✍قسمت دوم؛
بعد از رفتن به مدرسه، سردسیر و گرمسیر رفتنمان خیلی کم شد، طبیعتاً باید تصاویر آنها هم در خاطرات من کمتر میشد، اما نشد! دنیا که همیشه به یک چرخ نمیچرخد. کملطفیهای برادرزاده ها کم کم رخ عیان میکرد و ذره ذره جا را برای محبت واقعی ما آدمهای خیلی عاطفی باز میکرد.
حالا دیگر تصاویر همانطور که حجم داشتند، عمق هم پیدا میکردند، عاطفه در سراسر رنگهایشان نفوذ میکرد و محبت و دلتنگی از آن میچکید.
به راهنمایی که رسیدم دیگر هر وقت دلمان میخواست راهمان را میگرفتیم و درِ کوچک سبز رنگ خانهشان را میزدیم، به زنعمو سلامی میکردیم و توی اتاق خودشان مهمان میشدیم. او هم چای میگذاشت و از جیبهای پیراهن نخیاش نقل و نباتی در میآورد و بهدستمان میداد.
حالا دیگر خیلی اوقات او و باشو، دوتایی راه میافتادند و قد کوچه را میگرفتند، ده دقیقهای راه میآمدند و میرسیدند به خانهی ما. حتی گاهی شب هم کنارمان میخوابیدند.
دیگر به یکدیگر عادت کرده بودیم و به دیدن زود به زود هم خو گرفتهبودیم.
سوم راهنمایی که بودم، سیزدهم خرداد ماه، طبق روال، آخرین روز امتحانیمان بود.
شیفت بعد ازظهر بودم، ساعت دو امتحان عربی داشتم، مشغول آماده شدن بودم که زینب از راه رسید. گفت توی راه بیبی فاطمه را دیدم که به سمت خانهی عمو میرفت. باشو و بقیه راهافتادهاند سمت گوغِرِ، پلاس را آماده کنند بعد او برود. هنوز حرفش تمام نشده بود که تلفن زنگ خورد. دختر عمویم بود که شیون کنان میگفت «بیبی فاطمه مرده!»
شوکه شدیم!
-یعنی چه؟ چرا؟ یکدفعهای؟ اینقدر سریع؟
شیون کنان تا خانهشان دویدیم.
راست بود!
همهمان بلند بلند گریه میکردیم.
بابا از همه بلندتر...
چهلمش که شد، زنعمویم رفت سراغ تقسیم وسایلش و یادگاری دادن...
چارقد یکدست سفیدش که گلهایبرجستهی ریز داشت، سهم من و سجادهام شد.
همان چارقدی که نور میتاباند به چهرهی گرد سفیدش...
چارقدی که تا مدتها در نماز و عبادات من شریک بود...
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فراخوان_خردهروایتهای_اربعینی
در روزهایی که همهمهی رستخیز عظیم «پیادهروی اربعین» در عالم پیچیده است، شما را دعوت میکنیم به بیان روایتهایی کوتاه در حاشیه ماجرای بلند اربعین.
🔸 خردهروایتهایتان را در حداکثر ۲۰۰ کلمه به شناسه زیر در بله یا ایتا ارسال بفرمایید:
@azadehrahimi
🔸 مهلت ارسال آثار: ۲۵ شهریور ماه ۱۴۰۲
🔸 متنهای برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد.
نویسندگان آثار برتر، ضمن به عضویت درآمدن در گروه «مداد مادرانه»، هدیهای دریافت خواهند کرد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شرح_اسم
#مرا_به_نام_کوچکم_صدا_بزن
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «داستانهای اسمتان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشتهاید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسمتان برای شما پیش آمده؟»
#آزادهام_اما_گرفتار_تو_هستم
اسم آزاده از آن اسمهای به اصطلاح تک است.
از جمله اسمهایی که کم میشنوی.
در کل فامیل تنها نام من آزاده بوده و هست؛ حتی فکر میکنم در فامیل دور هم آزاده نداریم.
در تمام طول تحصیل، فقط سال دوم دبیرستان یک آزادهی دیگر به کلاس ما آمد و سال سوم از مدرسهمان رفت.
این تک بودن و کم تکرار بودن اسمم هیچ وقت برای من مزیت خاصی به حساب نیامده و تنها حُسنش این است که وقتی در جمعی آزاده را صدا میزنند و یا دربارهی آزاده حرف میزنند، شک ندارم که مقصودشان من هستم.
بابا یادش نمیآید که چطور اسم مرا آزاده گذاشته است! محکمترین دلیلشان ظاهرا آن است که به اسم عاطفه میآمده.
عاطفه، خواهری که هفت سال بیشتر دختر خانوادهی ما نبوده و از دنیا میرود.
بابا میگوید در نوجوانیاش، اولین بار اسم عاطفه را میشنود و خوشش میآید و تصمیم میگیرد اگر روزی دختری داشت اسم او را عاطفه بگذارد.
و من در تمام طول زندگیام هرگاه دوست داشتم اسم دیگری داشته باشم، آن اسم انتخابیام عاطفه بود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
شاید چون بابا با دقت و عشق بیشتری آن اسم را برای دختر اولش انتخاب کرده بود!
اسم آزاده همیشه برای من حس خوشایندی دارد.
آن وقتها که نوجوان بودم و مادرم سختگیری میکرد و اجازهی بعضی کارها را به من نمیداد، پدرم یک بار به مادرم گفت: آزاده، آزاده!
آنجا اسمم جور دیگری به دلم نشست. اینکه اسمم برایم آزادی به ارمغان آورده بود، اتفاق مبارکی به حساب میآمد.
اما در بیست و چندسالگی بود که مهر اسمم عمیقا به جانم نشست.
آنجا که در مجلس عزای امام حسین علیهالسلام روزی مرد روضهخوان از حُر گفت و کلام امام وقتی خطاب به او گفته است: «أَنْتَ الْحُرُّ کَمَا سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرّاً فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ؛ همچنان که مادرت تو را حرّ نامید، واقعاً تو در دنیا و آخرت آزاد هستی».
از آن روز رویای زندگیام آن شد که جوری زندگی کنم که شاید روزی امامم خطاب به من هم بگوید: « همچنان که پدرت تو را آزاده نامید، تو در دنیا و آخرت آزاده هستی...».
#آزاده_رحیمی
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#لهجه_آهنگ_سبک_زندگی_یک_شهر
#این_زبان_ارثیهی_پشت_در_پشت_من_است
#من_پاسدار_زبان_فارسی_هستم
من عاشق زبانها و لهجههای ایرانم، آنقدر که دوست دارم دخترم جای زبان خارجی، توی مدرسه کتاب آموزش زبانهای ایرانی داشته باشد.
لهجهها و گویشها، قوام زبان فارسیاند. کلمات دَری و اصیل فارسی هنوز توی آن ها نفس میکشند و زندگی اقوام ایران را معنا میکنند.
لهجه، آهنگ سبک زندگی هر شهر است؛
مثلا وقتی کرمانی حرف میزنی، انگار نشستهای پشت دار قالی. کلمات همینجور رج به رج و آهنگین مینشینند پشت هم. پر از واژگان شیرین و کوچکی که مثل گل ریز حاشیه، زیبایی و اصالت کرمان را منقّش میکند.
ترکی اما قاطع است. همه چیز در زبان ترکی بدیهی و لاتخطّی است. حتی وقت گفتن عاشقانههای سوزناک هم، زبان آنقدر راسخ توی دهان میگردد و آنچنان انتهای کلمات را محکم میکوبد توی فضا، که باورت میشود حتی در دلدادگی هم مجالی برای وا دادن نیست.
لهجهی اصفهانی، یکجور تغزّل است. شنیدنش حس فراغت کنار زایندهرود را دارد. سندی که ثابت میکند، روزگاری، تمدنی در فکر غنای موسیقایی کلمات و طنّازی اصطلاحاتش بوده است.
مازنی، جریانی تندتر و هجایی بلندتر دارد. به رسم طبیعت اطرافشان، که اگر دیر بجنبی فصل چیدن چوچاق و خالواش و صید ماهی سوف و کفال میگذرد. کلمهها سریع و سریالی میروند توی خندهها و بغضها و خشمها و با همان ریتم خارج میشوند.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
لهجههای جنوبی، شورانگیزند. این خاصیت شرجی دریا است، که ریخته توی زبان همجوارانش و آخر کلمات را مَد میدهد. انگار گوینده علقهای دارد به واژهها، اصلا به همه چیز. توی واگویههای اهالی خلیجی که همیشه مرز ما با دنیای آن سوی آب بوده، یقین میکنی هرکس تعصب چیزی را با همهی وجودش کشیده است.
با سر پایین، کسی نمیتواند کردی حرف بزند. ادای حروف حلقیاش سرِ افرازی میخواهد. کلماتش قوّت دارند. کمربسته و غیورند و بعنوان قدیمیترین زبان ایران، کردی پایههای کوه وطنپرستی محسوب میشود.
مشهدی، محجوب است. وقت ادای افعال متکلّم وحدهاش، ناچار دهان جمع و غنچه میشود. لهجهایست که هممرزهایش، همه فارسیزبانانِ دورمانده از آغوش مام وطناند؛ شاید برای همین واژگانش در فارسی بودن، بیشتر محفوظ ماندهاند.
جز تامّلی غلیظ روی حرف قاف، مابقی کلمات در گویش یزدی به شیرینی قطّاب زیر زبان حل میشوند. گمان میکنم این تأمّل، باید مکثی مالکانه و متعمّدانه باشد روی ارزشها و نشانگان هویتی. وگرنه چه کسی باور میکند قنات و قنوت و قناعت، اتفاقی در حرف قاف مشترک باشند؟!
لهجهی شیرازی، بهار است. زمان در حوالی رکنآباد باید هم سرعت کمتری داشته باشد. وقتی که چند شیرازی باهم حرف میزنند حس میکنم وسط شب شعرم. من همیشه مجذوب طنز غمّازی هستم که از پشت کلمات آهنگینش سرک میکشد.
چند دَه زبان و گویش دیگر در حوالی شهرها و شهرستانهای ایران هستند که ما نمیشناسیمشان. در قدمتی به اندازهی عمر ایران، نسل به نسل و سینه به سینه تا این زمان آمدهاند ولی حالا نفسهای آخرشان است. شدهاند مثل ماهی جدا افتاده از دریای زبان رایج مردم، توی تُنگِ کمآبِ کلامِ اندک و لرزانِ پیرمردها و پیرزنها.
ما وارث زبان فارسی هستیم، وارث تمام لهجهها و گویشهایش. ما با زبان فقط حرف نمیزنیم؛ تفکر میکنیم، حس میکنیم، معنا میکنیم.
این گنج پارسی، امانتی است که ما زنان، بین لالاییها و قربانصدقههای مادرانه، در صندوقچهی جان نسل بعد بجا میگذاریم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شرح_اسم
#میم_و_حاء_و_میم_و_دال_میخوانم
#نام_آن_نامدار_میبینم
میم. حاء. میم. دال. خانم جلسهای حروف را مثل یک اسم رمز، مثل یک رازِ مگو ادا میکرد. اما ذهن نوجوان من حیران بود که آخر هر بچهای -که نمونهاش خود من باشم- میداند اسم امام آخرین، محمد است! پس اینهمه اخفاء و اختصار برای چه؟!
نگاه غلیظ مادرم، لب گزیدن لاجرمش و موج برداشتن تنش زیر چادر را به جان خریدم و خطاب به سخنران گفتم: «خب اسم امام باقر(ع) و امام جواد(ع) هم، همنام پیامبر(ص) بود، چرا اسم اونا رو کامل بیان میکنیم؟»
خانم، زنی بود سفیدرو با چشمان روشن گیرا. تیپ و منِشش جوری بود که فکر میکردی دوست دارد مسنتر بنظر بیاید. حرکت چشم و دستش هماهنگی داشت. کلماتش کاملا منطبق با دریافت و فهم مخاطب. مسلط به فنون سخنوری. اما با سوالم، شاید هم با جسارت بیمقدمهام، همان سه ثانیه مکثش شیر فهمم کرد که جا خورده است. آنجا بود که دستم آمد آن جمله تکراری در داستان ها -ناگهان سکوت سنگینی اتاق را فراگرفت- یعنی چه. کنجکاویام شیطنت داشت، اما صداقت کم سن و سالم خلّص بود.
اسم، موجزترین و سادهترین و البته اولین مدرک شناسایی آدمهاست. خبر از هویت دینی و فرهنگیات میدهد و زبانی که با آن پدر و مادرت تکلّم داشتهاند را اعلام میکند. اما در عربی، موضوع اسم حیاتیتر و مفصلتر است. اسم، نه تنها همهی اینها، که یک تاریخچه شخصی، یک بیوگرافی جمع و جور و حتی یکجور شرح حال بالینی است؛ با آن همه لقب و کنیه و الزام الصاق اسم پدر به انتهایش.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
حتما چون خیلی اهمیت و معنا و مسمّی دنبال خودش داشته، نام امام باقر(ع)، محمدثانی است. دومین منسوب به نام مبارک محمد بعد از پیامبر، لقب شان هم امین! راستی چرا امام تنها یک کنیه آن هم ابوجعفر دارد؟
دنیای نامها، شگرف و عمیق و فرهنگ به فرهنگ پر از آیین و داستان است، اما من مجذوب نامهای چهارده معصومم. چهار علی(ع)، دو حسن(ع)، یک جعفر(ع) و موسی(ع) و تنها یک حسین(ع). فما أحلی أسمائکم.
چهار محمد؛ که آخرینش به اسم امام زمان(عج) میرسد، اما چرا مقطّع و بریده میشود؟!
خانم سخنران با نگاهی سوالم را به قضاوت گذاشت و رأی به جواب دادنش داد. صدایش را صاف کرد و گفت: «میدونی در نحوه شهادت هر سه محمد(ع) قبل از حضرت حجت، تاریخ پر از ابهامه؟ چه کسی به اونها زهر داد؟ چطور داد؟ روایاتی هست که باهاش روضه میخونن اما اکثرا ضعیفن و تار.» خطابش به جمعیت برگشت. بنظرش مقدار زمان و احترامی که برای من گذاشته بود کفایت میکرد. صدایش یک پله بالاتر رفت: «همنامی و همکنیه بودن امام زمان(ع) با جدش رسول الله(ص)...» صداهای زیر و زنانه، طنین صلواتی با لحن محاوره و بی اعتنا به مخارج حروف عربی، توی اتاق انداختند. جمع، سکته بحث را فراموش کرد. خانم، ادامه داد: «از علائم امام آخرین بوده. و افشای نامش خطر جانی برای حضرت داشت...»
جلسه با دعای فرج تمام شد و سریع همهمهای توی سکوت خانمها ریخت. سفرهی سبزی پهن شد. نان و پنیر و سبزی و خرما و شلهزرد. کسی کاسه شلهزردی دستم داد. نام محمدی که رویش با دارچین نوشته بودند، نظرم را جلب کرد. با انگشت روی حروف نامش شیار دادم. به کاسه نگاه کردم؛
رویش نوشته بود: م/ح/م/د
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
آفتاب مهربانی
زن چهارشانه عرب چند بار جملهاش را تکرار کرد. نمیفهمیدم چه میگوید. هر بار لبخند زدم تا به حرفی که با روی خوش به زبان میآورد، پاسخ داده باشم اما او کوتاه نمیآمد و باز با حرارت و مهر همان جملهها را تکرار میکرد. ساعت حدود ده صبح مهرماه بود. از مسیر اصلی پیاده روی که میان موکبهاست، فاصله گرفته بودیم و بغل جاده روی آسفالت گام برمیداشتیم. بزودی گرمای هوا آنقدری میشد که حرکت را متوقف کنیم و میخواستیم در فرصت باقیمانده، عمودهای بیشتری را پشت سر بگذاریم.
زن وقتی دید متوجه منظورش نمیشوم، دستهایش را حلقه کرد و در حالی که به تنش چسبانده بود، آرام تکان داد؛ گویی دارد کودکی را در بغل میخواباند. فهمیدم در تمام این مدت داشته به من تعارف میزده که محمد نه ماهه را از آغوش خستهام بگیرد. لبخند عمیقتری زدم، «شکراً شکراً» گویان دستم را بالا آوردم و به نشانه نفی در هوا تکان دادم.
میدانستم که محمد اصلا بغل یک غریبه را قبول نخواهد کرد. زن آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. چند لحظه بعد سایهای را روی سرم احساس کردم. خودش را همقدم من کرده بود تا سایه چترش ما را هم فرابگیرد.
#مژده_پورمحمدی
#فراخوان_قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کریم_آل_عبا
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عدهای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرفهایش را گوش میکردند. حسن از دور میآمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید؛ جبرئیل هدایتش میکند، میکائیل هوایش را دارد، پارهی تن من است، پدرم فدایش شود.»
بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمیداشت. فرمود: «این پسر هدیهای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان میکند، متولی کارهایم میشود، سنتم را زنده نگه میدارد.
هر کس که قدرش را بداند و گرامیاش بدارد، مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.»
جان و جهان ما تویی ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پایی_که_نرفت،_دلی_که_جا_ماند
دقیقا نمیدانم از چه سالی شوق پیادهروی اربعین را در قلبم احساس کردم، سال ۹۲ بود یا ۹۳؟!
همین حدودها بود. همان زمانی که از مردهای فامیل میشنیدیم: «اونجا جای خانمها نیست».
من اما دوستان مجازیای داشتم که این مسیر را رفته بودند، آن هم با بچه!! و با اشتیاق زایدالوصفی از مشّایه میگفتند.
گذشت و گذشت، و هرسال به نحوی قسمتم نشد که ضریح ششگوشه را در روز اربعین، از مکانی نزدیکتر زیارت کنم؛ یک سال بارداری، سال بعد فرزندی که به خاطر حساسیت غذایی و محدودیتهای تغذیه هردویمان سفر رفتن سخت بود. چند سال کار همسر و مرخصی نداشتن، چند سال کرونا، چند سال...
اما سختترین سال برایم هیچکدام از اینها نبود. دشوارترینشان، پارسال بود که به خیال خام خودم، همهی کارها را کرده بودم، آمادهی آماده. حتی گرفتن گذر موقت پسرها را به روزهای آخر موکول نکردم.
اما...
چرا گذر حسین نیامد؟! نمیدانم.
چرا ۱۲ روز در پست مبدأ مانده بود و پست میگفت: «اینجا نیست»؟! نمیدانم.
چرا تا وقتی که همسر از مرز مهران عبور نکرد، گذر موقت از مبدأ تکان نخورد؟! نمیدانم.
ولی،
میدانم روزیِ من، رفتن نبود.
امتحانم در ماندن بود! در نرفتن!
امتحانم، تحمل کردن بهانههای پسرکانم بود؛ که «چرا بابا رفت؟ چرا ما رو نبرد؟
چرا صبر نکرد با هم بریم؟!»
صبر
صبر
صبر
چیزی که باید تمرین میکردم و چقدر کمطاقت بودن و تظاهر به صبر سخت است!!
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
این یک سال و سالهای پیش از آن هم گذشت و هرسال دل بیقرار من بیقرارتر میشود. هرسال نزدیک اربعین، پیامهای گروههای مادرانه را با دلی پرغصه میخوانم.
پیامها همگی حول این محور است که با حضور بچهها در سنین مختلف چه تمهیداتی برای زیارت بهتر داشته باشیم؟ از کدام مسیرها برویم؟ برای موکبدارها چه هدیهای همراهمان ببریم؟ چطور کوله روح را از گوهرهای این سفر پر کنیم؟ و...
حالا دیگر ۱۰ سالی از آن موقع که مردهای فامیل میگفتند: «اربعین، جای زن و بچه نیست» گذشته و خیلی از مادرها رفتهاند و یکپا متخصص سفر اربعین با بچه شدهاند!
من اما هرسال فقط تماشا میکنم، میسوزم و میسازم و امید دارم سکّاندار کشتی نجات، نیمنگاهی به اشکهای مادر و همسری کند که با پای پیاده زیارت اربعین نرفته، اما دلش در مشّایه جا مانده است...
#طاهره_شایسته
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan