eitaa logo
جان و جهان
493 دنبال‌کننده
834 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
«إِذْ قَالَتِ ٱلْمَلَـٰٓئِكَةُ يَـٰمَرْيَمُ إِنَّ ٱللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍۢ مِّنْهُ ٱسْمُهُ ٱلْمَسِيحُ عِيسَى ٱبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًۭا فِى ٱلدُّنْيَا وَٱلْـَٔاخِرَةِ وَمِنَ ٱلْمُقَرَّبِينَ» ﴿۴۵، آل عمران﴾ [ياد كن] هنگامى [را] كه فرشتگان گفتند اى مريم! خداوند تو را به كلمه‏‌اى از جانب خود كه نامش مسيح عيسى‏بن‏مريم است مژده مى‏دهد، در حالى‌كه [او] در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان [درگاه خدا] است. او خواهد آمد... و پیرَوی قدم‌هایش از منجی عالَم، حجّتی است بر حقانیّت فرزند حضرت مادر(سلام‌الله‌علیها)... .✨ جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون [ساعت ۱:۰۰ بامداد] من، بیهوش و فاطمه‌آلاء قبراق و سرحال؛ - مامان، من نمی‌تونم الان اسم برا بچه‌هام انتخاب کنم! + چرا؟ 🥱 - چون بچه نمی‌خوام! + چرا؟!! 😵‍💫 - چون هنوز شُلغمو انتخاب نکردم... . 🤪 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
دوسال‌ویک‌ماه است که صورت مهربانش را ندیده‌ام و سه‌سال‌وهفت‌ماه هم از روزی که دیگر صدایش را نشنیدم می‌گذرد. درست همان روزی که برای اولین بار زنگ نزد‌، تمام ترس‌های من سر بلند کرد، هیولا شد و خانه‌مان را آوار کرد. مادرم تنها کسی بود که هر روز سراغ تنها دخترش را می‌گرفت، حتی میان همه شلوغی‌های درس و تدریس و امورات خانه‌داری، حتی وقتی بیماری سراغش می‌آمد. وقتی مادرم سکته مغزی کرد، ترسیدم؛ ترسیدم دیگر نتواند خودش تا دمِ در برای استقبال از من و پسران کوچکم بیاید. اما نمی‌دانستم ازین ترسناک‌تر هم ممکن است بشود. مگر می‌شد صدای مادرم را هم دیگر نشنوم؟ مگر می‌شد دیگر نتواند حرف بزند؟! شاگردان حوزه منتظر تدریس استادشان بودند، دخترش منتظر آهنگ دلنشین صدایش... . روزی در خلوتِ خانه دکمه پیغام‌گیر تلفن را زدم. دلم برای صدای مادرم تنگ بود. می‌دیدمش اما بی‌صدا نمی‌شد. باید صدایش را می‌شنیدم. دکمه‌ی پخش را زدم. نفسم تنگ شد. در آن صدای آرام و روح‌نواز ذوب شدم. چشمانم باران که نه، رگبار شد و بعد از آن ترسیدم باز هم سراغ پیغام‌گیر بروم. این‌روزها، روز مادر که می‌رسد، قلبم بی‌جان می‌شود. مُچاله می‌شوم. کنار سنگ مزار سفیدش می‌نشینم. سرمای هوا وادارم می‌کند خودم را بغل کنم. نگاهم قفل می‌شود روی کلمه‌ی «مادرم»، روی سنگ مزار. با اشک‌هایی گرم آبیاری‌اش می‌کنم، شاید از سردیِ زمستانی سنگ کم شود. و شعر روی مزار را زمزمه می‌کنم: «جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق؟ مظلوم‌ترین عاشق دنیا، مادر!» . جان و جهان... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
- بچه‌تم خیلی زرده‌ها! زردیشو چک کردی؟ توی آشپزخانه دارم چای می‌ریزم. برای پذیرایی عصرانه‌ای مختصر در نظر گرفته‌ام؛ چای و شیرینی. تعداد استکان‌ها را می‌شمارم. «یک، دو، سه، ... ده» به تعداد است. صدای جاری‌ام را که می‌شنوم برای لحظه‌ای چشم‌هایم را می‌بندم و دندان‌هایم را به هم می‌فشارم. سینی را بلند می‌کنم و به سمت هال می‌روم. کمی سنگین است. - آره همون اوایل چک کردیم فاطمه جون. زرد نبود خداروشکر. برخلاف دوتای قبلی که کلی اذیتم کردن. تازه باقلایی هم نبود برخلاف اون دوتا. مهمان‌ها دورتادور هال روی مبل‌های سلطنتی کرم رنگ نشسته‌اند. چادرهایشان را درآورده‌اند. اما مثل همیشه روسری به سر دارند. گهواره حسین کنار دیوار است. فاطمه کنار گهواره ایستاده است. چشمانش را ریز می‌کند. صورتش را نزدیکتر می‌برد. به صورت غرق در خواب او با دقت نگاه می‌کند. - آخه خیلی دونه زده رو صورتش. حالا یا از زردیه یا گرمی. سعی کن خنکی بخوری. حرف‌های پزشک توی ذهنم مرور می‌شود. «یادت باشه اصلا سردی نخوری. بدنتو ضعیف می‌کنه. حتما حلوای گرم و از این‌جور چیزا بخور خوب. به خودت برس خلاصه. برای بچه‌تم هیچ ضرری نداره نگرانش نباش.» حوصله کل‌کل‌های بدون نتیجه را ندارم. - آها باشه. سینی چای را جلوی مادربزرگم می‌گیرم. برایش چای مخصوص لیوانی ریخته‌ام. با سر به آن اشاره می‌کنم. مادربزرگ چای را بر می‌دارد. - دستت درد نکنه ننه‌جون. فدوی خودت و بچات بشم. همان‌طور که جلویش ایستاده‌ام سر تا پایم را برانداز می‌کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - ببین هنو یه ماه از زویمونت نگذشته چه لاغرم شدی. فک کنم شیرم ندوشته باشی. بچم طفل معصوم گشنه می‌مونه. بیبین، کله‌پاچه، سیادونه، رازیونه، چویی نبات و ای‌چیزا بخور. باشه؟ به زور لبانم را کش می‌آورم و لبخند می‌زنم. - آها باشه حتما. خیالتون راحت باشه. به خودم می‌رسم. سینی چای را یکی یکی جلوی همه می‌گیرم. تمام می‌شود. سینی را روی میز می‌گذارم و روی صندلی می‌نشینم. صدای بلندی از سمت اتاق بچه‌ها می‌آید. ناخودآگاه می‌پرم. به نظر می‌رسد اسباب بازی‌ای را محکم به دیوار زده‌اند. گریه حسین از داخل گهواره بلند می‌شود. مادرم به سمت گهواره می‌رود و او را برمی‌دارد. زیرچشمی نگاهشان می‌کنم. ای کاش بلندش نمی‌کرد تا با پستانک دوباره بخوابانمش. - گشنشه. بیا شیرش بده. و به سمتم می‌آید. می‌دانم به تازگی به او شیر داده‌ام. اگر زیاد از حد بخورد بالا می‌آورد. به نظرم با صدا بیدار شده و بدخواب شده است. دستم را به سمت مادرم دراز می‌کنم. - بیا پسرم. حسین را در آغوش می‌گیرم. - فکر نکنم گشنش باشه. آخه تازه شیرش دادم. مادر شوهرم از صندلی کناری بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. - پس حتما دلش درد می‌کنه. بدش به من. با دندان گوشه لب پایینم را گاز می‌گیرم. بی‌حرکت می‌مانم تا حسین را از روی دستانم بردارد. - نگاه این‌جوری به شکم بخوابونش روی دستت تا آروم بشه. و حسین را با شکم روی دست‌هایش می‌خواباند. دست‌ها را به چپ و راست حرکت می‌دهد. حسین آرام نمی‌گیرد. می‌دانم بدخواب شده و عادت ندارد به این شیوه بخوابد. بلند می‌شوم و به سمت مادرشوهرم می‌روم. - می‌خواین بدینش به من. به نظرم بدخواب شده. - نه دلشه. راستی بابا هم گفت بهت بگم که عرق نعنا بخور که بچه‌ت این‌جوری نشه. رویم را برمی‌گردانم. دست‌هایم را کنار بدنم مشت می‌کنم. نمی‌دانم چه می‌شود که باور ندارند بعد از دوتا بچه من هم می‌توانم بچه بزرگ کنم‌. نیازها و مشکلاتشان را بفهمم و برای حلش تلاش کنم. بر‌می‌گردم سمت صندلی و می‌نشینم. خواهر بزرگم که با جاریم گرم گرفته است رو به من می‌کند: - الهی عزیزم. به نظرم چشم خورده. و إن یکاد براش بستی؟ همان‌طور که سرم زیر است سری تکان می‌دهم. خواهر کوچکم با خنده‌ای بر لب به سمتش می‌آید. - بدینش به من لطفا. جیگر خاله. مادرشوهرم حسین را به دستش می‌دهد. همچنان جیغ می‌کشد. صورتش سرخ شده است. گریه‌هایش کلافه‌ترم می‌کند. همین‌طور که سرم زیر است با انگشتانم بازی می‌کنم. - ای خدا... چقدرم سبکه. می‌گم وزنش مطمئنی خوبه؟ ریز نیست؟ انگشتانم را محکم روی هم فشار می‌دهم. آن‌قدر که جای ناخن‌هایم در گوشتم می‌ماند. باز یاد چند شب پیش که ویزیت دکتر رفته بودیم در ذهنم زنده می‌شود. - خانم دکتر وزن‌گیریش خوبه؟ لازم نیست بهش شیر خشک بدم؟ - آره. همه چیز عالی. روی نمودار. شیرخشک نمی‌خواد. همین‌جوری ادامه بده. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ کاملا ناگهانی از جایم بلند می‌شوم. با صدای بلند می‌گویم: - بابا چرا فکر نمی‌کنین منم به همه این مسائل فکر می‌کنم، از همه هم برای بچم دلسوزترم! اما فقط در ذهنم! مثل همیشه نمی‌توانم حرف دلم را به زبان بیاورم، ترجیح می‌دهم حرمت دیگران را نگه دارم. مغزم فقط به چند کلمه اجازه عبور از دروازه لب‌هایم را می‌دهد. - نه ریز نیست. لطفا بدش به من. فقط بدخواب شده. و بدون اینکه منتظر جوابش بمانم حسین را از دست‌هایش جدا می‌کنم. - با اجازتون می‌رم تو اتاق شیرش می‌دم که خواب بره. رویم را برمی‌گردانم و به سمت اتاق می‌روم. صدایی از سمت هال می‌گوید: - نمی‌دونم چرا وقتی می‌دونن بچه شیر می‌خواد انقدر لفتش میدن این جوونا؟ هلاک شدطفلی... . صدای زنگ در به صدا در می‌آید. همسرم است. بچه‌ها دارند تلویزیون تماشا می‌کنند. همان‌طور که حسین در آغوشم خواب است در را باز می‌کنم. بعد سلام همسرم یک سلام خشک و خالی می‌کنم. به سمت صندلی‌ام بر می‌گردم. همسرم پشت سرم داخل می‌شود. - چته باز؟ کلمه «باز» انگار کبریتی می‌شود و به جان خرمن خشک دلم می‌افتد. گر می‌گیرد. - چمه باز؟ اگه شماها یه کم منی رو که تازه زایمان کردم درک می‌کردین هیچیمم نبود. خیلیم خوبم. - یعنی چی؟ مگه چی کار کردم من؟ - اون از بزرگ و کوچک که میان دیدنمون هرکس یه نظری داره، اونم از تو که تا میای خونه شروع می‌کنی ایراد گرفتن به من. رویم را بر می‌گردانم. زل می‌زنم به تلویزیون. پای چپم روی زمین ضرب گرفته است. - باز یکی دیگه یه کاری کرده من باید تاوانش رو پس بدم؟ ببین تو باید بعد سه تا بچه نسبت به این حرفا بی‌تفاوت شده باشی. ولشون کن بابا. - نمی‌تونم. من نمی‌تونم بی تفاوت بشم. «نمی‌تونم» را با تاکید بیان می‌کنم. با کف دست به پیشانی‌ام می‌کوبم. - انگار دارن روی مغزم رژه می‌رن. تو هم بودی نمی‌تونستی! همسرم هاج و واج مانده است. خیره نگاهم می‌کند. - الان جمعه هیئت داریم. تو از هفته پیش شیفتاتو جوری چیدی که بری. اما من دلم داره می‌ترکه از دلتنگی ولی نمی‌تونم بیام. صدایم هر لحظه بلندتر می‌شود. از چشم‌های گرد شده همسرم کاملا مشخص است که رفتارهایم برایش غیر منتظره است. - یعنی چی؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟ دیگر تقریبا داد می‌زنم. - ربط دارن! ربطش تو اینه که شماها اصلا منو درک نمی‌کنین. نمی‌فهمین من انقدر فشار رومه. نمی‌فهمین نباید فشار بیشتری بهم بیارین. نمی‌فهمین من الان بیشتر از هرچیز یه همدلی می‌خوام. نه استدلال و منطق و نصیحت و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه‌. بچه‌ها با تعجب نگاهم می‌کنند. همسرم هم در سکوت به من نگاه می‌کند. از چهره‌اش نمی‌شود حدس زد چه احساسی دارد. سرم را زیر می‌اندازم. حسین با صدایم از خواب پریده است. کش و قوسی به بدنش می‌دهد. به چشمان سیاهش زل می‌زنم. چند دقیقه نگاهش می‌کنم. یک دفعه خنده‌ای می‌کند. بلند و صدادار! برای اولین بار است‌! لبخندی از ته قلبم بر روی لبانم می‌نشیند. همیشه شیرینی‌هایشان می‌تواند ذوق زده‌ام کند، حتی اگر در بدترین حالت باشم. یاد روزی می‌افتم که علی لباس‌های کثیفش را دست گرفته بود و تکرار می‌کرد: «بوشولی». من نمی‌فهمیدم چه می‌خواهد تا وقتی که به سمت ماشین لباسشویی رفت و لباس‌ها را داخلش ریخت. اولین تلاشش برای گفتن «ماشین لباسشویی» بود! وای بلندی گفتم و سفت بغلش کردم و چندین بوسه روانه سر و صورتش کردم. یا وقتی محمد کاغذی در دستش گرفته بود و سمت من آمد. پرسید: «خوب شده؟» کاغذ را گرفتم و نگاه کردم. نوشته بود: «مامان» کشیده و غول آسا! هنوز کلاس اول نرفته بود و اولین بارش بود. قند در دلم آب شد. با خنده‌ای گفتم: «خیلی خوب شده مامان. خیلی! قربون پسرم برم.» و لپ‌هایش را بوسیدم. ته قلبم می‌دانم مادر بودن سخت است، خیلی سخت. و همان‌قدر که سخت است، خنده‌اش هم از ته دل است، واقعی واقعی. حسین را که خوابش برده است می‌برم می‌گذارم توی تختش. پلک‌هایش تکان‌هایی می‌خورد، به‌زودی از این خواب خرگوشی بیدار خواهد شد. من هم به‌زودی دوباره آماج نظرات اطرافیان خواهم بود. یاد گعده دوستان افتادم که آن‌ها هم از قرارگرفتن توی چنین موقعیتی می‌نالیدند. قدری خیالم راحت‌تر می‌شود که رنجشم طبیعی است. ولی باید بیشتر فکر کنم. باید قبل از قرار گرفتن توی موقعیت سخت توی آستینم چیزهایی داشته باشم. چیزهایی که جلوی به هم ریختگی‌ام را بگیرد و کنترلم را روی اوضاع بالاتر ببرد. دو تا چای تازه دم می‌ریزم تا با همسرم خلوت کنیم. باید از دلش در بیاورم. باید حین گاز زدن بیسکوییت‌های زعفرانی و سرکشیدن چای خوش عطر، توی آرامش برایش بگویم چه چیزهایی می‌رنجاندم. باید همراه‌ترش کنم و همراه‌تر شوم با او. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
روزی که کارگر لال میوه‌فروشی به‌خاطر این که مشتری گفته بود «بیشتر کشیدی» و او این را توهین به پاک‌دستی‌اش تلقی کرده بود؛ کلاهش را روی میز کوبید و با حالت قهر بیرون رفت و روی نیمکت فلزی پیاده‎‌رو نشست. رئیسش یکی دیگر را جایش نشاند.‌ بعد هم موز و بطری آبی برد برایش تا از دلش دربیاورد. وقتی خرید به دست از مغازه خارج شدم هنوز هم داشت با محبت ناز کارگر لالش را می‌کشید. فهمیدم این‌جا مهربانی‌ها متفاوتند؛ عمیق‌تر و لذیذتر. وقتی راننده تاکسی من را دید که پشت اتوبوس خط واحد درحال راه افتادن دارم می‌دوم، از پنجره داد زد: «نگهش میدارُم.» اتوبوس ایستاد اما نتوانستم از راننده تاکسی تشکر کنم و فقط دور شدنش را تماشا کردم. این‌جا بود که فهمیدم علاوه‌بر مهربانی دلسوز هم هستند. سوار تاکسی شده بودم تا به کلاس هشت صبحم برسم. من و یک خانم دیگر عقب نشسته بودیم و صندلی جلو خالی بود. مرد جوانی دست بالا کرد که سوار شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ راننده که ایستاد، مرد جوان که نمی‌دانم ما را از پشت شیشه دودی ماشین دیده بود یا نه، پرسید: «عقب بشینم؟» غیرت شعله کشیده بود در صورت راننده؛ بدون جواب خشمش را با پاهایش روی پدال گاز فشرد. جمله‌های نصفه و نیمه ناواضحی هم شنیده می‌شد مثل: «میگه عقب بشینُم...» و «بی‌شرف، بی‌همه‌‌چیز...». این‌جا بود که حس کردم این‌ها حتی مواظبت هم هستند. روزی که در بوشهر بی‌ترافیک، در خیابان «برج» ترافیک سنگینی شده بود؛ کسی هم اطلاع نداشت جلوتر چه اتفاقی افتاده. وقتی سر و صدای چند نفر بلند شد، ترسیدم که دعوا شده باشد، بعد که نزدیک‌تر شدم دیدم چند نفر دارند از داخل دو ماشین مختلف مسابقات فوتبال دیشب را تحلیل می‌کنند، فهمیدم علاوه‌بر همه نکات مثبت قبل، بسیار هم سرخوش‌اند. شهر کوچکم را ترک کرده بودم و بوشهر با آغوش باز مرا پذیرفته بود. بوشهر حتی دریایش هم پذیراتر بود. ارتفاعش کم‌کم اضافه می‌شود، پس از غرق شدن نمی‌ترسیدم. اولین باری که روی آب ساحل بندرگاه خوابیدم، احساس سبکی داشتم. روی تشک نقره‌‌ای موج‌های آرام دریا دراز کشیده بودم و با ماه چشم‌درچشم شده بودیم. آرام گفتم: «الهی و ربی و سیدی و مولای. شکر تو را بابت همه چیز، شکر تو را بابت این شهر که از شهر کوچکم مهاجرش شده‌ام.» چشمانم را بستم و خودم را به تکان‌های گهواره دریا سپردم و در صدای موج‌ها غرق شدم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مادربزرگم که مرد به خودم قول دادم هرگز حتی پایم را در آب سرد نگذارم! تابستان سال نود، هفده ساله بودم که مادرم بی‌مادر شد. سرما را قاتل او‌ می‌دانستم و مسبب تمام رنج‌هایش. در گواهی فوتش نوشته بود «علت مرگ: عفونت در خون». من اما یقین داشتم نه عفونت خون مسبب اصلی بود و نه دیابت. او‌ را رماتیسم از پا درآورد. این اطمینان را از حرف‌های خودش وقتی زنده بود و تکرار همان حرف‌ها از زبان مادرم به دست آوردم. قصه‌اش این بود که در آبادی‌شان لوله‌کشی نداشتند. اول صبح‌ها در سوز سرمای زمستان، برای شستن لباس یا برداشتن آب، لب رودخانه می‌رفت. سر تا پایش که حین کار خیس می‌شد، لباسش را عوض نمی‌کرد. و این شروع دردهای استخوان و مفاصل و رماتیسم گرفتنش بود. داشتنِ فرزندِ زیاد هم که آن‌زمان‌ها رسم بود، مزید بر علت بدتر شدن مریضی‌اش شده بود. درد استخوان و مفاصل در انجام کارهای خانه ناتوانش کرده بود. مجبور شد خودش برای پدربزرگم زن دوم بگیرد تا او‌ کمک حالش باشد. مادرم همیشه از زنِ پدرش خاطرات خوب داشت برای تعریف کردن. از شانه‌کردن موهایش گرفته تا با هم بیرون رفتنشان. اما اقبال مادربزرگم کوتاه بود. هوویش فشارخون بالا داشت. یک شب خوابید و بیدار نشد. خودش رفت و دو دختر از خودش به یاد گار گذاشت برای ما. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا، بعداز سال‌های طولانی، مادربزرگم رفته بود پیش هوویش، و غم بزرگ من مادرم بود که جنازه‌اش را رها نمی‌کرد. آمبولانس دم در حیاط بود و من در مرکز معرکه ایستاده بودم؛ درست وسط هالِ خانه پدربزرگم. خاله‌ها و دایی‌ها و همه بستگان جمع شده بودند. هرکس دستش را حلقه کرده بود دور خودش و کنجی، کناری ایستاده بود به گریه. تیم اورژانس بیمارستان که در احیای مادربزرگ موفق نشده بودند، برانکارد به دست راه افتادند. در حالی که جسد مادربزرگ را با خود می‌بردند. مادرم تنها کسی بود که پاهای مادرش را گرفته بود و جیغ می‌زد: «نبرینش.» آن‌قدر از گریه‌های مادرم و ضجه‌هایش بی‌تاب شده بودم که بلند گفتم: «بس کن دیگه، ولش کن، بذار ببرنش، دیگه راحت شد.» مادرم برگشت و جوری که انگار انتظار شنیدن این حرف را از من نداشت، با چشمان پراشک نگاهم کرد و جواب داد: «هروقت مادرت مرد حالمو می‌فهمی.» با واسطه‌گری دایی‌هایم، مادرم از مادرش جدا شد و آمبولانس رفت سمت سردخانه. از آن روز سال‌ها گذشته و من تمام این سال‌ها از شستشو با آب سرد مثل طاعون فرار کرده‌ام. برای این که از سرما و رطوبت به رماتیسم دچار نشوم و به سرنوشت مادربزرگم که چندین سال زمین‌گیر شد مبتلا نگردم، شبیه مارگزیده‌ای شده‌ام که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد. تا امشب به قانون نانوشته خودم که «فقط با آب گرم و داغ کار کن» متعهد بوده‌ام، طوری که موهای سرم و پوست تنم خشکی زده‌اند. مدتی است که آب گرم آشپزخانه‌مان مشکل پیدا کرده و از قسمت آب گرمش، قطره چکانی هم آب نمی‌آید. لوله‌کش آوردیم و تعمیرات انجام دادیم. به ظاهر اوضاع روبه‌راه شد اما بعد از دو سه هفته باز همان آش و همان کاسه به‌پا شد. از وقتی هم که هوا سرد شده آب هم سرد شده‌است. حالا ظرف‌های نشسته را کل روز تلنبار می‌کنم روی هم. آخرشب با کتری آب‌جوش درست می‌کنم و ظرف‌ها را می‌شویم و غرولند می‌کنم به جان همسرم که: «قحطی لوله‌کش که نیومده، یکی دیگه پیدا کن بیار، من به آب سرد و سرما حساسم، بندبند انگشتام یخ می‌زنن تو این آب.» یک شب بچه‌ها را شام دادم و سفره را جمع کردم. ظرف‌ها را توی سینک روی هم چیدم تا سر فرصت بشویم. طبق عادت همیشگی با همسرم اخبار بیست‌وسی را از شبکه دو نگاه کردیم. دیگر به اخبار جنگ غزه و لبنان و سوریه عادت کرده‌ایم. اما به خبر مرگ انسان‌ها مگر می‌شود عادت کرد؟ گوینده خبر گفت: «پدر بزرگ بچه‌های غزه شهید شد.» تصویر مردی میانسال که دشداشه بر تن داشت و کت سورمه‌ای رنگی رویش پوشیده بود و با چفیه دور سرش را بسته بود نشان داد. دختر بچه‌ای را بغل کرده بود و پلک‌هایش را با دست بازمی‌کرد و تخم چشمانش را می بوسید و به عربی می گفت: «روحی فی روحی.» اخبارگو همراه تصاویر توضیح می‌داد: «پدربزرگ بچه‌های غزه که نوه‌اش را در تصویر می‌بوسد و او را جانِ جانان صدا می‌زند، امروز در حملات هوایی صهیونیست‌ها شهید شد و با مرگ او شجره‌ی خانواده‌اش تمام شد.» او می‌گفت و صفحه تلویزیون نشان می‌داد که چطور دخترک دو سه ساله را که چون عروسکی بی‌جان در دست داشت می‌بوسید و قربان صدقه‌اش می‌رفت و آخر سر گذاشتش توی نایلون مشمایی که زیرش پارچه بزرگ و سفیدی پهن است. تن بی‌جان کودک را در نایلون پیچید و بعد پارچه سفید را دورش بست. بغض مثل حناق به گلویم چنگ انداخته بود و نمی‌خواستم جلوی همسرم اشک بریزم. وقتی همسرم گفت: «لا اله الا الله، خدا نابود کنه اسرائیل رو.» بغضم اشک شد و ریخت. رفتم توی آشپزخانه، در درونم آتش روشن شده بود. می‌سوختم و کاری از دستم برنمی‌آمد. اخبار هنوز داشت مرد را نشان می‌داد که چطور بعد از مرگ نوه‌اش، بچه‌های دیگران را شاد می‌کرد یا شهدا را کفن می‌کرد و داغ‌دیدگان را دلداری می‌داد. رفتم سمت سینک ظرفشویی. آب سرد را باز کردم. به قدری خنک بود که انگشتانم مثل گوشت منجمد سفت شدند و رنگشان رو به سفیدی رفت. آن‌قدر بار غمم داغ داشت که این آب نیمه‌یخ هم خنکش نمی‌کرد. ظرف‌ها را شستم و بی‌خیال تمام قوانین جهان، چه نوشته شده چه نانوشته‌ها به یک چیز فکر می‌کردم. جانِ جانان به کدامین گناه کشته شد؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«مسلمانان کوچک را فرزند خودت بدان، جوانانشان را برادر، و بزرگانشان را پدر. به فرزندت رحم کن، به برادرت کمک، و به پدرت نیکی.» خلیفه عمربن‌عبدالعزیز از محمدبن‌علی(ع) خواسته بود نصیحتش کند. ‌‌✾࿐༅✧✧༅࿐✾‌‌ تو جانِ جهانی؛ 💫 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
تذکر می‌دهم جدی و بدون اخم؛ به مذاقش خوش نمی‌آید، دلش می‌خواهد همان مدلی که دوست دارد عسل را بریزد روی نان، و بعد بخورد. اول دور قاشق تابش بدهد، کشش بدهد، دستش را بارها بالا و پایین بکند، چند قطره‌ای پرتاب بکند روی گل‌های سفره‌ی پارچه‌ای، بعد که خوب برای هر لقمه به مادرْ نیز خون‌ِ دل خوراند، لقمه‌اش را تناول کند. تذکر بعدی را کمی جدی‌تر که می‌گویم، کاسه کوزه‌ها را به‌هم می‌ریزد. بلند‌ می‌شود و گریه‌کنان درحالی‌که اصواتی نامعلوم از حجم اشک و آه و گریه شلیک می‌کند، به سمت اتاق می‌دود‌. انگار که چیزی را فراموش کرده باشد. می‌ایستد، نگاه به اهل دور‌ سفره می‌کند، ابرو درهم می‌کشد و دست‌های مشت شده‌اش را صاف و کمی متمایل به عقب می‌کشد. گردن به جلو می‌کشد و محکم‌تر از تذکرهای من بلند می‌گوید: «شماها انگار خیلی بی‌شعورید!» اخم‌هایم وا می‌شوند. چهره‌ی مصمم جدی مادر‌ی‌ام جایش را می‌دهد به تعجب! ابرو‌بالا می‌دهم و چشم گرد می‌کنم، خیره می‌شوم توی چشم‌های گردش. انگار حالا بعد از ادای کلامش، مزه‌ی تلخش به کامش نشسته باشد، دست‌های مشت شده‌اش را باز می‌کند؛ گره‌ی ابروهایش را زودتر. لبخند دستپاچه‌ای می‌زند. کمی گردنش را خم می‌کند و کمی آرام‌تر از قبل می‌گوید: «انگار به حرف من توجه نمی‌کنیاا من گفتم انننننننننننننگاااار بی‌شعورید.» ✍ادامه در بخش دوم؛