_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1609
#قسمت_هشتم
روی کاناپه سبز رنگ دوستداشتنیام را با شمد راهراه قرمز پوشاندهام. روی دسته کاناپه چند دستکش پلاستیکی و یک کنترل تلویزیون افتاده. از روزی که به خانه آمدهام فقط اینجا مینشینم تا آلودگی کمتر توی خانه پخش شود. نگران بچهها هستم.
هربار میخواهم بلند شوم اول دمپایی میپوشم و بعد دستکشها را دست میکنم تا چیزی توی خانه آلوده نشود. خشخش پلاستیک دستکشها تنها صداییست که سکوت سنگین خانه را درهم میشکند.
علاوهبر دستکش و کنترل، یک گلوله کاموا، قلاب و گوشی موبایلم تنها لوازمیست که این روزها با آنها سروکار دارم. بافت شنلم به نیمه رسیده، زمان قرنطینه هم همینطور. یکی دو روز دیگر دو هفته تمام میشود. میماند دو هفته دیگر تا برگشتن بچهها.
کاموایش را چند سال پیش خریده بودم، از کاموافروشی کنار خانه قبلیمان. همانموقع یک شنل سر انداختم ولی نتوانستم تمامش کنم. توی اسبابکشی هی اینطرف و آنطرف افتاد تا اینکه یک روز کلش را شکافتم و کاموایش را توی کیسهی کامواها جا دادم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
راستش برای روزهای تنهایی چند کتاب و پادکست و... هم آماده کرده بودم. ولی دستودلم به هیچکاری نمیرود.
بافتن در خانواده ما موروثیست. مادربزرگم تمام سالهای تنهاییاش را با میل و کاموا گذراند. غصههایش را بههم میبافت، انگار بافتن اجازه نمیداد رشتهی غمهایش به درازا بکشد. هر فکر و غصهای میشد گُل و گره و لباسی روی تن عزیزانش.
بعدها عمهی تنهایم هم همین راه را در پیش گرفت. از وقتی یادم میآید میل و کاموا همدم شبهای بلند تنهاییاش بودهاست.
برای من هم بافتن راهی برای فرار از فکروخیال است؛ از افسرگی روزهای بارداری پتو و پاپوش بافتم برای دخترم. از اندوه گوشهنشینیهای روزهای سخت کرونا پتوی رنگارنگی بافتم و روی کاناپه انداختم. یادم میآید روزهای سخت بعد از سقط، شال بلندی شد که چند سال است همراه همیشگی احسان توی سرمای زمستان است. هربار که روزگار مرا در تنگنا قرار داد، رشتهها را بههم بافتم و موجودی تازه متولد شد.
حالا هم از روزهای تلخ قرنطینه و بیماری، شنل تازهای میبافم تا روزهای سرد زمستان، وقتی دوباره دور هم جمع شدیم، وقتی باز عطر چای و کیک مامانپز توی خانه پیچید، موقع دیکته گفتن به زهرا و بازی با ریحانه، شانههایم را گرم کند.
گاهی با خودم فکر میکنم باید زودتر بافتن را به دخترها یاد بدهم. این ارثیه شیرین باید نسلبهنسل و سینهبهسینه بین ما بماند. حتما آنها هم میل و قلاب میخواهند برای بافتن شبهای دلتنگی... .
#ادامه_در_قسمت_نهم
#ح._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#قابلمه_مادر
«معلومه که مامان سعیدو بیشتر از من دوس داره، تکپسر، قند عسل، تهتغاری. حالام که جناب شاخ شمشاد برا خودش دفتر دستک درست کرده، برو بیایی داره.» تمام مسیر اداره تا خانه، این موضوع توی مغزم رژه میرفت.
زودتر از بچهها به خانه رسیدهبودم. نور سر ظهری از پرده توری وسط هال روی مبلها تابیده بود. فنجان و نعلبکیهای نشسته صبحانه، سر میز آشپزخانه جا خوش کرده بودند. از دیشب میگرن عصبی در شقیقهام نبض میزد. بعد از صبحانه نتوانستم حتی یک استکان را آب بکشم. سر کار، سرم را چندباری گذاشتم روی میز تا شاید دردش کمتر شود. اما تصویرهای مهمانی دیشب توی سرم موج برمیداشت و دلم را آشوب میکرد. کاری از پیش نمیبردم. مرخصی ساعتی گرفتم و از اداره زدم بیرون. در خانه را که پشت سرم بستم، معطل نکردم و زود لباس خانه پوشیدم.
حوصله نور آفتاب را نداشتم؛ پنجره تراس را بستم. دمپایی پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم. با جاروی دسته بلند، خرده بربریهای خاشخاشی دور و بر میز را توی خاکانداز هول دادم. دوپیمانه برنج شستم. در ذهنم اتفاقات مهمانی دیشب خانهی مامان را مرور کردم. دلم مچاله شد و قلبم خالی. گاز را روشن کردم. لباسهای پهن شدهی روی تراس را نامرتب جمع کردم ومچاله گوشه هال انداختم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مامان همیشه طرفدار برادرم بوده، خیلی راحت طلاهایش را به او داد تا کار جدیدش را راه بیندازد. اما پارسال که ما گیر بدهکارها بودیم، وقتی حرف از طلاهایش زدم، فقط سکوت کرد. امسال هم موقع سفر کربلا، گردنبند و دستبند طلایش را به زنداداشم سپرد که نگهش دارد. حسودیام شد و اخمهایم توی هم رفت.
چهرهی برادرم سر سفرهی شام دیشب جلوی چشمم آمد. مامان بیشتر از همیشه برایش برنج کشیده بود و سهم مرغ بیشتری هم رویش گذاشته بود. لب پایینیام را گاز گرفتم و پوستش را کندم. برنجها به قلقل آمده بودند، کف روی آنها را با حرص جمعکردم و شعلهی سماور را بالا آوردم تا چایی دم کنم. یادم آمد که موقع برگشت، از غذای باقیمانده چیزی به من ندادهبود. اما صندلی عقب برادرم پر از میوه، ظرف خورش قورمه و قابلمه برنج بود. مثل تلنگری که به شیشه بزنند، با صدای اذان بغضم ترکید و اشکم جاری شد. برنجها را دم کردم و آب اضافی گلدانهای آشپزخانه را خالی کردم.
صندلی پایه چوبی قهوهای آشپزخانه را عقب کشیدم و تنم را رویش رها کردم. باید خودم را با چیزی سرگرم میکردم تا اشکهایم عقبنشینی کنند.
چشمم به تقویم ولو شده بر روی میز افتاد. با انگشت تعطیلیها را دنبال کردم. دوم دیماه روز مادر بود. اشکهایم آمد. یاد گریه همکارم در مجلس ختم مادرش افتادم. خودش و خواهرها خیلی بیتابی میکردند، ضجه میزدند و بر سروصورتشان میکوبیدند. دلم برایشان سوختهبود. مادرش سرپرست خانه بود و به سختی بچهها را بزرگ کرده بود. همانجا در دلم خدا را شکر کردم که مادر دارم. ️یاد روزی افتادم که بیخبر کلید انداختم و رفتم خانهی مامان، از تنهایی و سکوت خانه، یک آن خالی شدم! از اینکه آنجا را بدون مامان و بابا میدیدم، به قلبم فشار آمدهبود.
پارسال که مامان کربلا بود، دوست نداشتم جای خالی مامان را توی خانهشان ببینم. با اینکه سپرده بودند بروم و گلدانها را آب بدهم، فقط یک روز قبل آمدنشان رفتم که دستی به صورت خانه بکشم.
بوی غذا از آشپزخانهی مامان نمیآمد، رادیو قرآنش خاموش بود، روی تمام میزها خاک گرفتهبود و روی مبلها ملحفه سفید انداختهبودند. موقع تمیزکاری هم تلویزیون را روشن کردم تا سروصدایش مانع فکر کردنم به نبود مامان شود. شب که به خانهی خودم برگشتم، آن بغض و ناراحتی همراهم بود و سفتی عضلاتم را حس میکردم.
روی میز تلویزیون وسط هال، سمت راست گلدانهای پرپشت پتوس، قاب عکسی از مادرم بود که «نارگل» پیچیده شده در پتوی صورتی بیمارستان را به آغوش گرفتهبود. جلو رفتم. آن را برداشتم و با دستهایم گردوخاکش را تمیز کردم و بوسیدمش. به آشپزخانه رفتم و شعله برنج را کم کردم و زیر خورش را روشنکردم. در تراس را باز کردم تا نسیم خنکی وارد ریههایم کنم.
یادم آمد که مامان بعد از زایمان چقدر هوایم را داشت، بعد از هر سه سزارین، تا دم دستشویی همراهم بود.
روز بعد از مرخص شدن، من را حسابی حمام کرد و همیشه جای بخیهها را با سشوار خشک می کرد تا عفونت نکند. تا سه ماه که کلا پیش من زندگی میکرد. بیشتر اوقات نوزاد را پوشک میکرد و میخواباندش. گوشیام را به شارژر زدم و در قوری سفید گلقرمزی که مامان برایم کادوی تولد خریده بود، چایی دم کردم.
بعد از اینکه به خانهی خودش رفت هم تا چند ماه همیشه برایم غذا میفرستاد و هر زمان که میتوانست بچهها راحمام میکرد. زمانی هم که بچهها مریض بودند، باز هم می آمد و در شب بیداریهایشان پابهپای من بیدار بود.
برنج را خاموش کردم، تا تهدیگش برای بچهها نرم شود. بشقابهای گلداری که مامان برای جهیزیهام به سلیقه خودش خریده بود را از کابینت بالایی درآوردم و روی میز ناهارخوری ردیف کردم. قاشق و چنگال کنارش چیدم. رومیزی را صاف کردم. پارچ آب خنک همراه با دو لیوان کریستال وسط میز گذاشتم. دستمال کاغذیها را به شکل مثلث تا کردم و داخل هر بشقاب گذاشتم. چند قدم عقب رفتم و میز را تماشا کردم. چنین نظمی همیشه آرامم میکرد.
دوباره نگاهی به عکس مادرم کردم و در دلم خدا را شکر کردم که مادر به این خوبی دارم و از خودم بدم آمد که به خاطر چند قاشق برنج و یک قابلمه خورش، از او ناراحت باشم.
با پشت دست، اشکهایم را پاک کردم. در تراس را بیشتر باز گذاشتم که هوای تازه به خانه بیاید. گلدانها را پسوپیش گذاشتم تا نور بیشتری به آنها بتابد.
وسط آشپزخانه بودم که صدای زنگ در آمد. از روی اسباببازیهای ولو شده راهرو، رد شدم و در را باز کردم. وای خدای من چه میدیدم؟ ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم و لبهایم کش آمده بود! مامان با یک ظرف قابلمه غذا دم در خانه ایستادهبود و من بیاختیار در آغوشش، یک دل سیر گریه کردم.
#سمیه_حبیبپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#السّلام_عَلَیکِ_أیَّتُها_الحَوراءُ_الإنسیّة
«فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)؛
در سختیها، غمگسار پیغمبر،
در جهاد، همراه امیرالمومنین،
در عبادت، خیرهکنندهی چشم فرشتگان،
در سیاست، سرایندهی آن خطبههای فصیح و بلیغ و آتشین [است].
تربیتکنندهی امام حسن، تربیتکنندهی حسینبنعلی، تربیتکنندهی زینب.
ببینید این خصوصیات کنار هم که قرار میگیرد حقاً و انصافاً یک شگفتی عظیم عالم وجود را به انسان نشان میدهد؛
کودکی او الگوست،
جوانی او الگوست،
ازدواج او الگوست،
سیرهی زندگی او الگوست.
همهی اینها برترین الگوهایی هستند که نشاندهندهی قلهی زن مسلمان محسوب میشوند. این قله است. اسلام زنان را به سمت این قله دعوت میکند. درست است که همه نمیتوانند برسند. لیکن میتوانند به آن سمت حرکت کنند.»
(بیانات مقام معظم رهبری در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۲۷ آذر ۱۴۰۳)
تو جانِ جهانی...💫
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1620
#قسمت_نهم
[ساعت ۶:۳۰]
صورتم را زیر لحاف فرو میکنم تا سپیدهی صبح خواب را از سرم نپراند. هنوز خیلی زود است برای بیدار شدن. اگر از الان بیدار باشم تا شب چطور سر کنم؟! با اینکه میدانم تلاشم بیهوده است ولی هِی این پهلو و آن پهلو میشوم و توی خیالم گوسفندها را میشمرم بلکه خوابم ببرد.
[ساعت ۱۱:۳۰]
با یک دست تند تند مایع پاناکوتا را روی شعله هم میزنم تا ژلاتینش گلوله نشود و با دست دیگرم مایهی لازانیا را زیر و رو میکنم. بوی وانیل و فلفلدلمهای همزمان توی مشامم میپیچد.
حبابهای ریز که دور شیر نمایان میشود شعله را خاموش میکنم. گودی کمرم تیر میکشد و چشمانم دو دو میزند. هنوز زهر بیماری از جانم خارج نشده.
پارچه چهارخانهی صورتیام را روی زمین پهن میکنم، لازانیا و مخلفاتش را میگذارم روی پارچه و مینشینم. خانه در سکوت مطلق است. آرام آرام ورقههای لازانیا و پنیر را روی هم میچینم. صدای خفیف اذان مسجد توی گوشم میپیچد. تا آمدن مهمانها لااقل شش، هفت ساعت وقت دارم. اما دلم شور میزند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
میترسم دوباره ضعف به جانم بیفتد و کارهایم بماند. مهمانان عزیزم میآیند که پیشم بمانند. خیلی دلتنگشان هستم. یکیشان عاشق لازانیاست و آن یکی سر و دست میشکند برای ژله و پاناکوتا!
روی ظرفها را با سلفون میپوشانم و توی طبقه یخچال جایش میدهم، همانجا کف آشپزخانه زیر نور بیرمق خورشید دراز میکشم و پلکهایم را محکم روی هم فشار میدهم.
این روزهای آخر انتظار، هر ثانیهاش اندازهی یکسال گذشته. توی ذهنم لحظهی رسیدن مهمانها را تصور میکنم. توی خیالم جلوی چهارچوبِ در زانو میزنم و در آغوش میکشمشان. بینیام را لای پیچ و تاب موهایشان فرو میکنم و نفس عمیقی میکشم. مشامم پر میشود از خوشبوترین عطر جهان. توی همین خیال به خواب میروم.
چشمانم را که باز میکنم بازتاب نور پنجرهی ساختمان روبهرویی صاف میخورد توی چشمم. به خیالم یک ساعتی خوابیدهام اما به ساعت که نگاه میکنم ده دقیقه بیشتر نگذشته است.
[ساعت ۱۷:۰۰]
حوله را دور موهایم میپیچم و روبهروی آینه مینشینم، گونههایم خشکی زده و زیر چشمانم سیاه است. کمی کرِم روی گونههایم میزنم و با وسواس، خط نازکی پشت چشمم میکشم. رژ صورتی را اول روی لبهایم میکشم و بعد با نوک انگشتم کمی گونههایم را سرخ میکنم. دوست دارم سرحال و شاداب به نظر بیایم. عطرم را برمیدارم. چهقدر دلم برای بویش تنگ شده بود!
[ساعت ۱۹:۰۰]
اینطور که توی تلفن گفتند باید تا نیمساعت دیگر برسند. ولی مگر این عقربهها حرکت میکنند؟ دو رج دیگر که ببافم کار این شنل هم تمام میشود. فقط میماند شستن و اتوکشی. توی گوشی، آهنگ مورد علاقهشان را پخش میکنم:
«سیمرغ پشت کوه قاف، بببله،
قلهنشین رویاباف، بلهبله،
زنجیر منو بافتی؟ بله!،
شادی رو انداختی؟ بله!،
با صدای چی؟... با صدای خنده، صدای آواز یه پرنده، دور هم شب خوشی بلندهـــ....»
تند تند زنجیرهها را پشت هم ردیف میکنم.
[ساعت ۱۹:۳۵]
لوازم توی کشو را زیر و رو میکنم. همیشه قیچیام همینجا بود. آهان! زیر دفتر خاطراتم قایم شده بود. انتهای نخ شنل را قیچی میکنم و میگذارمش سر جایش.
فر هم گرم شده، ظرف لازانیا را توی فر میگذارم و درش را میبندم. یکبار دیگر دور و برم را نگاه میکنم، همه چیز سر جای خودش است. آیفون به صدا در میآید. بدو بدو خودم را به در میرسانم و نفس عمیقی میکشم. قلبم توی دهانم میکوبد. توی چهارچوب در زانو میزنم. برای آخرین بار چشمانم را میبندم، پلکهایم را که باز کنم دخترها توی قاب چشمانم جا میگیرند.
پایان
#ح._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#زیر_قدمهای_مادر
تا حالا فکر میکردیم بهشت زیر پای مادران است!
«الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الأُمَّهات»
چند روز پیش رهبر شیرفهممان کرد که این «تَحتِ أقدام» کنایه است؛
یعنی بهشت «دَمِ دست مادران» است.
یعنی شما بهشت میخواهید بروید سراغ مادر.
او بهشت را به شما خواهد داد. به او محبت کنید، خدمت کنید... .
بچههای شما امروز چطوری به شما محبت کردند؟ چطور روزتان را گرامی داشتند؟
نقاشیها و کاردستیها و دستنوشتههایشان را با ما به اشتراک بگذارید.💐
منتظر پیامهایتان هستیم.😍
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#چو_تختهپاره_بر_موج
روی صندلی مترو نشستهام و میدانم برای آرام کردن کودکی که کف زمین خوابیده، پا میکوبد و جیغ میکشد باید چهکار کنم. شاید دختر کنار دستیام که نگاه حیرانی به کودک دارد و همزمان صدای هدفون صورتی روی گوشش را زیادتر میکند، فقط به کلمه «جیغ جیغو» میاندیشد. شاید زن روبهرویم که به کف کدر واگن خیره مانده و دستمالکاغذیاش را با فشار بیشتری لای انگشتانش میچلاند، فقط اسمهای سخت باکتریها و ویروسها را از ذهنش میگذراند. شاید حتی مادر خود بچه هم دارد زیر پنجههای حسِ مادرناکافی بودن و شرم اجتماعی خفه میشود و استیصالش به خاطر کمبود اکسیژنِ این خفگی است. اما من میدانم، یاد گرفتهام که قشرق بچهها را تلاش یک انسان درمانده و فهمیده نشده، برای «ارتباط» بدانم. کسی که میخواهد «بگوید» اما کلمه ندارد. میخواهد چیزی را متوقف کند، میخواهد حسی را به اشتراک بگذارد، اما خودش هم از ادراک حسهای متراکمی که در وجودش هستند، عاجز است. به پلاستیکهای پر از کاموای مادرش نگاه میکنم. حتما بازار بودهاند و حسابی خستهاند. لک تازهی کاکائویی رنگِ روی یقه پیراهن کودک، یعنی انتخاب نامناسبی برای رفع گرسنگی داشتهاند؛ شکلات یا شیر کاکائو مثلا.
الان او خسته است، معدهاش خالی است اما گرسنه نیست. دهانش آغشته به قند است که یعنی هم تشنه هست، هم نیست. او برای فهم همه اینها کمک میخواهد. او در حال حاضر حال بدنش را متعلق به خودش نمیداند و این باعث آزارش شده.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
باید یک بچه اتیسم داشته باشی تا بدون سوزش سوزن نگاههای متأسف مابقیِ مادرها در قلبت، همسطح کودک بنشینی و در سکوت گوش کنی و دقت کنی و نظاره کنی. به صداها، کلمات، اشارات و حالات بدن و حتی رد نگاهش. میدانی که باید فضای تعامل از دست رفته را بازیابی کنی و استفاده از اشیاء گزینه بهتری برای جلب توجه است. مثلا چیزهایی که میچرخند؛ از این جور اسباب بازیها همیشه توی کیفت هست تا توجه کودک اتیستیکت را بالا بیاورد و او بتواند از مرحله «فقدان تعامل» بیرون بیاید. اسپینر قرمز را که جلوی بچه میگذارم، یکهو فریادها خاموش میشوند و هقهقی از گریه طولانیاش بهجا میماند. ابزارک میچرخد و برق میزند. کودک مردد اسپینر را برمیدارد و مینشیند. «چلاغ داله؟» قطار نرم و آرام به ایستگاه میرسد. راهبر از بلندگو اطلاع میدهد که درب آخر واگن بانوان، باز نمیشود و خراب است. مابقی درها سُر میخورند و گشوده میشوند.
توی اتوبوس ایستادهام که بچهی دوسالهی صندلی کنارم یکهو بالا میآورد. مادهی لزج نارنجی رنگی میپرد پایین چادرم. از روی دستاندازی رد میشویم و محتویات متعفن کف اتوبوس تکان میخورند. گوشم به صدای اخ و وای مسافرها نیست. بعضیها رو برمیگردانند و بعضی دیگر اعضای صورتشان مثل نقاشی کوبیسمی توی هم میرود.چادرم را بلند میکنم و قسمت آلوده به استفراغش را بالاتر میآورم. مادر بچه با ببخشیدهای مکرر میخواهد چادرم را پاک کند. اما دستش را کنار میزنم. میخواهم ببینم چه بالا آورده. به خمیر فاسدی از پفک شبیه است. پفک ماهیت چسبنده و سنگینی دارد. بالا آوردنش سخت است. وقتی مادر کودک اتستیکی باشی که کلام ندارد، باید بلد باشی از روی شواهد بفهمی چه خورده و اوضاع چقدر میتواند وخیم باشد. مادر دستمال کوچک ناتوانی را تندتند به صورت و لباس بچه میکشد. با لحنی بین دلسوزی و تشر مدام ازش میپرسد «چت شد یهو؟» پشت کودک را میمالم. «نترس. چیزی نیست.» برای اینکه مطمئن شود لبخند میزنم و سرش را میبوسم. کاش میتوانستم با مادر پریشانش هم همینکار را بکنم «احتمالا گرمازده شده. نگران نباش.» اینقدر پسرم بعد از گریههای طولانی بالا آورده که سریع و بیوسواس چادرم را پاک میکنم. من توی کیفم همیشه یک بطری آب و مقدار زیادی دستمال کاغذی دارم، برای گریههای طولانی احتمالی. راننده اتوبوس از پشت حائل مشکی صندلیاش گردن میکشد و خطاب به مادر کودک میپرسد «همه چی مرتبه؟»
توی جاده مشهدیم و برای سومین دفعه یک ماشین سنگین به پژوی ما راه میدهد. از این تریلیهای عظیم که وقتی به موازاتشْ داخل ماشینِ سواری هستی، برد نگاهت نمیرسد تا توی کابین و صورت رانندهاش را ببینی. تا از پلاک عقب به چرخ جلویش برسیم، نیم دقیقهای طول میکشد. اهرم صندلی را میکشم و تکیهگاهش را عقب میدهم. «دقت کردی این کامیونا و هجدهچرخا، هرچی بزرگتر باشن زودتر به ماشینای دیگه راه میدن؟» همسرم توی آینه به تریلی سفید پشت سرمان نگاه میکند. «خب اونا همیشه تو جادهن. معمولاً هم باری که حمل میکنن خیلی گرونه. میدونن این پراید و این مزدا و اون بنزْ دو ساعت، پنج ساعت، نه دیگه ده ساعت بعد رسیدن به مقصد. اونه که حالاحالاها تا مرز باید برونه. برای همین عجلهای نداره. اصلا حوصلهی کلکل و کورس هم نداره.» گوشه چشمهایش را جوری جمع میکند که حدس میزنم دارند میسوزند. ساعت سهونیم شب است و تا وقتی محمد خواب است فرصت سریع و پیوسته راندن داریم. بیدار که بشود هر چهل دقیقه، نیم ساعت باید بزنیم کنار. محمد طاقت محیطهای بسته را ندارد. همیشه بساط پیکنیکمان از چمدانهایمان مفصلتر است. همسرم راهنما را روشن میکند و به دنایی که از پشت سرمان چراغ میزند راه میدهد. چند جوان تویش هستند. آنقدر سریع میگذرند که حال و احوالشان برایم قابل تشخیص نیست. ما حالاحالاها باید برانیم. ما بار گرانی داریم. برمیگردم تا از شیشه عقب، صورت راننده تریلیای را که پشت ما سنگین و آرام حرکت میکند، ببینم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#رسمی_یا_خودمانی؟!
