#روایت_اشتیاق_۲
#ای_خوش_آن_روز_که_پرواز_کنم_تا_بر_دوست
❇️ *روایت دوم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان*
من تا حدود سه سال پیش، خیلی رهبر را نمیشناختم. یعنی دختر خانه بودم توی خانهی پدرم، توی یکی از روستاهای کبودرآهنگ همدان. درس میخواندم و در کارها هم کمک میکردم. یعنی سرم به همینها گرم بود، خیلی از اوضاع کشور و دولت و اینها باخبر نبودم. تا اینکه با شوهرم که طلبه بود ازدواج کردم. حوزهاش در همدان است و ما برای زندگی آمدیم همدان.
همان تازه عروسی کرده بودیم که حاج قاسم سلیمانی آمده بود همدان در حسینیه امام سخنرانی کند. شوهرم خیلی دوست داشت برود سخنرانی را گوش کند. اما نتوانستیم برویم. یکی دو ماه بعدش هم حاج قاسم شهید شد. شوهرم خیلی حسرت میخورد که چرا نرفتیم.
شوهرم عاشق رهبر است. من با حرفهای شوهرم آقا را بیشتر شناختم. یعنی از بعد ازدواج، روز به روز محبت رهبر بیشتر آمد در دلم. دلم میخواست ببینمشان. یعنی خیلی دلم میخواست ببینمشان...
شوهرم همه سخنرانیهای آقا را گوش میکند. من هم با او گوش میدهم.
سعی میکنیم کارهایی که آقا میگویند را، اگر میتوانیم، انجام دهیم. مثلا یک کارمان معرفی دختر و پسرهای مذهبی برای ازدواج است. تا حالا چهار مورد را به هم معرفی کردهایم که دو تا زوجشان با هم ازدواج کردهاند. یعنی حرف های رهبر خیلی برای شوهرم مهم است و برای من هم مهم شد.
در این سه سال و خردهای، یکی از آرزوهای اصلیام همین شده بود که رهبر را ببینم. توی ایام فاطمیه که مردم را در حسینیه میدیدم، گریه میکردم و از خدا میخواستم که من هم رهبر را از نزدیک ببینم. همیشه نماز نافله که میخواندم، یعنی همهاش دعا برای دیدن آقا میکردم.
❇️ *روایت دوم؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران*
وقتی لیلا پیام داد که «برای تو هم کارت دیدار آقا صادر شده» دیگر روی پا بند نبودم. همان شده بود که همیشه فکرش را میکردم. هروقت در خلوت خودم تصور میکردم که به دیدار آقا نایل شدهام، این طور به ذهنم میآمد که اگر بشود، حتما از قِبَل مجموعه مادرانه میشود.
فکر میکردم دلم نمیخواهد دست خالی و شرمنده پیش آقا بروم. نمیخواهم بروم و از کمبودها و تقصیرهای دیگران گِله کنم. نمیخواهم بروم و آمال و آرزوهایم را ردیف کنم.
دلم میخواهد با مادرانه و از طرف مادرانه بروم تا حداقل در دل خودم، احساس کنم که به قدر بضاعت مُزجاتمان، با دست پر آمدهام. نه از آن دست پرها که آمار و ارقام و تاریخچه و نمودار رو میکنند.
بگویم: "ما پیام شما در تعبیر الگوی سوم زن مسلمان را شنیدیم، آن را این چنین فهمیدیم، ورد زبانمان شد و به آن بالیدیم. این چنین پیادهاش کردهایم، با آن بالنده شدیم. در راه ترویجش این چنین کوشیدیم و حالا آمدهایم تا برگه امتحانیمان را تقدیم شما کنیم. اگر برایمان مهر صدآفرین بزنید، کِیفمان حسابی کوک میشود اما حتی با یک «دخترم بیشتر دقت کن» هم تا روی ابرها میرویم..."
همیشه دیدار حضوری با آقا را این طور تصور کرده بودم و حالا پیام آمده بود که «زهرا آقا تو را هم دعوت کرده»...
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
⚡️بخش دوم ؛
یک احتمال هم این بود که از طرف غرفههای فرهنگیای باشد که در میدان امام و غار علیصدر برقرار میکردند و من در آنها مشارکت داشتم.
آخرش هم گفتیم شاید چون در ۱۷ سالگی بچهدار شدهام، یک جایی که به مادری ربط دارد، من را معرفی کرده به دفتر آقا...
آن شب و شبهای بعدش، قبل از اذان صبح بیدار میشدم، نماز شب میخواندم و گریه میکردم. از خدا میخواستم این پیام واقعی باشد که یعنی بروم آقا را ببینم.
دو شب بعد دوباره همان خانم پیام داد که کارت ورودم آماده شده و باید بروم تحویل بگیرم. یک شماره تماس هم در پیام گذاشته بودند. زنگ زدیم به آن شماره. یعنی میخواستیم مطمئن شویم. گفت درست است و برای شما کارت آمده.
شوهرم باز شروع کرد به پرس و جو. می گفت آقا هر سال روز زن با مداحان دیدار دارند. قبلش هم که مراسم فاطمیه است. دیدار دیگری نباید باشد.
ماجرا را به دوست هایش گفت. آنها گفته بودند زنگ بزنیم دفتر آقا. آنجا یک شماره دیگر را دادند، یعنی آن شماره که مربوط به دیدارها بود را زنگ زدیم و گفتند بله، رهبری چهارشنبه دیدار دارد. دیگر مطمئن شدیم.
افتاده بودم به فکر که یعنی چطوری بروم کارتم را تحویل بگیرم. شب از فکرش خوابم نمیبُرد.
«شب کجا بخوابیم؟ تهران را که بلد نیستیم. سرد هم هست. با فاطمه سنای یک ساله، خیلی اذیت میشویم. عقد این دو تا جوان را چه کنیم؟».
یکی از زوج هایی که ما واسطه آشناییشان بودیم، درست روز قبل از دیدار، قرار عقد گذاشته بودند و ما باید حتما شرکت میکردیم. یعنی با همین فکر و خیالها خوابم برد.
فردا شوهرم گفت به آن خانم پیام بده و بگو ما نمیتوانیم زودتر بیاییم، اگر میشود کارت را صبح چهارشنبه تحویل بگیریم.
دو بار پیام دادم به همان خانم و گفتم وضعیت ما اینطوری است. یعنی نمیتوانیم کارت را زودتر بگیریم. ایشان گفت کمکمان میکند. من نگران بودم، اما یعنی چارهای نبود، چون شوهرم مشغول کارهای مراسم عقد آن دو جوان بود...
❇️ *روایت سوم؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران*
من هم جزو آن ۱۲-۱۳ نفری بودم که قرار بود از طرف مجموعهی مادرانه در دیدار با بانوان فعال، حضور پیدا کنیم. به ما فرصت ارایه و سخنرانی نداده بودند. اگر چه برایمان پر از اندوه و تأسف بود که نمیتوانیم حرفهایی که از ابتدای تأسیس مادرانه، یعنی ده سال قبل، و حتی قبلتر از آن، در سینه انباشتهایم به زبان آوریم، اما همین حضور همراه با خموشی هم برایمان غنیمت بود.
ما در بین مدعوین سخنگو نبودیم، اما احساس میکردیم همین که آنجا باشیم، یک سینه حرفمان موج بر میدارد و خودش را در سکوت به رهبرمان میرساند...
قرار بود بروم و من از خوشی روی ابرها بودم. حتی اگر در برابر طهورا برای بردنش به مراسم تسلیم میشدم و این رادیوی پنجسالهی همیشه روشن را با خودم به مجلس میبردم.
حتی اگر کسی نمیتوانست سارای هشتماهه را برای چند ساعت نگه دارد و باید همه مدتِ مراسم را بچه به بغل سپری میکردم.
«راستی زنگ بزنم حمیده آغوشیاش را برایم بیاورد. اگر جمعیت زیاد باشد، حتما باید خیلی در صف بایستیم.»
«روسری مشکی بپوشم یا رنگی؟! مشکی بهتر است. اما مشکی نخی ندارم. سارا حتما مدام روسریام را خواهد کشید، و روسریهای غیرنخی کلافهام خواهند کرد.»
«می گذارند خوراکی ببریم داخل؟ اسباب بازی چطور؟
چند تا پوشک بردارم؟ پتوی بچه مجاز است؟خودم ضعف نکنم از صبح تا ظهر. حتما سارا خیلی شیر خواهد خورد.»
«خدا کند شب قبلش سارا بیقراری نکند و بگذارد بخوابم. اگر کم خوابیده باشم، موقع سخنرانیها چرت میزنم.
وای! چقدر زشت میشود. اگر وقت سخنرانی آقا خوابم ببرد، هرگز حسرتش از دلم بیرون نمیرود.
نه! محال است آن لحظات بخوابم...»
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.co/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
⚡️بخش دوم ؛
خوش به سعادت شما. نایب الزیاره من هم باشید.»
خیلی ناراحت شدم که آن بنده خدا نمیتواند بیاید. گفتم «ازتون میخوام ازصمیم دل من رو حلال کنین. کاش میشد شما برین. من یک ساله مادر شدم. دو ساله هرجای زیارتی که میرم، دعا میکنم به زیارت نایب امام زمان برسم. توی نمازهای نافلهم همینو دعا میکنم.»
جواب داد «چه حلالیتی، نوش جونتون. قسمت شما بوده. إنشاءالله بزودی حضرت صاحب رو زیارت کنین»
بعد هم دعوت کرد که تهران برویم خانهشان، که من تشکر کردم. یعنی نمیشد برویم.
❇️ *روایت چهارم؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران*
دنیا روی سرم خراب شد.
کارت به نام من بود اما با شماره ملی دیگری. من دعوت نشده بودم. اشک بود که از چشمه چشمانم سرازیر بود. «آخر چرا؟»...
شماره واسطی که ما را معرفی کرده بود از بچه ها گرفتم. از صبح تا مغرب همه تلاشم را کردم تا دوباره برای من هم کارت صادر کنند، نمیشد. همه میگفتند لیستها بسته شده و دیگر نمیشود فرد جدیدی را اضافه کرد. چقدر تلخ بود. اگر از اساس اسمم درنیامده بود، اینقدر برایم دردناک نبود که اسمم دربیاید اما بعد بگویند «تو را نمیخواستیم که. منظورمان زهرای دیگری بوده».
وای از این همه بی لیاقتی... آنقدر غصهدار بودم که میلی به غذا خوردن نداشتم. شب که شد، دیگر به این باور رسیدم که کاری نمیشود کرد و من جاماندهی این دیدارم. از شوک و انکار بیرون آمدم؛
- طهورا! چهارشنبه میریم مراسم مسجد. دیدن آقای خامنهای نمیریم.
- باشه مامان. چرا گریه میکنی؟! برای حاج قاسم؟
- برای حاج قاسم هم گریه میکنم مامان.
سفره شام را که جمع کردم، رفتم به زهرای همدانی پیام دادم.
یک مادر ۱۸ ساله بود. همسر یک طلبه با دختری یک ساله به نام فاطمه سنا. عاشق حقیقی دیدار آقا.
با او که حرف زدم، همه حال بدم از بین رفت. اصلا حالم خوب شد. با خودم گفتم حتی اگر کارت به اسم خودم هم صادر شده بود، اگر این زهرا را میشناختم و از این همه سوز و گدازش برای دیدار با ولیامرش آگاه میشدم، کارت را میدادم به او تا نتیجه دو سه سال طلب مداومش را بگیرد.
زهرا از فعالیتهای متعددی که داشت و اتفاقا اصلا به چشمش هم نمیآمدند برایم گفت و من دیدم که حضور در جمع بانوان فعال اجتماعی و فرهنگی برای دیدار با رهبر، واقعا حق او بود. من به این اتفاق راضی و حتی از آن خوشنود شده بودم.
همین که اسمم واسطهای شده بود تا زهرای همدانی به حسینیه امام خمینی برسد، من سهمم را از این دیدار گرفته بودم...
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_اشتیاق_۵
#لحظهی_دیدار_نزدیکست،_باز_میلرزد_دلم_دستم
❇️ *روایت پنجم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان*
وقتی در کانال رهبر خواندیم «چهارشنبه ۱۴ دی، موعد دیدار رهبر با جمعی از بانوان»، دیگر کاملا مطمئن شدیم.
عقد آن دو جوان را برگزار کردیم و راه افتادیم به سمت قم. در راه با شوهرم حرف میزدیم و از این میگفتیم که چطور همه چیز جفت و جور شد تا من به این جلسه برسم؛
امتحان های کلاس دوازدهم روزهای قبل پشت سر هم بود، اما این چند روز را یعنی فرجه داده بودند تا برای امتحانهای بعدی درس بخوانیم.
فامیلمان همه تعجب کرده بودند که ما چطوری دعوت شدیم. میگفتند یعنی حتما چون تا حالا دو تا زوج را به هم رساندهاید، خدا این روزی را به شما داده. بیست سی تا نامه هم داده بودند که بدهم به آقا.
قم که رسیدیم، اول رفتیم یک دل سیر زیارت کردیم. نگران بودیم در تهران خیابانها را گم کنیم و راحت به مراسم نرسیم. یعنی از حضرت معصومه خواستم خودش این سفر را برای ما آسان کند.
بعد از زیارت رفتیم منزل دوست همسرم که طلبهی قم شده بود، خوابیدیم. سحر راه افتادیم به سمت تهران. نماز شب و نماز صبح را در راه خواندیم.
آدرس را خیلی راحت پیدا کردیم. شوهرم من را ده قدمی درب ورودی به حسینیه پیاده کرد. همان جا هم یک جاپارک بود.
زنگ زدم به خانمی که قرار بود کارت ورود را از او بگیرم، یعنی دقیقا کنار همان جای پارک ایستاده بود. کارت را گرفتم، با هم عکس گرفتیم، روبوسی کردیم، فاطمه را از شوهرم گرفتم و دو تایی رفتیم به سمت درِ ورودی.
یک جلسهی پر اشک و گریهای بود. یعنی هم من خیلی گریه کردم، هم فاطمه. اشکالی نداشت، مهمانکوچولوی رهبر بود. بین گریههایم آرزو کردم همه آرزومندان دیدار آقا به آرزویشان برسند.
وقتی آمدیم بیرون، همسرم توی ماشین منتظرمان بود. یعنی فاطمه را از بغلم گرفت و گفت «به حالت غبطه می خورم. ده سال است طلبه هستم و چنین توفیقی پیدا نکردم. خوش به سعادت تو که بالاخره نتیجه انتظارت را گرفتی. خوش به حالت که امروز درسهایت را مستقیم از رهبرت گرفتی. حالا از این به بعد وقت درس پس دادن است...»
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مادر_که_میشوی
*مادر که میشوی* میتوانی هم صحبت همه زنهای جهان باشی.
تا همین دیروز کنار بعضیها که مینشستی، فقط لبخند بود که رد و بدل میشد.
لبخندهایی که میگفتند خانم جان، دوست دارم با شما هم کلام شوم، اما حرفی برای گفتن ندارم، در عوض این لبخند محبت آمیز تحویل تان!
حالا اما کوله باری از تجربه و خاطره و سوالی. آمادهای تا برای غصهها همدردی کنی، برای نگرانیها تسلی بخشی کنی، برای دردها و بیماریها چارهاندیشی کنی، برای شیرین کاریها قربان صدقه بروی، برای سوالها جواب پیدا کنی، برای جوابها سوال بتراشی، برای سکوتها، خاطرههای شیرین در آستین داشته باشی.
*مادر که می شوی* دوست صمیمی و قدیمی همه زنهای عالم میشوی. از همانها که وقتی به هم می رسند فضا پر میشود از جملههای ناتمام، ماجراهای نصفه و نیمه تعریف کرده، خندهها و گریهها، داشتم میگفتمها، یادت باشد بعدا تعریف کنمها...
*مادر که می شوی* دریچههای روبرو، زودتر گشوده میشوند.
#مژده_پورمحمدی
با ما در کانال *جان و جهان*همراه باشید: 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
مراسم رونمایی از کتاب «سر رشته»
خرده روایت هایی از پیوند مادری و رشد معنوی
نویسنده #مژده_پورمحمدی
با حضور حجت الاسلام جوانآراسته
نویسنده و مدرس دوره های نویسندگی
دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۱۶ تا ۱۸
خیابان انقلاب، روبروی سردر اصلی دانشگاه تهران، پلاک ۱۲۶۲، کتابفروشی «کتابستان»
"شرایط حضور کودکان در مراسم، فراهم است."
جهت اعلام حضور، به
(ble.ir/join/ZDVhYjc0MW)
بپیوندید.
#نگاهدار_سررشته_تا_نگهدارد
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
@madaremadary
https://ble.im/madaremadary
آفتاب مهربانی
زن چهارشانه عرب چند بار جملهاش را تکرار کرد. نمیفهمیدم چه میگوید. هر بار لبخند زدم تا به حرفی که با روی خوش به زبان میآورد، پاسخ داده باشم اما او کوتاه نمیآمد و باز با حرارت و مهر همان جملهها را تکرار میکرد. ساعت حدود ده صبح مهرماه بود. از مسیر اصلی پیاده روی که میان موکبهاست، فاصله گرفته بودیم و بغل جاده روی آسفالت گام برمیداشتیم. بزودی گرمای هوا آنقدری میشد که حرکت را متوقف کنیم و میخواستیم در فرصت باقیمانده، عمودهای بیشتری را پشت سر بگذاریم.
زن وقتی دید متوجه منظورش نمیشوم، دستهایش را حلقه کرد و در حالی که به تنش چسبانده بود، آرام تکان داد؛ گویی دارد کودکی را در بغل میخواباند. فهمیدم در تمام این مدت داشته به من تعارف میزده که محمد نه ماهه را از آغوش خستهام بگیرد. لبخند عمیقتری زدم، «شکراً شکراً» گویان دستم را بالا آوردم و به نشانه نفی در هوا تکان دادم.
میدانستم که محمد اصلا بغل یک غریبه را قبول نخواهد کرد. زن آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. چند لحظه بعد سایهای را روی سرم احساس کردم. خودش را همقدم من کرده بود تا سایه چترش ما را هم فرابگیرد.
#مژده_پورمحمدی
#فراخوان_قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ما_خیلی_عزیز_بودیم
در چند قدمی دیگ بزرگ کلهپاچه ایستاده بودم. به ظرفهایی نگاه میکردم که بیوقفه پر میشدند و با سرعت در دست زائران فرود میآمدند. هنوز برای اینکه صبح پاییزیام را با کلهپاچه آغاز کنم، مردد بودم.
- مَمَّد! کلهپاچه!
مرد میانسالی با موهای جوگندمی، در آستانه موکبی که کلهپاچه پخش میکرد، با تعجب رفیقش را صدا زد.
- من که چربیم بالاس، جرات ندارم بخورم.
این را همان رفیق گفت، مردی هیکلی که تیشرت مشکی به تن داشت.
- مَمَّد به خدا دیگه هیچ وقت، هیچ کس، هیچ جا این جوری ما رو تحویل نمیگیره.
با این حرفش، انگار هم مَمَّد توجیه شد، هم من! رفتم جلو، یک کاسه کلهپاچه گرفتم و با کیف خوردمش. کِیفم نه از بابت طعم کلهپاچه، که البته بسیار خوشمزه بود، بلکه بخاطر سرکشیدن کاسه محبتی بود که به عشق حسین نثارمان میکردند. ما عزیز بودیم، خیلی عزیز. عزیز بودیم چون منسوب به حسین(ع) بودیم.
#مژده_پورمحمدی
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
چه کنم جان و جهان را؟ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مرافق_موجود؟!
- برو یه سر و گوش آب بده ببین این موکب، دستشویی تروتمیز داره؟
- باشه، پس شماها همین جا وایسین.
همسرم رفت تا برایمان خبر بیاورد. دو سال محرومیت از پیادهروی اربعین، آنقدر سینهمان را تنگ کرده بود که وقتی حوالی نیمه شعبان، کرونا قدری شل کرد، کیف و کوله بستیم و راهی عراق شدیم.
حالا دو روز مانده بود تا نیمه شعبان و ما حوالی عمود ۳۰۰ قدم برمیداشتیم. طریق خلوت بود و از صبح علیالطلوع که از حرم امام علی راه افتاده بودیم، هیچ موکب ایرانی در مسیر ندیده بودیم. موکبهای عراقی با فاصله و امکانات حداقلی در راهمان بودند و بعضاً سرویس بهداشتی سالم و مرتب نداشتند.
خورشید غروب کرده بود و چیزی تا اذان مغرب نمانده بود. دم موکبی که چراغهای روشن و رفت و آمد آدمها در آن، خبر از فعال بودنش میداد ایستادیم و منتظر خبر همسرم شدیم.
وقتی برگشت، صورتش پر از خنده بود.
- چی شده؟ به چی میخندی؟!
- رفتم تو، از مسیول موکب پرسیدم:«مرافق موجود؟» جواب داد:«ملافه نداریم، اما پتو هست!»
هیچ انتظارش را نداشتیم که آن موکب، ایرانی باشد. لابد خادم موکب هم انتظار نداشت مردی سفید پوست با موهای بور با او عربی حرف بزند!
#مژده_پورمحمدی
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
با جان و جهان باش ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
لابد بچههایی که آن روز خادم بودند، به عنوان نیمچاشت چای دم کرده بودند و به دست امت معتاد رسانده بودند. خوردن یک لیوان از چای درونش، حتی بدون قند، بسیار چسبیده بود و روح خسته و بیتاب من و زهرا را جلا داده بود. وقتی برای ناهار به سوله روبرو رفته بودم، دوستان را میدیدم که از فلاسک مرکزی برای خودشان و خانواده و رفقا، دمنوش میریزند و طفلیها خیلی هم خوشحالند که «آخ جان! دمنوش!»
در دلم خطاب به آنها میگفتم: «ای طفلکهای بیچاره! در نبود چای، مجبورید دل خودتان را به دمنوش خوش کنید!» سرخوش بودم که اگرچه خادمان در اقدامی غیرمردمی، برای بعد از ناهار، دمنوش تهیه دیدهاند، اما ما در همین سوله روبرو، روی روفرشی اختصاصیمان یک فلاسک چای داریم که بزودی خودم را به آن میرسانم و با در دست گرفتن دستهاش، اندوه از دل و جان میشویم. هرچند لحظه یک بار هم البته خوفی اندک سراغم میآمد که نکند کسی از همه جا بیخبر به آمال و آرزوهای ما از پشت خنجر زده باشد و فلاسک را برده باشد. اما دوباره رجا بر وجودم حاکم میشد و خودم را آرام میکردم که «نه! حتما فلاسک همان جا سر جایش هست».
بالاخره غذا خوردنم تمام شد و در حالی که در ذهن آرزو میکردم که کاش کسی من را با کاردک از روی زمین جمع میکرد و با بیل در فرغون میانداخت و به سوله مقابل که محل اسکان مادران بود میرساند، از روی موکت رنگ و رورفته اردوگاه بلند شدم و با هزار امید و آرزو خودم را به محدوده اسکان موقتم، یعنی کنار چمدان و پتوهایمان رساندم. شکر خدا فلاسک عزیز سرفراز و سینه سپر همان گوشه ایستاده بود و چشمم به دیدنش روشن شد. نگاهی به سمت چپ انداختم. زهرا دخترش را خوابانده بود و خودش هم کنارش خوابیده بود. نشستم و درحالیکه در دلم آرامش و امید موجهای آرامی برمیداشت، با همسایه روبرویی که روی پتویش نشسته بود، مشغول صحبت شدم. نقشه داشتم که بزودی لیوانهایم را بگذارم وسط و برای خودم و همسایه چای بریزم. در همین لحظه بود که آن دوست خادم سررسید و بیمحابا دستش را به سمت فلاسک دراز کرد. وای از آن لحظه! من از جایم که لب مرز پتوی خودم و همسایه بود، جهیدم سمت فلاسک. زهرا هم که گویی هاتف غیبی از خواب بیدارش کرده بود، پرید و دوتایی انگار میخواهند عزیزمان را به مسلخ ببرند، فلاسک را محکم نگه داشته بودیم و به خادم مهربان زل زده بودیم و زیر لب جملههای مشوشی میگفتیم که مفهومش این بود: «تو را به هر که میپرستی، فلاسک را نبر و کاخ آرزوهای ما را خراب نکن!» بهت و حیرت در آن محدوده فراگیر شده بود. کسی نمیفهمید که ما را چه شده است؟! دوست خادم گفت: «نمیخواهم کلا ببرمش! فقط میخواهم برایتان دمنوش تازه بیاورم». اینجا بود که ما کمی بر خودمان مسلط شدیم و توانستیم منظورمان را به او برسانیم که ما همین چای کهنهدم را بر دمنوش تازهدم ترجیح میدهیم و اگر آن را ببرد، چنان لطمه روانیای به ما وارد میشود که تا پایان اردو و بلکه روزها و هفتهها بعد، کسی قادر به جبران آن نخواهد بود!
خادم معصوم و کوشا، درحالی که هنوز هم کامل به کنه احساسات ما پی نبرده بود، با چهرهای که همچنان رنگ شگفتی داشت، از ما دور شد و ما دو تن و فلاسک اسطورهایمان را به حال خود گذاشت. حالا ما مانده بودیم و نگاه سنگین اطرافیان که لابد با خودشان میگفتند: «شما که برای از دست ندادن یک فلاسک عاریهای حاوی چای کدر و کهنهدم، این چنین به جوش و خروش و عجز و التماس میافتید، چگونه میخواهید از نان و نام و اهل و عیالتان بگذرید و بر مدار مادران انقلابی قرار بگیرید و جهاد کنید؟!» ما برای این سوال که به زبانها نیامد اما از دلها گذشت، پاسخی نداشتیم. اعتیاد در رگ و پوستمان نفوره میکشید و حتی برای جهاد هم، لازم بود اول چایمان را بخوریم!
#مژده_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
از قضا آن روز آدمهای زیادی از خوشی نتیجه فوتبال ایران-ولز، پرچم به دست و سر و دوش گرفته بودند و به خیابانها آمده بودند و مدام از هر طرف، عکس و فیلمهایی میرسید که پرچم در آنها دلبری میکرد. محبوب من، دوستداران زیادی داشت اما عجبا که این محبت از آن نوع محبتها نبود که آدمی محبوبش را تنها برای خودش بخواهد. گویی هرچه عاشقان این نگار بیشتر باشند، خیال آدم جمعتر میشود و دلبستگیاش ریشهدار تر.
من از محبتی که به پرچم ایران در قلبم یافتم، فهمیدم که عاشق خود ایران هم هستم. نمیدانم این عشق دقیقا کی آمده بود و دور تنهام پیچ زده بود، اما معلوم بود خیلی وقت است که هست، فقط صدایش را درنیاورده.
در نوجوانی و سالهای آغازین جوانی، هرچقدر هم که محمدرضا شهیدیفرد در «مردم ایران سلام!»، در باب اهمیت پرچم و جای دادنش در متن زندگی صحبت میکرد، من حرفهایش را نمیفهمیدم.
همیشه اینطور فکر میکردم که چرا باید یک نفر به خاک منطقهای خاص از کره زمین عِرق داشته باشد؟! آدمی بهتر است همهی جهان را وطن خودش بداند و در پی اعتلای همهی ملتها و آزادی همه مظلومان جهان باشد. من چرا برای ایران، بیشتر از هرجای دیگری دلم بتپد؟!
اما حالا، بیآنکه بدانم چرا، ایران را طور دیگری میخواستم.
اگر کسی روی صورتش سه خط سبز و سفید و قرمز کشیده بود، حس می کردم که دوستش دارم.
دلم میخواست از آن کسی که دلش برای زبان فارسی میتپید، حمایت کنم.
دلم میخواست توی زندگیام وقتی خالی کنم و برنامهای منظم برای خواندن متون کهن بریزم، از گلستان گرفته تا بیهقی.
دلم میخواست به جای جایِ ایران سر بزنم و با طبیعت و مردمان گوشه گوشهاش، زلف گره بزنم.
بچهام که پای برنامه تلویزیونی «دورت بگردم ایران» نشست، احساس کردم اوضاع خوب است و همه چیز دارد درست پیش میرود.
معلم مدرسهشان که پیام داد قرار است برای یلدا در کلاس کرسی بگذارند، با خودم گفتم «بله بله، این همان کاری است که باید بکنند».
خودم خوب میدانستم که این همه ایرانخواهی و دلانگیز دانستن پرچم ایران، هیچ رابطه عِلّیای با پیروزی تیم فوتبالمان ندارد. اینجا فقط بزنگاهی بود که یک محبت درونی، خودش را فاش کرد. کما اینکه وقتی ایران در برابر آمریکا باخت هم، این کشش درونی فروکش نکرد و بلکه بیشتر زبانه کشید. حس و حال من تا چند ساعت پس از بازی، احساس مادری بود که زخمی به دست جگرگوشهاش نشسته...
کم کم داشتم گیج میشدم از اینکه در واقع من فرزند ایرانم، اما گاهی مثل یک مادر دلم برایش در تب و تاب است. انگار من و وطنم مادر و فرزندی هستیم که هی در خالهبازیمان، نقش عوض میکنیم. گاهی او مادر میشود و گاهی من.
من که روزگاری، عُلقههای قومی و ملی را درک نمیکردم و خود یکپا جهانمیهن بودم، حالا چطور چنین رشتهی اتصال محکمی بین خودم و وطن مییافتم؟! پس کجا رفتند آن اندیشههای دوران نوجوانی؟!...
حالا که در واپسین روزهای جوانی هستم، دریافتهام که کشش و پیوند با خویشاوندان و قوم و قبیله، شهر، استان، کشور و حتی قاره، از آن دست تمایلاتی هستند که خدای خالق در وجود ما تعبیه کرده و برایش تدبیر هم کرده است. حالا میفهمم که صله رحم چگونه میتواند عمر را زیاد کند. و چرا در توصیههای دینی به انفاق و صدقه، اولویت مؤکد با خویشان و اقوام است. دریافتم که محبت به وطن، چگونه میتواند با ایمان انسان در پیوند باشد.
حالا دلیل قدرت رابطهای که با اقربا و خویشان نَسَبی داریم را درک میکنم؛ میفهمم که چرا وقتی به دیدار خالهی پا به سن گذاشتهام میروم،
یا صدای دخترعمویی که در شهر دیگری زندگی میکند را از پشت تلفن میشنوم،
یا به ورودی شهری که سرزمین مادری من است میرسم،
یا در میان همهمه آدمها در کوچه و خیابان، صدایی آمیخته با لهجه زادگاهم را میشنوم،
سر ذوق میآیم و مخزن انرژی روانیام، شارژ میشود.
من این مهر عمیق به میهن را، یک عشق مقدس و اصیل یافتم. عشقی که با هر بار دیدن پرچم، نفس تازه میکند. عشقی که میتوان به پای آن جان داد.
دیروز که تلفنی با مادرم صحبت میکردم، با همان لحن مادرانهاش گفت: «توی این شصت، هفتاد روز حس میکنم ایران هم شده یکی از بچههام. حس میکنم مث بچهم دوسش دارم.»
بعد مثل مادری که بالاخره میخواهد به همه اعلام کند که کدام فرزندش سوگلی اوست، خجالت و محافظهکاری را کنار گذاشت و گفت: «من ایران را از شما بچههام بیشتر دوست دارم.» و قابل پیشبینی است که من با این جملهاش، به ایران حسودی نکردم. میفهمیدم که در دل و ذهن مادرم چه میگذرد. من خودم عاشق این نامم، عاشق این خاک، عاشق وطنم، عاشق ایران!
#مژده_پورمحمدی
#آذر_۱۴۰۱
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_خواندنی
#برشهایی_از_روایت_طفلِ_جان
#کتاب_سررشته
تصمیم گرفتم بهتدریج جدایش کنم. شب میلاد امام علی(ع)، سه کیلو شیرینی تر گرفتیم. یک مرکز نگهداری از دختران بیسرپرست بالای خیابانمان بود. جعبه را تحویل دادم به نگهبانی آنجا. در راه برگشت نیز در دلم چند جملهای با رباب گفتوگو کردم. آخر شب، روی کاغذ یک جدول کشیدم و بالایش نوشتم: «چکلیست ترک اعتیاد.» زدم روی یخچال.
◾️◾️◾️◾️◾️
ماه رمضان که رسید، من سرفراز و بسامان، روزهگرفتن را شروع کردم. سال قبل، ده روز روزه گرفته بودم. سال قبلترش، زنی تازهزا بودم که کل ماه را خورده بود و نوشیده بود و خوابیده بود. با شوق و ترس وارد رمضان شدم. مثل وقتی که تازهعروسها مهمانی میگیرند، دلم میخواست همهچیز سر جایش باشد.
◾️◾️◾️◾️◾️
اگر همین پانزده روز پیش، طفلی را از شیر باز نکرده بودم، جسارت فکرکردن به قطع شیر شیطان را نداشتم. شب، حوالی ساعت یازده بود که بالاخره شارژ هاجر ته کشید و روی پایم خاموش شد. پدرش هم قبل از او خاموشی اتاق را زده بود. من در اضطراب عزم جدید بودم. دوباره پوست بین دو کتفم، کشیده میشد. «امشب باید چهکار کنم؟» تکیه دادم به دیوار، شانههایم را محکم به آن کشیدم. درِ کوله را باز کردم. دلم میخواست هرچه را از اول مکلفشدنم تا حالا انباشت کرده بودم، بکشم بیرون و وارسی کنم. «چطور این بار رو زمین بذارم؟»
#مژده_پورمحمدی
❇️🎙روایت کامل را در پادکست طفلِ جان بشنوید...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane