✍بخش سوم؛
زنگ در به صدا درمیآید. نمیدانم چرا متوجه نیست که این وقت شب زنگ نزند و بچهها را از خواب بیدار نکند. با سرعت با ابروانی که در هم گره خورده است، به سمت در میروم. در حالیکه کلمات «برای چی زنگ میزنی؟» آمادهاند که از لای دندانهایم بیرون بپرند، در را باز میکنم، که در جا خشکم میزند. یک لحظه ساکت و مات میایستم. دهانم باز میماند و تمام حرفهایی که میخواستم بزنم در تصادفی پشت دندانهایم روی هم تلنبار میشوند. همسرم را روبرویم میبینم در حالیکه دو دستش را از انگشت تا بازو گچ گرفته و به گردنش آویزان کرده است. ناخوداگاه زیر لب «وای»ی میگویم و به او زل میزنم.
بعد از چند دقیقه دهانم باز میشود و میتوانم ادامه بدهم که: «چیکار کردی با خودت؟»
با حالت پشیمان و خجالتزدهای سرش را زیر میاندازد و هیچ چیز نمیگوید. آرام همراهیاش میکنم تا داخل شود. روی مبل مینشینیم. هنوز بهتزده به او و حالت دستانش، که برایم غریب است، زل میزنم. «آخه چرا؟ چقدر گفتم فوتبال نرو... ببین آخه!»
- پیش اومده دیگه.
کمی خودش را لوس میکند و از اینکه دیگر دست ندارد میگوید. من اما بغض سنگینی گلویم را فشار میدهد. تمام برنامهای که شب قبل برای ماه بعد میریختیم، انگار دود میشود و به هوا میرود. چشمانم به اشک مینشیند. اجازه خروجشان را نمیدهم. دلم نمیآید در این شرایط من هم با گلایههایم آزارش بدهم. بغض و حرفهایم را باهم قورت میدهم. سعی میکنم دلداریاش بدهم و از اینکه میگذرد میگویم، ولی دل خودم آشوب است.
کمی که حرف میزنیم بلند میشوم و به سمت اتاق میروم. طبق عادت، به تکانهای بدن حسین که معصومانه خوابیده است نگاه میکنم تا مطمئن شوم نفس میکشد. به سرویس بهداشتی میروم. آبی به صورتم میزنم و توی آینه به چهرهام نگاه میکنم. منصفانه که نگاه میکنم از بعد از اتفاقاتی که در غزه افتاده است رویم نمیشود برای هر مسالهای غُر بزنم و گله کنم. وقتی به این فکر میکنم که آنها هر روز عزیزانشان جلوی چشمانشان پرپر میشوند، میفهمم که به دغدغههای ما مشکل نمیگویند. اصلا امتحانات ما کجا و امتحانات آنها کجا؟
از اعماق قلبم لعنتی به جان اسرائیل میفرستم و زیر لب میگویم:
«الحمدلله علی کلّ حال»
#راضیه_حسن_شاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش سوم؛
کاملا ناگهانی از جایم بلند میشوم.
با صدای بلند میگویم:
- بابا چرا فکر نمیکنین منم به همه این مسائل فکر میکنم، از همه هم برای بچم دلسوزترم!
اما فقط در ذهنم! مثل همیشه نمیتوانم حرف دلم را به زبان بیاورم، ترجیح میدهم حرمت دیگران را نگه دارم.
مغزم فقط به چند کلمه اجازه عبور از دروازه لبهایم را میدهد.
- نه ریز نیست. لطفا بدش به من. فقط بدخواب شده.
و بدون اینکه منتظر جوابش بمانم حسین را از دستهایش جدا میکنم.
- با اجازتون میرم تو اتاق شیرش میدم که خواب بره.
رویم را برمیگردانم و به سمت اتاق میروم. صدایی از سمت هال میگوید:
- نمیدونم چرا وقتی میدونن بچه شیر میخواد انقدر لفتش میدن این جوونا؟ هلاک شدطفلی... .
صدای زنگ در به صدا در میآید. همسرم است. بچهها دارند تلویزیون تماشا میکنند. همانطور که حسین در آغوشم خواب است در را باز میکنم. بعد سلام همسرم یک سلام خشک و خالی میکنم. به سمت صندلیام بر میگردم. همسرم پشت سرم داخل میشود.
- چته باز؟
کلمه «باز» انگار کبریتی میشود و به جان خرمن خشک دلم میافتد. گر میگیرد.
- چمه باز؟ اگه شماها یه کم منی رو که تازه زایمان کردم درک میکردین هیچیمم نبود. خیلیم خوبم.
- یعنی چی؟ مگه چی کار کردم من؟
- اون از بزرگ و کوچک که میان دیدنمون هرکس یه نظری داره، اونم از تو که تا میای خونه شروع میکنی ایراد گرفتن به من.
رویم را بر میگردانم. زل میزنم به تلویزیون. پای چپم روی زمین ضرب گرفته است.
- باز یکی دیگه یه کاری کرده من باید تاوانش رو پس بدم؟ ببین تو باید بعد سه تا بچه نسبت به این حرفا بیتفاوت شده باشی. ولشون کن بابا.
- نمیتونم. من نمیتونم بی تفاوت بشم.
«نمیتونم» را با تاکید بیان میکنم. با کف دست به پیشانیام میکوبم.
- انگار دارن روی مغزم رژه میرن. تو هم بودی نمیتونستی!
همسرم هاج و واج مانده است. خیره نگاهم میکند.
- الان جمعه هیئت داریم. تو از هفته پیش شیفتاتو جوری چیدی که بری. اما من دلم داره میترکه از دلتنگی ولی نمیتونم بیام.
صدایم هر لحظه بلندتر میشود. از چشمهای گرد شده همسرم کاملا مشخص است که رفتارهایم برایش غیر منتظره است.
- یعنی چی؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟
دیگر تقریبا داد میزنم.
- ربط دارن! ربطش تو اینه که شماها اصلا منو درک نمیکنین. نمیفهمین من انقدر فشار رومه. نمیفهمین نباید فشار بیشتری بهم بیارین. نمیفهمین من الان بیشتر از هرچیز یه همدلی میخوام. نه استدلال و منطق و نصیحت و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه.
بچهها با تعجب نگاهم میکنند. همسرم هم در سکوت به من نگاه میکند. از چهرهاش نمیشود حدس زد چه احساسی دارد.
سرم را زیر میاندازم.
حسین با صدایم از خواب پریده است. کش و قوسی به بدنش میدهد. به چشمان سیاهش زل میزنم. چند دقیقه نگاهش میکنم. یک دفعه خندهای میکند. بلند و صدادار! برای اولین بار است! لبخندی از ته قلبم بر روی لبانم مینشیند.
همیشه شیرینیهایشان میتواند ذوق زدهام کند، حتی اگر در بدترین حالت باشم.
یاد روزی میافتم که علی لباسهای کثیفش را دست گرفته بود و تکرار میکرد: «بوشولی». من نمیفهمیدم چه میخواهد تا وقتی که به سمت ماشین لباسشویی رفت و لباسها را داخلش ریخت. اولین تلاشش برای گفتن «ماشین لباسشویی» بود! وای بلندی گفتم و سفت بغلش کردم و چندین بوسه روانه سر و صورتش کردم.
یا وقتی محمد کاغذی در دستش گرفته بود و سمت من آمد. پرسید: «خوب شده؟» کاغذ را گرفتم و نگاه کردم. نوشته بود: «مامان» کشیده و غول آسا! هنوز کلاس اول نرفته بود و اولین بارش بود. قند در دلم آب شد. با خندهای گفتم: «خیلی خوب شده مامان. خیلی! قربون پسرم برم.» و لپهایش را بوسیدم.
ته قلبم میدانم مادر بودن سخت است، خیلی سخت. و همانقدر که سخت است، خندهاش هم از ته دل است، واقعی واقعی. حسین را که خوابش برده است میبرم میگذارم توی تختش. پلکهایش تکانهایی میخورد، بهزودی از این خواب خرگوشی بیدار خواهد شد. من هم بهزودی دوباره آماج نظرات اطرافیان خواهم بود. یاد گعده دوستان افتادم که آنها هم از قرارگرفتن توی چنین موقعیتی مینالیدند. قدری خیالم راحتتر میشود که رنجشم طبیعی است. ولی باید بیشتر فکر کنم. باید قبل از قرار گرفتن توی موقعیت سخت توی آستینم چیزهایی داشته باشم. چیزهایی که جلوی به هم ریختگیام را بگیرد و کنترلم را روی اوضاع بالاتر ببرد.
دو تا چای تازه دم میریزم تا با همسرم خلوت کنیم. باید از دلش در بیاورم. باید حین گاز زدن بیسکوییتهای زعفرانی و سرکشیدن چای خوش عطر، توی آرامش برایش بگویم چه چیزهایی میرنجاندم. باید همراهترش کنم و همراهتر شوم با او.
#راضیه_حسن_شاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
✍بخش سوم؛
پدرم پدر نداشت، خیلی زود از دستش داده بود، وقتی تقریبا نه سال داشته. دقیق خاطرم نمانده چگونه ولی طی یک حادثه بوده. چیز زیادی از او نمیدانستم. چیزهایی که میدانستم خلاصه میشد در دو سه جزء؛
یک عکس سیاه سفید از مرد با ابهتی با موی مشکی پرپشت و سبیلهای بلند و یک کلاه قدیمی بر سر، یک نام که «علی» بود، و شرایط اجتماعیاش. اینکه جزء متموّلین شهرشان بوده و خانوادهاش در قلعه زندگی میکردند.
پدرم بعد از فوت پدر، با مادر جوانش آواره این شهر و آن شهر شدند. مادرش سخت کار میکرده و روی پسرش فوقالعاده حساس بوده است. چیز زیادی از پدربزرگم نمیدانستم، فقط در این حد میدانستم که پدرم از نبودش چقدر رنج میبرد. هروقت اسمش میآمد چشمانش پر از اشک میشد. همیشه حسرت حمایتهایی را میخورد که نتوانسته بود از پدرش دریافت کند؛ برای زندگیاش، برای آزادیاش، برای حمایتهای پدرانه قبل از ازدواجش، برای راحتی مادرش و ... . هروقت فیلمی پخش میشد که در آن پدری مهربان وجود داشت، صدای هق هق آرامش را میشنیدیم و حسرتش را با پوست و گوشت و استخوان درک میکردیم. همیشه میگفت پدر نداشتن سخت است. درد بزرگی است. هوای کسانی که پدر ندارند را داشته باشید.
به صورت پدرم دقیقتر شدم. دلم فرو ریخت. پدرم، بود! اگر نبود همه چیز جور دیگری میشد. اگر نبود از آرامش و آسایش الان من خبری نبود، از ازدواجم، از دانشگاهم. یاد تمام کارهایی افتادم که پدرم برای دانشگاه رفتنم کرده بود، یا برای انتخاب همسرم. یا حمایتهایی که برای شروع زندگیمان از ما کرده بود. پدرم اگر نبود، خیلی چیزهای دیگر هم نبود.
پدرم بود، مثل درخت بلند گردویی که دستت به میوهاش نمیرسد اما سایهاش نمیگذارد آفتاب، پوستت را بسوزاند. پدرم بود، مثل خورشیدی که نمیتوانی در آغوشش بگیری اما نورش زندگیات را روشن میکند. «پدر» بود و نبودش خیلی فرق دارد. حتی اگر نتواند همیشه کنارت باشد، اما همین که سایهاش روی سرت باشد کافی است که زندگی روی خوشش را از تو دریغ نکند. از آن دسته نعمتهایی که تا هست نمیفهمی هست، و اگر نباشد میفهمی نیست!
دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. روی گونههایم فرو ریختند. با سر انگشتانم پاکشان کردم. با سرفه گلویم را صاف کردم. صدا زدم: «بابا»
رویش را به سمتم برگرداند.
-جانم؟
آب دهانم را قورت دادم. به چشمان میشیاش خیره شدم.
-راستی میخواستم تشکر کنم واسه راهنماییهایی که بهم کردین برای طرح. خیلی کمکم کرد، ممنون.
و لبخند زدم. این بار نه فقط با چشم و دهان، بلکه از اعماق قلبم.
#راضیه_حسن_شاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
✍بخش دوم
وقت سجده رفتن است. دولّا میشوم و با یک دست او را به کنار هدایت میکنم. مُهر کوچک را روی زمین میگذارم و به سجده میروم.
«سُبحانَ رَبّیَ الأعلی وَ بِحَمدِه»
محمدصالح آرام از کمرم بالا میرود. صدای خندهاش توی گوشم میپیچد. از سجده بلند میشوم و با دست راست جلوی چادرم را محکم نگه میدارم. محمدصالح به پشت روی زمین میافتد و بلندتر میخندد. محمدسبحان که کنارم تلویزیون تماشا میکند توجهش جلب میشود. دوباره سرم را روی مُهر میگذارم. این بار محمدسبحان با دو، سمتم میآید و با برادر کوچکش سرِ اینکه کدام یک روی پشتم سوار شوند دعوایشان میشود!
- اِ! صالح! کی گفته فقط تو باید بری؟
جیغ محمدصالح بلند میشود. سر از سجده برمیدارم. مُهرم را توی دستم میگیرم و بلند میشوم.
«بِحَولِ اللهِ وَ قُوَّتِه...»
پای بچهها روی چادرم میرود و گردنم به عقب خم میشود. با دست سریع پشت چادرم را آزاد میکنم.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
بچهها هنوز مشغول بازی هستند. تلویزیون آهنگی پخش میکند. چشمم ناخودآگاه به صفحهاش میافتد. سریع چشمم را میدزدم. اما ذهنم دستبردار نیست و با آن همخوانی میکند. چماقی دست ذهنم میدهم تا محکم بر سر خوانندگان بکوبد و آنها را ساکت کند!
«قُل هُوَ اللهُ أحَد»
صدای گریه امیرحسین بلند میشود. محمدصالح میدود سمتش. همینطور که سوره را میخوانم اخم میکنم، دستم را به سمتش دراز میکنم و انگشت اشارهام را محکم به چپ و راست تکان میدهم. محمدصالح بیتوجه به من دستش را سمت موهای امیرحسین میبرد تا بکشد. اینبار کف دو دستم را محکم به هم میکوبم تا توجه محمدسبحان را به برادرانش جلب کنم. با اشاره از او میخواهم که حواسش به آنها باشد.
- نکن صاااالح! بدجنس!
«اللهُ أکبَر»
فکر میکنم این نمازی که میخوانم قرار است توی کدام طبقهی آسمان گیر کند و بالاتر نرود؟
گریه امیرحسین شدیدتر میشود. سرعتم را تند میکنم تا نمازم سریعتر به پایان برسد.
به ذهنم خطور میکند شاید نمازهای ما اصلا به آسمان هم نرسد و توی همین سقف خانهمان از حرکت بایستد!
«سُبحانَ اللهِ وَ الحَمدُلِلّهِ وَ لا إلهَ إلّا اللهُ وَ اللهُ أکبَر»
محمدسبحان سرِ برادرش داد میزند و او اشکریزان به سمتم میآید.
نمازم روی ۴x میرود.
«وَالسَّلامُ عَلَیکُم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه»
بلافاصله بلند میشوم و امیرحسین را در آغوش میگیرم. بدون هیچ تعقیباتی! شاید فقط در حدّ یک خط دعای زیر لبی بین همین رفتوآمدها:
«خدایا خودت این نمازای نصفه نیمهی بی پس و پیشو از ما قبول کن!»
#راضیه_حسن_شاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane