ابرو نمی‌آورد. مادر در خانه‌ی ما مثل هوا بود، جریان داشت و هیچ‌کس نمی‌فهمید که همه‌ی تازگی برای جریان اوست. پدر به بوی سرخ ‌کردنی حساسیت داشت. برای همین مادرم بساط پخت غذا را به حیاط می‌آورد. من هم می شدم آب بیار، آتش بیار. روغن و ماهیتابه و بشقاب و کفگیر و نمک و اسفند را به حیاط می‌آوردم. روی اجاق توی حیاط برایمان کتلت درست می‌کرد. ماهیتابه‌ی روحی (رویی) را داغ داغ می‌کرد تا چیزی بهش نچسبد، آخر پدر می‌گفت ماهیتابه تفلون سرطان‌زاست. با دقت به دست‌های ورزیده‌اش نگاه می‌کردم که چطور مایه‌ی کتلت را در دست ورز می‌دهد و با شجاعت به درون روغن داغ می‌گذارد. صدای جیزِّ روغن مرا چند قدم به عقب می‌برد ولی مادر دلیرانه می‌ایستاد و کتلت بعدی را به آرامی می‌گذاشت. هر چند لحظه هم اسفند دود می‌کردیم تا بوی سرخ‌کردنی به اتاق پدر نرسد. پدر می‌گفت باید دودِ اسفند «سخاوتمندانه» باشد، یعنی حسابی بویش در اتاق بپیچد. من که اسفنددان را به اتاقش می‌بردم باید نفسم را نگه می‌داشتم تا دود غلیظِ سخاوتمندانه روزه‌ام را باطل نکند. کتلت‌های مادر عجیب خواستنی بود، ترد و برشته. از آن‌ها که زیر دندان صدای کرانچی می‌دهد و با هر گاز دلت خنک می‌شود. کنارش همیشه گوجه و سیب زمینی سرخ‌شده می‌چید و سر سفره می‌آورد، نفری سه تا کتلت و یک مشت سیب‌زمینی. سیب‌زمینی‌های سرخ‌شده همیشه در مکانی نامعلوم تا وقت غذا پنهان بود، چون «گربه‌های دوپا» به آن دستبرد می‌زدند. بیشتر برای افطار کتلت درست می‌کرد. برای سحری اعتقاد داشت: «کتلت آب می‌کشه، تشنه می‌شید.» الان که مادر شده‌ام، کمی بهتر خستگی مادر را درک می‌کنم. این که می‌گفت: «از خستگی، کمرم دهنک می‌زنه» را حالا می‌فهمم که ساعتها راه می‌روم ولی باز انگار هیچ کار انجام نشده است. دلم می‌خواهد برگردم سر سفره‌ی سحری بیست سال پیش، دستش را، که از کار زیاد سیاه و زبر شده، ببوسم. کارش را سبک کنم و بیشتر کمکش کنم. این روزها سحری را تنها می‌خورم، بدون هیاهوی بیست سال پیش. مادرم را به تشخیص پزشک، وقت سحری بیدار نمی‌کنم. او هم توی هال کنار بچه‌هایم می‌خوابد؛ به جبران تمام سال‌هایی که همه‌ی بارها را تنها به دوش می‌کشید.   در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قاشق و چنگال‌ها را شِمردم و از هر کدام شش تا کنارِ وسایلِ دیگرِ ناهار توی سینی گذاشتم و سمت اتاق راه افتادم. سفره‌‌‌‌ی پُر از طرح و نقشِ بشقاب‌های برنج‌ و کباب را پهن کردم و بچه‌ها را صدا زدم. آقا صادق حوله را به دست‌های خیسش کشید و به جالباسی آویزان کرد: «بچه‌ها ببینید مامانتون چه‌کرده؟ به‌به عجب بویی!» بچه‌ها یکی یکی آمدند و دورتادور سفره را پر کردند. بشقابِ عدس پلو را جلویِ سارا گذاشتم: «بلند شو این قابلمه غذا رو بذار توی آشپزخونه برای داداش علی از سر کار اومد بخوره.» سارا همان‌طور که بلند می‌شد، با خنده و لحنی که رضایت‌ داشت، گفت: «آخ، آخ بچه‌ها غذای پسربزرگه‌ی زهرا خانوم رو ببرم بذارم‌ آشپزخونه، یه وقت ما نخوریم.» سعیده، قاشقِ غذا را در دهانش برد و با لُپِ یک‌وری سرش را سمتِ سارا کشید: «نمی‌دونی مامان خانوم اول غذای پسر بزرگاشو برمی‌داره بعد اگه اضافه بیاد به ما چهار تا غذا میده؟» همه با خنده حرف‌های سعیده را تایید کردند. ته‌دیگ را کَندم و سرم را سمت آشپزخانه گرفتم: «سارا قابلمه داداشو بیار ته‌دیگ براش نذاشتم.» این‌دفعه خودم هم با خنده گفتم: «خب چی‌کار کنم بچه‌هام سرِ سفره نیستن غذا از گلوم‌ پایین نمی‌ره.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دخترها و سعید وسایل ناهار را دست به دست جمع کردند. سمیه سینی را با دو لیوان چای و قندان کنار من و صادق گذاشت: «مامان عروسی داداش علی کِی میشه آخه؟» - خوب شد گفتی. راستی آقا صادق، یه چیزی می‌خواستم بهت بگم. - بگو خانوم. - من اصلا دلم رضا نیست که برای علی و خانمش عروسی نگیریم. هر طور شده خودت یه کاری کن بچه‌م بی‌مراسم نباشه. آقا صادق دستِ راستش را بالا آورد و از مُچ چرخاند: «با کدوم پول؟ مگه دیگه چیزی مونده؟ خودت که دیدی هر چی داشتم کمک کردم برا خونه خریدنش.» فکری که چند روز توی سرم رژه می‌رفت و بالا و پایینش کرده بودم را به زبان آوردم: «من می‌تونم با آقام صحبت کنم عروسی علی رو بندازیم تو خونه‌ش.» اتاق از کِل کشیدن دخترها جان گرفت. سمیه، «بابا تو رو خدا!» را کِش‌دار و لوس مانند گفت و پشتِ سرش بقیه شروع به التماس کردند: «بابا، ما دلمون عروسی می‌خواد، آخه ما خواهر برادرای دامادیم. بابا.....بابا...» صادق لیوانِ چایی که خورده بود را در دستش نگه داشته و نگاهش می‌کرد: «نمی‌دونم باید فکر کنم، مامانتون النگوهاش رو هم داد برای خونه‌ی داداش علی، هیچی دیگه نداریم.» رضایت نسبی صادق را که دیدم بیشتر اصرار کردم: «پس من با آقا و مامانم صحبت می‌کنم، خدا خودش جور می‌کنه، این دوتا جوون هم ذوق می‌کنن که با یه مراسم برن سرِ خونه و زندگیشون.» «تا ببینیم خدا چی می‌خواد!» را از زیر زبانش بیرون کشیدم. صدای سارا را از کنارم شنیدم: «مامان به آبجی لاله هم بگیم بیاد؟» - آره، حتما. و دوباره مراسم کِل کشیدن برادر خواهرهای داماد، خانه را سر شوق آورد. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1005 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«ننه کجایی؟» صدای مردانه‌ و داداش مشتی طورش، اهالی خانه را به خنده اَنداخت. علی با یک سرویس چینی بزرگ و با آن حالت بامزه‌اش روزِ مادر را برایم‌ جشن گرفته بود. از پایِ اُجاق‌گاز خودم‌ را جلوی رویش رساندم. هدیه‌اش را روی زمین گذاشت و من را در آغوش گرفت و روی موهایم را بوسید: «روزت مبارک مامان جان» سرم را بالا گرفتم تا صورتش را ببینم. مثل همیشه اشکم از دوطرف صورت روی شانه‌هایم ریخت: «شماها خودتون هدیه‌اید مادر، چرا خودتو تو زحمت اَنداختی؟» _این حرفا رو نزن مامان، تو به اندازه‌ی صد تا مامان برای ما زحمت کشیدی. با علی وارد اُتاق شدیم و او نشست. به آشپزخانه برگشتم و شربت سکنجبین را توی لیوان ریختم و کنارش برگشتم. _خب مامان جان چه خبر از کارهای عروسی و خونت؟ _تعمیر خونه که دیگه آخراشه. خدا خیر بده بابا رو. اگه نبود، این خونه حالا حالاها خونه نمی‌شد. _خب الحمدالله مادر، همین که تونستید بخرید، جای شکر داره. حالا خرد، خرد تعمیرش هم می‌کنید. _راستی مامان، بابا گفت: شش تا النگوهاتو فروختی برای خونه. جبران می‌کنم برات. _جبران کردی مادر، چه قابلی داره این چیزا. همین که تو و خانمت مستاجری نکشید، برای من بسه. _مامان کاری نیست برای مراسم برم‌ خونه‌ی آقاجون انجام بدم؟ _نه مادر تو فقط فکرت به آماده کردن خونت باشه. من حواسم به مراسم هست.راستی علی جان! یه روز بیا این وسایلی که برات آماده کردم رو ببر. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ علی شربتش را تا نصفه سَر کشید: «چی هست مامان؟» - همون چیزایی که مامانا به پسراشون‌ جهاز میدن. دو دست رختِ‌خواب و دو تا بالش و یه تشک دو نفره دادم برات دوختن. علی همان جایی که نشسته بود، جابه جا شد و نفس عمیقش را بیرون داد: مامان، توی این روزا که مریضی لاله زمین‌گیرت کرده، بازم حواست به رخت خوابِ من بوده؟ به خدا که تو فرشته‌ای مامان چشم‌هایش را نگاه کردم و لبخندی از سر شوقِ شنیدنِ حرف‌هایش زدم: «کاری نکردم که، وظیفه‌ی مادریم رو انجام می‌دم. علی جان یه جعبه سرویس چینی هم هست. اَمانتِ مادر خدا بیامرزت بوده. وقتی اومدم خونه‌ی بابات، اینجا بود. من نگهش داشتم تا موقع عروسیت، یادگاری مادرتو بهت بدم. یه پارچه گیپور هم از مادرت بود که گذاشتم به موقعش بدم به اُمید.» علی سرش را بالا گرفت تا آن قطره اَشکی که نمی‌خواست از چشمش بیرون‌ بیاید را نبینم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1012 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_طعم_نبات،_هوای_حرم آرام ‌و مداوم هم می‌زدم تا مبادا گلوله بشود یا ته بگیرد. عطر گلاب و آرد برنج ایرانی تمام ریه‌هایم را پر کرده بود. زیر گاز را خاموش کردم و توی هر پیاله‌ی گل‌دار دو ملاقه از فرنی‌ها ریختم. ردیف فرنی‌ها که روی پیشخوان کابینت را پر کرد، صدای سید کاظم احمد‌زاده از تلویزیون بلند شد که در صحن امام حسن‌مجتبی(ع) بین سفره‌های نواری که پهن شده بودند و آمدن زائرین روزه‌دار را لحظه‌شماری می‌کردند، شانه به شانه خادمین حرم ایستاده بود و با آب و تاب حرف می‌زد و رسالتش که هوایی‌کردن دل مخاطبین بود را به خوبی انجام می‌داد. دلتنگی، اشک شد و از چشم‌هایم افتاد. آن‌روز‌ها تازه‌عروسی بودم که روزهای رمضان سال ۹۵ را لا‌به‌لای امتحانات پایان‌ترم و فرمول‌های بیوشیمی و سطرهای سلولی‌مولکولی داشتم می‌گذراندم. در همین احوالات بودم که دکتر حبشی توی سرم آرام و آهسته می‌گفت: «زن اگه مثلاً می‌خواد بره زیارت نبایست مستقیم بره به شوهرش بگه. فقط بشینه جلوی عکس حرم گریه کنه‌! بگه کاش منم جای اون زائرا بودم. مَرد دیگه عشق می‌کنه حاجت خانواده رو رفع کنه. می‌گه زنم خواسته ولی به من نگفته. هر جور شده باید به خواسته‌‌ش برسونمش.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همین‌ هم شد. همان شب پیش از رفتن به مناجات‌خوانی حاج‌مهدی سماواتی همسرم گفت: «برای شب‌های قدر بریم مشهد.» چند روز بعد، مسلم، یکی از دوستان هم‌دانشگاهی‌اش، گفته بود در مشهد خاله‌ای دارد که یکی از واحد‌های منزلشان را وقف زائر کرده‌اند، اصرار کرده بود به جای هتل به خانه آن‌ها برویم. راستش آن‌روزها هم وضعیت‌مان طوری بود که بدمان نمی‌آمد پول هتل را نگه‌ داریم برای خرج‌های دیگر. با این وجود، استخاره کردیم و استخاره هم خیلی خوب آمد و تصمیم قطعی‌مان، رفتن به خانه‌ی خاله‌ی مسلم شد. به مشهد رسیدیم. سر‌رشته آدرس را گرفتیم تا رسیدیم به منزلشان. یک خانه قدیمی درست در انتهای یک کوچه باریک بود. زنگ کنار درب سفید را زدیم و منتظر ماندیم. مرد روحانی و همسرش در را به رویمان باز کردند، لهجه‌شان عطر زعفران داشت و لبخندشان شیرین بود، مثل نبات. انگار آشنایی باشیم که مدت‌ها بوده به انتظار دیدن‌مان نشسته باشند از ما استقبال کردند. راهنمایی‌مان کردند به اتاقی که در منتهاالیه حیاط، دست چپ، چند پله پایین‌تر از سطح حیاط بود که بعد‌ها فهمیدیم توفیق اصلی‌اش میزبانی از سینه‌زنانی‌ست که هر شب جمعه این‌جا جمع می‌شوند. دور تا دورش را پارچه‌ی سیاه کشیده بودند و پر بود از کتیبه‌هایی که هر کدام به یاد یکی از خامس‌ آل‌عبا بودند. محو کتیبه‌ها شده بودم که متوجه شدم در آن نورِ نیمه، نقطه‌هایی در حال حرکت‌اند. نزدیک‌تر که رفتم متوجه خیل عظیمی از سوسک‌ها شدم و جیغ‌کشان رفتم بالای منبر ایستادم، همسرم هم بدون سلاح مانده بود که چطور باید پیروز این کارزار شود‌!!... حساب مسافر بودن‌مان را کرده بودند و رفتند آب یخ برایمان بیاورند که حاج‌آقا سینی به دست آمد و با دیدن آن وضع دیدنی خنده‌اش ماسید. به همدیگر نگاه کردیم و به هم فهماندیم که این‌جا، جای ماندن نیست برای ما. نه از بد بودن آن خانه‌ی نورانی و صاحبا‌نشان، بلکه از ترس زیاد من از سوسک‌! اما دلیل می‌خواستیم برای رفتن و این‌طور نمی‌شد که یک‌دفعه راهمان را بگیریم و برویم. سر زدن به یکی از اقوام نه چندان نزدیک‌مان در مشهد را بهانه کردیم‌، هدیه‌ای که برای خاله‌ی مسلم خریده بودیم را به آن‌ها دادیم و از خانه‌شان بیرون آمدیم. رفتیم به سمت خیابان امام رضا به دنبال پیدا کردن هتل. چمدان به دست طول خیابان را می‌گشتیم. هتل‌ها یا جا نداشتند یا خیلی گران بودند. بعد از چند ساعت که یک هتل مناسب پیدا کردیم متوجه شدیم که شناسنامه‌مان، آن هویت کاغذی که لازمه‌ی اصلی اقامت‌مان بود را جا گذاشته‌ایم‌! خستگی هم‌چون دَوال‌پایی دستش را از دور گردن‌مان باز نمی‌کرد. خودمان را به حرم رساندیم. دلِ شکسته‌ام، بی‌تابِ بندهای جوشن‌کبیر بود. لابه‌لای مناجات‌ها چند‌باری به خدا یاد‌آوری کردم که ما از خودتان مشورت گرفتیم و این رسمش نبود‌! یادمان آمد یکی از اقوام نه چندان نزدیک‌مان در مشهد یک آپارتمان چندواحدی دارند و در شرایط ما، رفتن به منزل آن‌ها بهترین گزینه به‌حساب می‌آمد. مادرم با آن‌ها تماس گرفت و قرار شد بعد از مراسم شب قدر به خانه‌شان برویم. حوالی سحر وقتی به خانه‌شان رسیدیم، خجسته خانم و همسرشان با چای و شکرپنیر هل‌دار از ما پذیرایی کردند. چای مرهم شد بر سینه‌ام. بر پشتی‌هایِ لاکی خانه‌شان تکیه زدم. سبک شده بودم، درست مثل زن تازه فارغ شده، مثل شاخه‌های قاصدک توی هوا. فردای آن روز خجسته‌خانم درِ واحدمان را زد با چشم‌هایی که برق می‌زدند گفت: «من خادم حرم‌ام، با مسئولمون حرف زدم، گفتم مهمون عزیزی دارم میشه یه روز خادم افتخاری بشه، قبول کردن. اگه دوست داری می‌تونی فردا بیای با من.» خودم را غرق در محبت سلطان مشهد می‌دیدم. مثل لحظه‌هایی که روی آب معلق مانده‌اید و همه‌ی صدا‌ها و حرکات در اطرافتان کش‌دار و مبهم پیش می‌روند؛ آن لحظه من دیگر چیز درستی نمی‌شنیدم. فقط خجسته خانم را محکم بغل کردم و بوسیدمش و به خاطر اینکه واسطه‌ی این لطف شده بود، از او تشکر کردم. و غروب روز بعد، حوالی اذانِ مغرب، کنار سفره‌های نواری که پهن شده بودند و آمدن زائرین روزه‌دار را لحظه‌شماری می‌کردند، با لباس خادمی ایستاده بودم‌...   در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با صدای هواپیمایی که از سقف آسمان در حال عبور بود بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم، بالای سرم شیشه‌ی پاسیو بود. از زیرزمین تا آن سقف شیشه‌ای مسافت زیادی بود؛ اما برای دیده‌شدن گرگ و میش هوا مسافت معنا نداشت. به خودم آمدم: «مگه الان ساعت چنده؟ سحری؟ روزه؟» ناگهان از جا پریدم و همان‌جا در رختخواب چهارزانو نشستم. نگاهی به دور و برم کردم. چقدر زود بساط سحری چیده و برچیده شده بود و حالا همه، بعد از نماز به رختخواب‌ها خزیده بودند؛ لای کرسی، زیر لحاف‌های سنگین پنبه‌ای. شستم خبردار شد که به خاطر دل‌دردهای چند روز پیشم، مادر مرا برای سحری بیدار نکرده است. آن سال از ترس حمله‌های هوایی صدامیان، به زیرزمین نسبتاً بزرگ خانه‌‌ی پدربزرگ پناه برده بودیم و مهمانی خدا را در خانه‌ی پدر بزرگ می‌گذراندیم. حمله‌ها که شروع می‌شد صدای «توجه توجه! علامتی که هم اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت قرمز است....»، ما را در گوشه‌ی اتاقی در زیرزمین که حکم پناهگاه داشت، جا می‌داد. همه به هم می‌چسبیدیم. لب‌هایمان آرام به هم می‌خورد و «و جعلنا» می‌خواند. بین چشم‌هایمان، ترس رد و بدل می‌شد. خاله‌زهرا آخرین فرزند پدربزرگ، رادیوبه‌دست، در خانه می‌چرخید تا خبر وضعیت قرمز را به همه برساند. شاید بچه‌‌ای رفته باشد در حیاط یا همسایه‌ای رادیو و تلویزیون در دسترسش نباشد؛ پس از حیاط به زیرزمین، از زیرزمین به صحن شاه‌نشین، از شاه‌نشین تا یک‌یک اتاق‌ها، همه‌جا را سریع می‌پیمود و درآخر به ما که زیر سقف پاسیو، در گوشه‌ی زیرزمین پناه گرفته بودیم، می‌رسید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خانواده‌ی ما، خاله بتول و خاله فردوس با دو سه تا بچه‌ی قدونیم‌قدشان، به همراه آقاجون و خانم‌جون و دایی‌رسول و دایی‌سعید و خاله‌زهرا. مساحت زیرزمین تقسیم به چهار شده بود و هر خانواده در قسمتی زار و زنبیل و رخت و لباس و زندگی‌اش را جا داده بود. پرده‌ها، دیوارهای هر خانه بود، که وقت افطار و سحر باز و بسته می‌شد. این مهمانی در مهمانی، همه‌ی تلخ‌کامی انفجارهای مهیب و صدای آژیر قرمز و لرزیدن شیشه‌ها را تبدیل به قند و عسل کرده بود برایمان. با دخترخاله‌ها فقط لذت بازی را درک می‌کردیم، درس‌خواندن آن سال هم شده بود مجازی پای تلویزیون. افطار و سحر سفره‌ها به هم متصل می‌شدند و هر کس هرچه داشت در سفره‌اش می‌چید. آخرین قسمت از زیرزمین حوض بزرگی بود که بالای آن، پنجره‌های مشرف به حیاط بود. حوضِ آب، سخاوتمندانه ما را روی شانه‌ی رف‌هایش جا می‌داد؛ برای مسواک زدن، وضو گرفتن، آب‌بازی کردن، میوه و سبزی شستن، و شستن ظرف‌هایی که سحر و افطار روی کول هم سوار می‌شدند. همه‌ی این هیجانات در وقت سحر و افطار نمود دیگری داشت. صدای قاشق و بشقاب‌هایی که روی سفره، نُت‌های پیانویی را تند تند بالا و پایین می‌کردند. صدای حرف‌زدن‌ها، صدای «اللهم إنی أسألک بِبَهائِکَ...»، صدای صف مسواک و «تند باش الان اذان میگن»، صدای اذان پدر بزرگ. نه! آن سحر بیدار نشده بودم. با همه‌ی هیاهویی که سحر به پا شده بود، من پا نشده بودم. سال اول روزه‌داری‌ام بود و من از تشنگی و گرسنگی خسته که نمی‌شدم هیچ، انگار هم‌سفر‌ه‌ی ملائکه بودم. اصلا لحظه لحظه‌اش را سرمست بودم. جذبه‌ی ماه رمضان ما را بزرگ کرده بود و گویی در مسابقه ‌ی بزرگی واقع شده بودیم و نباید از دیگران عقب می‌افتادیم. اما آن سحر... من عقب افتادم...! همین‌که دیدن آسمان نیمه روشن از لای چشمان نیمه‌بازم، مرا از عالم خواب به بیداری محض پرتاب کرد، انگار سقف شیشه‌ای به سرم نزدیک شد. سرم تیر کشید. من سحری نخورده بودم و این یعنی نباید روزه بگیرم. رود اشک از گوشه‌ی چشمانم جاری شد. کاسه‌ی گوشم را پر کرد و بالش زیر سرم را خیسِ خیس. تا مدتی در رختخواب به خود پیچیدم که صدای هق‌هقم بلند نشود. آن‌قدر با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد با بالشی نمناک. صبح وقتی بیدار شدم، چشمانم را باز نکردم. خودم را به خواب زده بودم تا مبادا کسی مرا دعوت به صبحانه کند. صدای ریز بازی بچه‌ها مرا به سمت خودش می‌کشید، اما من با همه‌شان قهر بودم. چرا کسی من را صدا نزده بود؟ غلتی زدم و خواب‌زدگی‌ام را ادامه دادم‌. چند لحظه بعد، مادر آرام سینی صبحانه را کنارم گذاشت و صدایم کرد. بغض دوباره در گلویم پیچید. نمی‌خواستم کسی گریه‌ام را ببیند. اصلا نمی‌خواستم بغضم بشکند. اما سر‌تا‌پایم گلویی شده بود دردناک. بالاخره با اصرار مادر از جا بلند شدم؛ اما با دو مَن عسل هم نمی‌شد من‌ را خورد. نه حرفی می‌زدم و نه چیزی می‌خوردم. اخم‌هایم آنقدر عمیق بودند که ابروهایم به هم نزدیک شده و درد در پیشانی‌ام خط انداخته بود. هرچه مادر اصرار می‌کرد من تلخ‌تر می‌شدم؛ مثل لیمو شیرینی که قاچ خورده و ساعتی مانده باشد؛ من از ساعت سحر مانده بودم. مادربزرگ وارد میدان شد و با ناز و نوازشی که مخصوص لحن و زبان و دست مادربزرگ‌هاست رگ خوابم را پیدا کرد. دست‌های استخوانی و گرمش را روی سرم کشید. رابطه‌ام با مادربزرگ اتو کشیده و رسمی بود. برای همین در باورم هم نمی‌آمد بشود روی حرفش حرفی عَلَم کنم. با کلامش و با گرمای دستش آهن قلبم نرم شد. چندبار که قربان‌صدقه را مثل پتکی روی دل آهن‌شده‌ام زد، دلم نرم شد و لقمه در دهانم و لیوان شیر در دستانم جا گرفت. حالا هر وقت قدم‌های ماه رمضان از کوچه‌های ماه رجب و شعبان به گوش می‌رسد، به تلاطم می‌افتم که مبادا به ماه مبارک نرسم؛ نکند یک بیماری، سردرد یا حال بد، سراغم بیاید و من مهمان خدا نشوم. نکند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت 🌸 جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan