✍بخش دوم؛
پیرمرد دهانش را باز کرد و من یک آن احساس کردم کنار تلی از انبوه زبالهام یا بینیام را توی چاه فاضلاب فرو کردهام، به همان غلظت و وحشتناکی. دماغم را بالا کشیدم و بینی تیز کردم که نکند اشتباه کردهام، اما هرچه بیشتر دقت میکردم و هرچه بیشتر حرف میزد، بو شدت بیشتری میگرفت. پیرمرد یا مشکل عفونت معده داشت، یا لثه، و یا هر چیز دیگری که ماحصلش بوی گربه مرده بود که از دهانش بیرون میآمد. اما توی دنیای هفت سالگی تنها دلیل این بو را مسواک نزدن میدیدم. چند بار خواستم بین توضیحاتش بپرسم: «راستی شما مسواک هم میزنین؟» که خجالت کشیدم!
نیم ساعت بعد، جلوی در خانهمان که ترمز دستی را کشید، میدانستم شش تا نوه دارد، برایشان مرتب هدیه میخرد، عروس اولش را خیلی دوست دارد، دخترش یک روز درمیان به خانهشان میآید و یک خانه باغ اطراف ملایر دارند!
همصحبتی خوبی بود. اما من توی دوراهی بدی گیر کرده بودم و باید تصمیم خودم را میگرفتم؛ یا باید جلو مینشستم و همصحبت راننده پیر مینیبوس آبی میشدم و بو را تحمل میکردم، یا باید عقب میرفتم و بین بچههایی که احساس غریبگی زیادی با آنها داشتم مینشستم.
با روحیه خبرنگاری که از بچگی در وجود من بود، گزینه اول را انتخاب کردم. پای انتخابم هم ایستادم. من شده بودم شاگرد راننده و با اینکه کلاس اولی بودم، برای بچهها تعیین تکلیف میکردم. این اولین مسئولیت رسمی زندگی من بود.
مینیبوس مدرسه ما مثل یک اسبآبی پیر مهربان بود که زیر بارانهای پاییز و برفهای زمستانی ما را در خودش جا میداد و به خانوادهها و معلمهایمان تحویلمان میداد.
هر سال که بوی مدرسه از شهریور ماه با نمایشگاه نوشتافزار و پیامهای تبلیغاتی و غیره همه جا پر میشود، خاطرات روزهای اول مدرسه با مینیبوس آبی توی سرم لعاب میاندازند. بیستویک سال از آن روزها میگذرد و حالا لابد پیرمرد و مینیبوس آبیاش برای من و حتی آن شش تا نوه خاطره شدهاند! اما دعا میکنم برای تکتک آدمهایی که در مسیر رشد کمکم کردند، حتی راننده مینی بوس آبی.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم؛
آنجا بود که سوزنهای بلند سر مرواریدی را برای بستن روسری به سبک اصیل زنان لبنانی و سوری خریدم و کلی اولینهای قشنگ برایم کلید خوردند، که با هر کدامشان یک گوشهی قلبم تندتر میزند.
اقامت چند هفتهای ما در سوریه بخش طلایی دفتر زندگی من است که هر بار ورق میزنمش، وجودم پر از شوق میشود.
همهجای شهر، آنروزها پر بود از عکسها و دیوارنگارههای تصویر قدّی بشّار اسد... .
چند سال گذشت. از سوریه ردیف به ردیف شهید میآوردند و مستند و کتاب مینوشتند از عاشقانههایی که به ملازمت از حرم ختم شدند و همه یک نقطه اشتراک داشتند؛ آن هم حرم سیده زینب(س).
در کنار همهی اینها یک روز یک عکس در آمد و یک خبر؛ که عماد مغنیه را در کفرسوسه به شهادت رساندند. جایی که یک زمانی بستر روزهای رویایی نوجوانی من بود، حالا شده بود مقتلگاه این شهید. قلبم به درد آمده بود.
وقتی حرف سوریه پیش میآمد، دوست پدرم که ما در سوریه، در منزلشان اقامت داشتیم میگفت: «شما بهار سوریه رو دیدید. امروز این پیکره خسته مثل پاییز شده!»
حالا سخت است که چهره جدیدی از شهر را توی سرم به تصویر بکشم، آن هم با روی کار آمدن
آدمهایی که انگار تصویری روتوششده از چهرههای مشمئزکنندهی سران داعشی هستند. دوست ندارم خاطراتم بوی نا بگیرند!
لنز دوربین نگاهم را میبرم به خط سِیر مقاومت. فکر میکنم به مردهایی که یک روز با صدای حاج قاسم توی بیسیمها، در جبههی سوریه مقاومت میکردند و حالا برادرانشان در همهجای پهنهی مقاومت مشغول جهادند؛ فرقی نمیکند از انصارالله یمن باشند یا حزبالله لبنان، تا نیروهای حشد الشعبی و حتی توی ایران همین زنانی که این چند وقت از طلاهاشان یا بهتر بگویم بخشی از خودشان عبور کردند.
من مؤمنم به صبحی قریب که خون شهیدان ریختهشده روی خاکهای این تکه از خاورمیانه، از زمین میجوشد و مقاومت را زندهتر از قبل میکند و این ما هستیم که با وعدهی نصرت خدا و حکمت رهبرمان إنشاءالله پیروز خواهیم بود؛ با بشّار یا بدون بشّار!
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم
توی تعمیرات کارش حرف نداشت و بدقلقترین موتوربرقهای خارجی که مهندسهای کراوات زده و خارج رفته هم از تعمیرشان وامیماندند را بهراحتی تعمیر میکرد؛ شاید فکر کنید بهتر از این نمیشود و حالا باید با همین مهارت جادوییاش بار خودش را میبست. اما نکتهی تلخ ماجرا این بود که عمو حسن برادری داشت که اهل کاسبی بود و شامهاش پول را بو میکشید و اصول بازاریابی را از بر بود. بلد بود چطور دکمه سرآستین ببندد، سیگار برگ دود کند و کلمات وزین و سنگین به ناف حرفهایش ببندد تا کف نماینده مذاکرهکننده شرکت ببُرد و رویش نشود رقم قرارداد را کمتر از حد مطلوب او ببندد.
سهم عموحسنِ پنجهطلا اما یک درصدِ خیلی کم از همهی این قراردادها بود. آخرش هم عموحسین، چند سال قبل از مرگش عذاب وجدان یقهاش را گرفت و البته با کلی منت، برادرش را بیمه کرد، تا لااقل مستمری ماهیانهای داشته باشد.
چند سال بعد از آن روزها، یکبار که عموحسن را با خودمان برده بودیم تجریشگردی و سمنوی عمه لیلا را دیده بود، تصمیم گرفته بود که معجون اختصاصی خودش را بسازد. معجونش را ساخت و اسمش را هم به پیشنهاد یکی از اقوام گذاشت افلاطون! واقعا هم اسم درخوری بود؛ ترکیب انواع مغزها و میوهها و جوانه گندم و عسل و ادویههایی که خودش همیشه ترکیب میکرد، یک چیز عجیب و غریبی میساخت که مرده را زنده میکرد. حلواها توی کارگاه زیر پله خانه عموحسن ساخته میشدند، توی ظرفهای دردارِ کوچک ریخته میشدند و برچسب افلاطون رویشان میخورد و راهی خانهی فک و فامیل میشدند. همه استقبال کردند و توی دلشان برای عموحسن ایستاده دست زدند و او هم خوشحالتر از هر وقت دیگری، با بازخوردهایی که میگرفت به فکر تولیدات بیشتر بود که پدربزرگم توی این بزم از راه میرسد و یک نگاهی به حساب و کتاب برادرش میاندازد و داد میزند: «حسن این چه وضعشه! تو که داری از جیب میدی!» اصرار عمو حسن برای خریدن مغزهای درجه یک و عسل اصل و حساسیتهایی از این قِسم، باعث شده بود که تنها سود معنوی و رد لبخند آدمها بعد از تست کردنِ معجون افلاطون، از آخرین تجربه کاریاش به یادگار بماند!
با همهی این احوالات، عموحسن همیشه نان دلش را خورده؛ مناعت طبع و نیت خیر، برایش برکت آورده و هیچوقت محتاجِ غیر نشده. بودهاند بازارشناسهایی که زمین خوردهاند اما عموحسن کارش به مو رسیده ولی پاره نشده.
چند سالی هست که روز اول عید، بعد از دیدن پدربزرگم، به خانهی عمو حسن که چند کوچه پایینتر هست سرمیزنیم. سراغ کاروبارش را که میگیریم از پروژه جدید کاریاش حرف میزند. از اینکه میخواهد شمعهای پیچپیچیِ بلند بسازد؛ از آنها که به زعم خودش لنگهاش هیچجا پیدا نمیشود. ما هم البته به اینجای حرفش که میرسد چیزی نمیگوییم از اینکه خیلی وقت هست که از این مدل شمعها توی جمعهبازار و بساط دستفروشهای خیابان انقلاب بهوفور دیده میشود، و سعی میکنیم با لبخند همراهیاش کنیم. میگوید چند قالبِ طرحدارِ شمع هم با آن استعداد بالقوهی استثناییاش ساخته. فقط دیگر آماس پاهایش که حالا هرکدام قدِّ یک متکا شدهاند، رمق کار توی کارگاه را از او گرفته و دنبال آدمیست که توی کارگاه برود و گوش بسپرد به فرمانهای عموحسن، تا پارافینها بهدرستی گرم بشوند و از قالبها بیرون بیایند، و کمک کند که رؤیای یک پروژهی کاریِ موفق، توی قلبِ عموحسن نبض بگیرد.
#زینب_فرهمند
#به_بهانه_روز_کار_و_کارگر
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم
یادم نیست شب را چطور صبح کردم و اصلا خوابیدم یا نه! صبح در مسیر دانشگاه بودم که خبر قطعی شهادت او را شنیدم. خیلی سخت است که آدم لحظات اولیه و سخت فرود داغ، شانهای نداشته باشد که به آن تکیه بدهد و زار بزند.
همهی مسیر تا رسیدن به دانشگاه فقط سالار عقیلی بود که توی گوشم میخواند: «یا برگرد، یا آن دل را برگردان...»
من توی ۲۸ سالگی بعد از داغ حاجقاسم به دومین سوگ بزرگ زندگیام نشسته بودم!
بعد از آن روز، کلیپهای مختلفی از حضورش بین مردم و تلاشش برای گرهگشایی از آنها بیرون آمد. با هر کدامشان یک جایی از قلبم تندتر میزد و بارانی میشدم. با دیدن آنها، تازه میفهمیدم که چقدر درد مردم داشت و مردمدار بود؛ و بیشتر جای نبودنش درد میگرفت.
حتم دارم بعد از این، آدمها در هر جایگاهی که باشند وقتی قصد خدمت میکنند، یک فقره از عکس او را توی جیب یا صفحهی نمایش لپتاپ یا گوشی همراه میگذارند. اسم او را به عنوان «سیدالشهدای خدمت» توی قلبشان حک میکنند و از او استعانت میطلبند؛ مثل خیلی از بچههای رسانه که تصویر یا جملهای از شهید آوینی را همیشه با خود دارند.
حالا یکسالی میشود که عکس لبخندش همیشه توی خانهی ماست و نورش همه جا پخش میشود. من حتی وقتی توی خانه دستمالبهدست میگردم تا گرد و غبار بتکانم به او و لبخندش نگاهی میاندازم و نیتِ خدمت میکنم... .
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#تولد_یک_رویا
جیبهایم را پر از کلمات میکنم. کلمات، سنگریزههای در دست مناند. تنها سلاح من!
کلمات من از حلقوم محمد الدوره، همان پسر نوجوان فلسطینی که پشت مانع بتنی در آغوش پدرش پناه گرفته بود ریشه دواندهاند و قد کشیدهاند. تصویری که اولین هشتگهای #اسرائیل_کودککش_است را توی سرم کلید زد.
اینها بخشی از امکانات من برای بهجای گذاشتن ردّی از خودم در این لحظات تاریخی هستند.
توی سرم پلان های مختلف را میریزم. از همهی پلانها زیباتر، تصویر حرکت دستهجمعی ما از لبهی چند سانتیمتری کوه است. نفسهامان صدادار شده است. دردها کشنده و کشدار شده و همهی ما را که به مثابه تکتک سلولهای یک پیکره هستیم خسته کرده. همه به انتظار لحظهی رسیدن، آن لحظهی طلایی فرج، تحمل میکنند.
هر بار که گمان میکنیم این بار دیگر کارمان تمام میشود، صدای مهربانی از جلوترین نقطهی حرکتمان زیر گوش همهمان میخواند «تحمل کنید، شما دیگر آبستن درد ها نیستید! بلکه در لحظات طلایی فارغ شدنید.»
پشت کولهی هر کدام از ما ردیف عکسهاییست که بخشی از جانِ ما بودند و در راه مقاومت به شهادت رسیدند. ما عکسها را با خاطراتشان با آخرین قابهایی که از هر کدامشان به یاد داریم با خودمان حمل میکنیم، برای رسیدن به آن بالاترین نقطه؛
نقطهای که وقتی برسیم، ما و صاحبان عکسها و حضرت قائم، زیر پرچم یا حسین، جمع میشویم.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روایت_زنانه_جنگ
#چند_قاب_چند_مطلع_نورانی
قاب اول
تصویر راهپیمایی در کشورهای غربی در حمایت از جریان مقاومت با پرچمی دیگر علاوهبر پرچم فلسطین، یک پرچم سه رنگ با طرح الله درست در قلب پرچم!
به این فکر کردم که چقدر بودجه دلاری خرج این شد که هرجا پرچم ایران بهاهتزاز درآمد، طرح شیر و خورشید باشد؛ عزت، دست خداست.
قاب دوم
دوست دوران کارشناسی ارشدم بود. از آن دسته از بچههای دانشگاه تهران که تا این نقطه همهجوره روی پای خودش ایستاده بود و سختی کشیده بود. حاج قاسم را دوست داشت و از انقلاب بدش نمیآمد، اما از بعدِ زن، زندگی، آزادی از همهچیز جمهوری اسلامی بدش میآمد، حتی از دشمنیاش با اسرائیل! حالا پروفایلش عکس ایران متحد است و برای حفظ جمهوری اسلامی ایران همهی تلاشش را میکند. توی پیامهایش برایم پیامهای دعای توصیه شده اساتید را بازارسال میکند و نتانیاهو را نتانیابو صدا میزند! قلبها، دست خداست.
قاب سوم
تمام غولهای رسانهای دنیا را سرخط کرده بودند تا با هر الگوریتم و سازوکار و امکانی که دارند، این تصویر را به همه دنیا مخابره کنند: «ایران یک یاغی توی منطقه است، و از قضا هم عقبافتاده است و هم سر جنگ با همه دنیا دارد!» سیزدهم ژوئن سال دوهزاروبیستوپنج، با اشتباه محاسباتی اسرائیل و حمله کردن به ایران، آن هم درست وقتی که ایران پای میز مذاکره با آمریکا بود، ورق برگشت.
چند ساعت بعد ایران قلب تلاویو را هدف گرفت و نه فقط قلب بچههای غزه، بلکه قلبهای فشرده شدهی تمام مردم دنیا را از ضربه زدن به این متاستاز شاد کرد. حالا همهی پلتفرمها پر هستند از چالشهای «Iran just do it» و شبیه به آن. و حالا توی دنیا یک کشور قهرمان وجود دارد که همهی صلحطلبهای دنیا چشم به آن دوختهاند و آن، ایران نام دارد. بهترین نقشههای راهبردی دنیا، دست خداست.
قاب چهارم
نوعروس پای تابوت پیچیده شده در پرچم ایران بلندبلند میگوید: «امام زمان از من قبول کن.» روسری رنگی پوشیده و بعد از قربانصدقهرفتنِ قد و بالای شوهرش فقط از او میخواهد که «از خدا بخواه دل شیر به من بده برای مبارزه در راه مقاومت.»
همه گمانشان این بود که دخترها و پسرهای دهه هفتادی و هشتادی ما که جنگ ندیدهاند، لابد با اولین صدای پدافندها، با اولین عزیزانی که از دست میدهند کمر خم کنند. اما این بچهها زیر سایه جمهوری اسلامی ایران، از بچگی توی روضههای اهلبیت و اردوهای راهیان نور و بعدتر پیادهروی اربعین هویت خودشان را محکمتر از همه جوانهایی که تاریخ به خودش دیده بود ساخته و آماده بودند؛ با قلبهایی عاشق و ارادههای قوی. هدایت، دست خداست.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#روسری
از مغازه که بیرون آمدیم، همسرم با تعجب گفت:
- هشتصدوپنجاه واسه روسری زیاد نیست؟
من که مدتهای طولانی بود روسری نخریده بودم گفتم:
- نمیدونم. لابد قیمتا همینه دیگه. این روسری ابریشمیا اکثراً وارداتیان؛ برا همین گرونن.
راه افتادیم سمت پاساژ بغلی برای دیدن بقیهی روسریفروشیها. وارد اولین مغازه که شدیم چشمم افتاد به دوتا حاجخانم حدوداً هفتادساله. با دقت روسریها را بالا و پایین میکردند که روسری سفید و مشکی نخی و خنک بخرند.
داشتم ردیف روسریهای مشکی ابریشمی را با برچسب قیمتِ روی طبقاتشان دید میزدم و به قیمتهایی که حتی بالاتر از مغازههای قبلی بود فکر میکردم. حاجخانم مسنتر که از قضا شبیه ثریا قاسمی هم بود به طرفم آمد و گفت:
- دختر قشنگم! من سادات طباطباییام. میخوام بهت یه تبرکّی بدم. هدیه منِ ساداتو رد نکن. هر روسری که دلت میخواد انتخاب کن من برات هدیه بگیرم. کارتِ دستَمَم پُرمایهست. تو قشنگترینشو انتخاب کن.
به همسرم که دم در مغازه ایستاده بود نگاه کردم. شروع کردیم به تشکر و تعارف کردن:
- حاجخانم! همینکه نیت کردین، برای ما یک دنیا ارزش داره. دست شما درد نکنه.
اخم کرد:
- دست منِ سیّدو رد نکن. فک کن هدیه امام حسینه. بعد از این دهه خواسته بهت هدیه بده.
بیمعطلی رو کرد به مغازهدار و گفت:
- این دختر من، تازهعروسه. قشنگترین روسریتونو بهش بدین.
من توی آن لحظات مات بودم. چه باید میگفتم؟ چه میکردم؟ این هدیه از طرف امام حسین بود واقعا؟ مرامکُشم کرده بودند.
همان طرحی که دوست داشتم را انتخاب کردم.
حاجخانم با دیدن روسری روی سرم، قربانصدقهام رفت. درجا کارتش را به فروشنده داد. بندهخدا چشمهایش گِرد شد. حق هم داشت. این معامله با آن همه اصرار و لطف، جز با منطق ایمان به غیب و حبّ اهلبیت، توجیه دیگری نداشت.
- یک میلیونودویستوهشتادهزار تومن. قابلتونم نداره. رمزتون چنده؟
حاجخانم رمز را گفت و رو کرد به من:
- مبارکت باشه! ایشالا خوشبخت باشی! کنار همسرت پیر بشی!
بغلش کردم و از او تشکر کردم. کرامت سادات را با هالههای انرژیهای مثبتش برداشتیم و راهی خانه شدیم.
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
#همدلانههای_جنگ
این دوازدهمین باری بود که به او زنگ میزدم و جواب نمیداد. حالم بد بود. هر لحظه سرِ خونین او را در خیالم، افتاده بر زمین میدیدم و با تصویر دلخراشَش توی دلم مویه میکردم.
روز قبل، یعنی دومین روز جنگ، بعد از تماسی که با او گرفته شد رو به من گفت:
- باید ساعت سه برم. معلوم نیست ِکی کارم تموم بشه. گوشیَم ندارم. با مامانتاینا از تهران برید.
بالای بیستوچهار ساعت قبل رفته بود و من هیچ خبری از احوالش نداشتم. با پدر و مادر و خواهرم راهی مشهد شدیم. در تمام طول راه، مرتب با او تماس میگرفتم ولی آنورِ خط فقط صدای بوق آزاد میشنیدم!
او بدون آنکه اجازه کوچکترین حرفی بدهد، من را وارد وادی انقطاع کرده بود. از من میخواست که همیشه در حالت آمادهباش برای بریدن از او و همهی خاطرات مشترکمان باشم و این دلبریدگی برای من خیلی ترسناک بود.
به همسر چند تا از دوستانش پیام دادم و غیرمستقیم حالش را جویا شدم، اما کسی خبری نداشت.
در جادهی امام رضا به سمت مشهد، سوار ماشین پدرم بودیم. بچه ها سرود میخواندند و میخندیدند؛ خواهرم کنار پنجره دیگر ماشین مدام با همسرش پیام و استیکر ردّ و بدل میکرد و لبخند میزد. توی آن لحظات، خودم را تنهاترین آدم دنیا میدیدم. برای استیصال خودم آرام گریه کردم. به دنیای بدون او فکر کردم که چقدر میتواند من را زمینگیر کند. به تمام سکانسهایی که ممکن است بعد از آن اتفاق بیفتد. حتی به این فکر کردم که اگر من را به معراج بردند بلند گریه کنم یا هوای دوربینهای احتمالی را داشته باشم و فقط سرم را پایین بیاندازم و با او خلوت کنم؟
فکری شدم که با لیلاخانم، همسایهی طبقه ششمی آپارتمانمان تماس بگیرم. میدانستم از تهران نرفته. لیلاخانم برای من نمایندهی همهی شیرزنهای کُرد بود؛ مثل شخصیت فرنگیس در رمان «آن». هر همسایهای که میخواست به مسافرت برود بعد از خدا خانهاش را به لیلاخانم میسپرد. او هم چند نوبت در شبانهروز میرفت و خانه را وارسی میکرد؛ مبادا دزد به خانه بزند.
خیلی زود تماسم را جواب داد. از نگرانیام برایش گفتم و خواستم اگر میتواند به منزلمان سر بزند. امیدوار بودم که همسرم این ساعت شب آمده خانه، خوابش برده و برای همین تماسهای من را جواب نمیدهد.
لیلاخانم گفت: «چشم. الان میرم میبینم.»
چند لحظه بعد از پایان تماسمان پیام داد که آقا مهدی یعنی شوهرش به او گفته «مثل آبجی خودم براش شهرو به هم میریزمو شوهرشو پیدا میکنم. نگران نباشه».
تصویر آقا مهدی توی سرم آمد. مرد هیکلی چهارشانهای بود که از روبهرو شدن با او طفره میرفتم. اگر هم میدیدمش به خاطر گرههای همیشگیِ ابروهایش خیلی سریع سلام میکردم و میزدم به چاک. حالا درست در روزهای جنگ تحمیلی دوم، طلاییترین جملهای که میشد از او بشنوم را شنیده بودم.
پیام بعدیاش بلافاصله آمد: «چلّهی آیتالکرسی نذر کردم که زودتر خبری ازشون بیاد. غصه نخور!»
یک ساعت بعد گوشیام زنگ خورد و عکس همسرم روی صفحهاش افتاد. نذر چلّهی زن همسایه برایم مستجاب شده بود.
از آن روز، خودم را همسایهی یک کوه و یک دریا میدانم.
#زینب_فرهمند
#روایت_زنانه_جنگ
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
#غریب_قریب
همه چیز توی دنیا یک نقطه پایان دارد.
هر لبخندی از همآغوشی نوزاد در بغل مادرش با اشکِ زمانِ ذکر «اِفهَم فلانِ بنِ فلان ...» برای آن مادر یا فرزند، تمام میشود.
سفر بیش از ده روزهی من به مشهد هم فردا تمام میشود.
از فکر به اینکه بیستوچهار ساعتِ بعدی زندگیام توی این اتمسفر نخواهم بود، همهی سلولهایم دارند ناله میزنند و من برای آرام کردنشان کاری از دستم برنمیآید!
وداع سخت است؛ با عزیز دلت که باشد هم سختتر میشود.
من همان دختر شهرستانیام که وقتی بعد از مدتها به دیدن پدرم بروم، شب آخر سفر، زیپ ساکم را که ببندم هی بُغض میکنم، هی چشم میاندازم به جای جای خانهی پدریام. چشمسیر نمیشوم!
نمیخواهم برگردم! فقط همین.
من امام رضا(ع) را خیلی دوست دارم. به همین سادگی و صراحت، بدون بازی با کلمات!
وقت وداع دائم به این فکر میکنم که بعد از چند روز یا چند ماه دیگر او را خواهم دید. من دلم برای او تنگ میشود؛ برای خودِ خودش، برای نرمی فرشهای طرح شاهعباسی حرمش، برای آیینهکاریها، صدای بچهها و همهمهی جمعیت، برای تلألؤ نور و بوی عود و حتی صدای جاروبرقی حرم!
همیشه وقت وداع، خیلی دستپاچه به او میگویم «اگه دیدار دیگهای بین من و تو توی این دنیا نبود، یه کاری کن که بعد مرگم خادمت باشم!»
من بدون او خیلی غریب میشوم؛ چه وقت حیات، چه وقت ممات!
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