از وقتی که بچه بودیم اصرار داشت «مادر» صدایش کنیم، نه «مامان»!
یک وسواسِ درونی در وجودش نهادینه شده که کلمات را طبق همان حساسیت به دو دستهی «معمولی» و «محترمانه» تقسیم میکند و اصرار دارد واژههای معمولی را به بیرحمانهترین شکلِ ممکن از دایرهی لغات خودش و ما حذف کند. شاید به خاطر همین است که برخلاف شیوهی مرسوم زمان خودش هیچوقت مادرشوهرش را با واژههای معمولی صدا نزد و برخلاف تمام عروسها به مادربزرگم میگفت: «خانم توقع!» همینقدر نامأنوس و خندهدار!
طبق همین فرمول ما اجازه نداشتیم مثلا همسرِ عموهایم را «زنعمو» صدا کنیم. چون بر اساس نظرِ مادرم عباراتی که واژهی «زن» در آن بهکار رفته باشد، خیلی دمِدستی و سطح پایین است و خب چرا به جای «زن» نگوییم «خانم»؟
پس واژهی «خانمعمو» جایگزین شد و افتاد روی زبان ما.
البته که تقسیمبندی واژهها صرفا به درونیات و استدلالهای خودش برنمیگردد. هرجا و توسط هر فردی عبارتی دستاول و مؤدبانهای بشنود، تور میاندازد و آن را مثل یک ماهیگیرِ متبحّر صید میکند و جا میدهد در حوضِ دایره لغاتش تا او را بیشتر از قبل به سمت ادب و احترام هُل دهد.
مادرم یک عمر تلاش کرد تا ما را مثل بچههای همکارش، خانم الف، مؤدب بزرگ کند و یادمان بدهد مثل دخترِ دوستش، خانم ف، پشت تلفن بتوانیم به فراخورِ مکالمه، بهترین واژهها را گزینش کنیم.
موفق بود؟
چه عرض کنم!
فقط این را میدانم که هرچه کرد تلاشش برای نهادینه کردن واژهی «مادر» بیثمر ماند.
✍بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
از بین ما چهار فرزند، زبانِ دو نفرمان به «مادر» نچرخید و روی «مامان» قفل شد. از یک جایی به بعد او خسته از نبرد، سِپَرش را کنار گذاشت و گوشش را به نوایِ «مامان، مامان!» گفتنِ ما عادت داد...
همیشه فکر میکردم «مادر» واژهی رسمی و محترمانهایست که انگار کتدامن مجلسی به تن و کفشهای پاشنهبلند به پا دارد و هیچرقمه با پیراهن نخی و بوی لوبیاپلو همخوانی ندارد.
من اگر کارهای در مملکت بودم توی تمامِ تقویمها به جای «روز مادر» مینوشتم «روز مامان».
بعد میدادم کنارش با فونتِ بزرگتری تایپ کنند: «ولادت حضرت زهرا(س)، مامانِ مهربان عالم💚»
#زینب_توقعهمدانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan