eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
832 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸قسمت دوم ؛ امتحانات نهایی سال پنجم دبستان بود و من در روز تعطیلی ماقبل امتحان. خواب شیرین صبحگاهی با هق هق گریه‌های مادر که از آشپزخانه به گوش می‌رسید به کابوس تبدیل شد... "انّا‌ لله و انّا الیه راجعون" بود که از رادیوی کنار دست مادر پخش می‌شد‌. قلبم پاره شد و اشک‌های کودکانه‌ام فرو ریخت. امام من رفت... اولین نوشته و سروده‌ام همان‌روز شکل گرفت: اماما، مهربون بودی با کودکان هم‌زبون بودی اماما، ما راهتو ادامه خواهیم داد صدام و صدامیان نابود خواهیم کرد ولی این پایان کار نبود؛ این ابتدای سربازی بود و ادامه‌ی این راه، ادامه‌ی مسیر نوری بود که امام مهربان روح الله کبیر آن را از دوران شیرخوارگی‌ام برایم ترسیم کرد و اکنون در امتداد این مسیر نورانی دستم به دست رهبرم گذاشته شد و قلبم با سیّد علی گره خورد. گره‌ای از جنس نور، و این شد نورٌ علی نور! وقتی سخنان رهبر عزیزتر از جانم در برابر مستکبران را می‌شنوم، به خودم می‌بالم از داشتن چنین پیشوای مقتدر و استوار و شجاع و نترسی‌. سخنانش را با دانشجویان و دانش‌آموزان که می‌شنوم، لبریز از حس پدر و فرزندی می‌شوم. وقتی سخنان گوهربارش را با زنان کشورم می‌بینم از این‌که یک زنم احساس غرور می‌کنم، که چه دیدگاه محترمانه و نازدانه‌ای دارد این مرد، به جنس زن... و وقتی سخنانش را با مسؤلین می‌شنوم، دلم محکم می‌شود از داشتن رهبری چون او که دقیق و ریزبین و حساس است به تک تک موضوعات و مشکلات مملکتش. زندگی سراسر ساده و بی آلایش‌ش را می‌بینم و دلم قرص می‌شود که راه مولایم علی (علیه السلام) هنوز زنده است. قلبم به هیجان می‌افتد در دهه‌ی فجر هر سال؛ چشم‌انتظارم تا ۲۲ بهمن فرا برسد و بچه‌های قد و نیم‌قدم را چفیه‌پوش کنم و سربند یا حسین ببندم و پرچم ایران عزیزمان را به دست‌شان بدهم و این کوچکان عاشق را که همچون خودم مشتاق راهپیمایی یوم الله ۲۲ بهمن هستند، به سمت میدان امام(ره) راهی کنم... دورهمگرام؛ 💠 http://ble.ir/dorehamgram http://instagram.com/dorehamgram http://eitaa.com/dorehamgra https://rubika.ir/dorehamgram dorehamgram@gmail.com 💠 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 https://ble.ir/janojahan http://eitaa.com/janojahanmadarane https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
،_سرباز_رهبر ... 🔸قسمت اول ... تازه از کلاس درس خلاص شده‌ام. کتاب مبادی‌العربیه را روی تختم رها می‌کنم و می‌خواهم یک چرت بزنم؛ «وای نه!!! امروز سه‌شنبه‌ست، داشت یادم می‌رفت. خب شال و مانتوی اتو زده که دارم، ولی پایین چادرم یه‌کم خاکیه. یادم باشه قبل از رفتن با پارچه نمدار تمیزش کنم، دستی هم به سر و روی کفش‌هام بکشم.» هنوز تا ساعت ۵ وقت هست. در ذهنم جمله‌های درهم و برهمی رژه می‌روند. با اینکه بار اولم نیست ولی بازهم ناخودآگاه تپش قلب می‌گیرم. در ذهنم ماه‌ها را می‌شمارم؛ بهمن، اسفند، فروردین و الان هم که اردیبهشت است. هر سه‌شنبه مرتب سر قرارمان می‌روم. قرار ما، پشت امامزاده ابراهیم(ع) آنجا که قبور شهداست. بعد از مزار شهدای گمنام، می‌شود مزار او... به قول بچه‌های خوابگاه "رفیقِ شهیدِ مینا". قصه من و رفیق شهیدم برمی‌گردد به برنامه‌ای که بسیج دانشگاه به‌مناسبت دهه فجر برگزار کرده بود. برنامه یادواره شهدا در کنار مزار شهدا، همان شهدایی که روی سنگ مزارشان نوشته "فرزند روح‌الله" و من در دلم بهشان غبطه می‌خوردم که چقدر گمنام ولی‌ خوش‌نام هستند. از همان موقع، سه‌شنبه‌ها با یک بطری آب می‌آمدم و بعد از چاق‌سلامتی و احوالپرسی، شروع می‌کردم سنگ مزارشان را می‌شستم. 🔹ادامه دارد ...
🔸قسمت دوم؛ یک روز سه‌شنبه که مشغول بودم، آقایی آمد و بعد از سلام، خیلی بی‌مقدمه و آرام شروع کرد از داستان شهدایی گفت که مزارشان انتهای محوطه بود؛ یکی را گفت معلم بوده، یکی لوله‌کش، یکی تک‌پسر خانواده بوده، یکی زن‌وبچه‌دار، و در میان همه این‌ها به من گفت: «اینجا شهیدی هست که خیلی تنهاست. پدر و مادرش رو توی کودکی از دست داده بوده. دخترم! هر وقت آمدی حتما به ایشون سر بزن و باهاش درد دل کن. شهید عجیبی هستن، خیلی به امام زمان ارادت داشتند.» و این شد که "شهید فریدون کریمی" شدند سنگ صبور درد د‌ل‌های من؛ هر موقع دوری از خانواده، سختی درس‌ها، دلخوری از دوستان پیش می‌آید، سر مزارشان می‌آیم و حسابی دلی سبک می‌کنم. امروز هم شیشه گلاب، قرآن کوچک و تسبیح چوبی‌ام را گذاشتم توی کیفم و آماده رفتن شده‌ام. سر مزار که می‌رسم بعد از شستن سنگ، می‌نشینم و حرف می‌زنم. اول از اتفاق‌های یک هفته‌ای که گذشت می‌گویم، بعد سکوت می‌کنم. وقتی سکوت می‌کنم، انگار او دارد با من حرف می‌زند و من می‌شنوم. بعد با چشمانم می‌گویم: «حالا که شما و تمام رفقاتون شدید فرزندان روح‌الله، می‌شه دعا کنید من و همه دوستانم بشیم سرباز رهبر؟!...» دورهمگرام؛ 💠 http://ble.ir/dorehamgram http://instagram.com/dorehamgram http://eitaa.com/dorehamgra https://rubika.ir/dorehamgram dorehamgram@gmail.com 💠 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 https://ble.ir/janojahan http://eitaa.com/janojahanmadarane https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 «[زینب کبری (سلام الله علیها)] "جهاد تبیین" را، "جهاد روایت" را راه انداخت؛ نگذاشت و فرصت نداد که روایت دشمن از حادثه غلبه پیدا کند؛ کاری کرد که روایت او بر افکار عمومی غلبه پیدا کند. حالا تا امروز روایت زینب کبری (سلام الله علیها) از حادثه‌ی عاشورا در تاریخ مانده، [امّا] در همان زمان هم تأثیر گذاشت در شام، در کوفه، در مجموعه‌ی سال‌های حکومت اموی و منتهی شد به ساقط شدن حکومت اموی. ببینید! این درس است؛ این همان حرفی است که بنده همیشه می‌گویم: شما روایت کنید حقایق جامعه‌ی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت می‌کند...» ( بیانات در دیدار پرستاران و خانواده شهدای سلامت- ۱۴۰۰/۰۹/۲۱ )
✍بخش اول سال ۱۳۸۳ بود و تازه ماراتون کنکور را رد کرده بودم، ماراتونی که خط پایانش برای من دانشگاه صنعتی اصفهان بود، دانشکده کشاورزی، رشته علوم خاک... دانشگاه برایم هندوانه در بسته‌ای بود پر از بیم و امید، برایش برنامه خاصی نداشتم، مبهم بود و شیرین... منتهای آمال و آرزوهایم بعد از کنکور که سال‌ها اولویت اول زندگی‌ام بود، حالا شده بود خوب درس خواندن و شاگرد زرنگ دانشگاه بودن. مگر‌ در دانشگاه کار دیگری هم می‌شد انجام داد؟! هر چند زندگی در خوابگاه خیلی برایم جدید نبود، چون قبلا در دبیرستان نمونه‌دولتی آن را تجربه کرده بودم، اما اینجا فرق داشت. بزرگترین فرقش آدم‌هایش بودند، البته نه همه آدم‌ها... برخی دانشجوهای سال بالایی با بقیه فرق داشتند؛ سرشان به کار خودشان نبود، مدام دنبال صفری‌ها بودند‌. برایشان هر کاری می‌کردند‌، از دلجویی و همراهی تا آوردن کتاب و مجله که بخوانند. از قضای روزگار یکی دو نفر از این‌ها هم به تور ما خورد، به تور من و هم‌اتاقی‌هایم. هر هفته با یک کوله پر از کتاب و مجله می‌آمدند اتاق ما. ما هم صفری‌های تازه از تست‌زنی‌برگشته بودیم، حال و حوصله‌ی مطالعه نداشتیم، خیلی زرنگ می‌بودیم درس‌های روتین دانشگاه را می‌خواندیم‌. احساس نیاز نمی‌کردیم. مجله و کتاب‌های متفرقه بخوانیم، که چه بشود؟! هیچ... 🔹ادامه دارد...
ادامه بخش اول این‌که آنها توقع داشتند ما آن چیزها را بخوانیم برای خودمان هم عجیب بود. این بندگان خدا هر هفته با کوله‌باری پر می‌آمدند اتاق ما و دوباره با کوله‌بار قبلی که یک هفته زیر تخت ما خاک خورده بود برمی‌گشتند. بالاخره آن‌قدر آمدند و رفتند تا ما از رو رفتیم و یکی دوبار این مجله‌ها را ورق زدیم. مجله‌های سوره و کتاب‌ها و جزوه‌هایی از شهید آوینی، مطهری و جزواتی از گزیده سخنان امام خمینی در صحیفه و ... من اهل خمین بودم به همین دلیل حس ناسیونالیستی به امام داشتم. امام برایم یک فرد مقدس بود؛ رهبر دوست داشتنی که انقلاب کرده بود و تمام. جز آن، هر وقت هم آب می‌خورد کاغذ روی لیوان آب می‌گذاشت و بعداً باقی آن را مصرف می‌کرد. یک بیت قدیمی هم در خمین داشت که یکی دوبار از آن دیدن کرده بودم. ورودی شهر هم زده بودند به زادگاه بنیان‌گذار کبیر انقلاب خوش آمدید (که البته بعدها از یک سمت شهر تغییرش دادند به شهر سنگ‌نگاره‌های تاریخی خوش آمدید). همه‌ی این‌ها به علاوه عکس اول صفحات کتاب درسی و قاب عکس امامین انقلاب در کلاس‌های دوره ابتدایی... همین و تمام. مگر امامی که دیگر نبود را باید می‌خواندیم؟! حالا به‌عنوان تاریخ بد نبود، برای اینکه تاریخ بدانیم. اما من تاریخ را هم دوست نداشتم. از بین آن همه کتاب و جزوه و صحیفه احساس نیاز نمی‌کردم حتی درباره امامی که همشهری‌اش بودم چیزی بخوانم. تصویر امام با همان مختصات ثابت در ذهنم ماندگار بود، لزومی نمی‌دیدم تصویرش را تغییر دهم. ادامه در بخش دوم👇
بخش دوم یک ترم از سال گذشته بود که زمزمه‌هایی در دانشگاه و از همان دوستان کوله‌پشتی بر دوش شنیدیم؛ پای یک‌عده بچه پولدار خفن به دانشگاه باز شده بود، عده‌ای از خواص که با شاسی بلند و تیپ‌های خاصی در دانشگاه دیده شدند. حضور آن‌ها نتیجه طرحی بود که در مجلس به تصویب رسیده بود؛ طرح دوره مشترک دانشگاه‌های ایران و برخی دانشگاه ‌های خارجی. طبق این طرح کسانی که پول داشتند بدون قبولی در کنکور سراسری و صرفا با داشتن رتبه مجاز به انتخاب رشته، می‌توانستند با پرداخت پول وارد دانشگاه‌های معتبر شوند، یک سال درس بخوانند و در ادامه به دانشگاه خارجی معتبر بروند و در نهایت مدرکی با مهر هر دو دانشگاه دریافت کنند آن هم در رشته‌های خوب... بچه مایه‌داری که فقط در کنکور مجاز به انتخاب‌ رشته شده بود با هر رتبه ۵ رقمی، حالا پول داده بود و بهترین رشته‌ای را که ما برای رسیدن به آن سال‌ها نفس نفس زده بودیم، با پولش خریده بود. تازه از آن هم بهتر، مشترک با دانشگاه خارجی... باید تازه سد کنکور را رد کرده باشی که بفهمی چقدر زور دارد!! توجیه مبدعان طرح این بود که دانشگاه بودجه ندارد، چه ایراد دارد یک عده پول بدهند و بخشی از بودجه دانشگاه را تامین کنند و درس هم بخوانند؟! خبر دهان به دهان پیچید. خبر خیلی بدی بود... چرا بد بود و با چه توجیهی می‌شد به مسئولان فهماند که بد است؟؟ در نظر همه ما بد بود‌، اما این را فقط همان‌هایی می‌توانستند فریاد بزنند که اهل خواندن همان کتاب‌ها و جزوات بودند؛ چون چیزی داشتند که ما نداشتیم، چون چیزی می‌دانستند که ما نمی‌دانستیم،  آنها اعتماد بنفسی داشتند که به آنها جرأت سوال کردن و اعتراض کردن به بی‌عدالتی‌ها را می‌داد، صحبت‌های امام خمینی، آرمان‌های انقلاب، تعریف  عدالت مورد نظر امام را خوب درک کرده بودند... چقدر جذاب بود وقتی صحبت‌های امام در مورد عدالت را از زبان آن‌ها می‌شنیدیم. چقدر امام‌ خمینی آن‌ها با امام من فرق داشت؛ خمینی آنها زنده بود، حرف می‌زد، برای همان سال‌ها حرف می‌زد، به آن‌ها می‌گفت نسبت به ظلم و بی‌عدالتی ساکت نباشند. مثل امام من نبود که انقلاب کرده باشد و برود گوشه خانه‌ها در قاب عکس‌ها بنشیند. خمینی آن‌ها دستش بسته نبود، خیلی حرف داشت، هر روز کرور کرور حرف از صحیفه‌اش بیرون می‌آمد که انگار تازه گفته بود. خمینی من اما ساکت بود و آرام... خمینی آنها ایستاده بود، نگاه می‌کرد و فرمان می‌داد‌. خمینی من نشسته بود و کاری به کسی نداشت... امام خمینی آنها می‌گفت:«برخیزید و قیام کنید!» عجب امام‌ خمینی جذابی،  درد ما را می‌فهمید، درد ما سختی‌کشیده‌ها برای دانشگاه و تحصیل. خمینی آنها خیلی خوب بود، دوست‌داشتنی بود... در کشاکش همان طرح دوره مشترک و اعتراضات، خمینی خودم را بوسیدم و کنار گذاشتم و خمینی آن‌ها را انتخاب کردم. به جمع معترضان به این بی‌عدالتی پیوستم و پیوسته خودم را پشت سر امامی دیدم که جلودار است و در حرکت... با اقتدار و کوبنده پیش می‌رفت و ما به دنبالش... اعتراض‌ها آرام و منطقی ادامه داشت، از تجمع و تحصن در دانشگاه، رسید به تحصن جلوی مجلس شورای اسلامی‌. امام همه‌جا با ما بود، نه بهتر بگویم ما همه جا با امام‌ بودیم... و کاری که امام جلودارش بود مگر می‌شود به نتیجه نرسد؟! بعد از اعتراضاتِ بقیه فرزندان روح‌الله در دانشگاه‌های دیگری که هدف این طرح بودند، این طرح دوره مشترک بین دانشگاه‌های ایران و خارج، ملغی شد الحمدلله، چرا که اصل ضد عدالت بودنش به نمایندگان مجلس ثابت شد... این شد که امام آن‌ها بدجور دلبری کرد، و امام مرا عقب زد و جایش نشست. نه البته ننشست، امام آن‌ها که دیگر امام من هم شد، ایستاده بود و در حرکت، کوبنده و طوفانی، و البته مهربان و عرفانی. صحیفه‌اش شد کتاب دم‌دستی ما. خاطراتش را مرور می‌کردیم، هر جا بی‌عدالتی و ظلمی حس می‌کردیم، می‌دیدیم امام زودتر از ما آنجاست و ما باید خودمان را به او می‌رساندیم. ادامه در بخش سوم👇
بخش سوم امام جدیدی که یافته بودم، حواسش به همه چیز بود؛ به هنر و سینما، به مردم و مسئولین، به مستضعفین، آن‌هم مستضعفین عالم. می‌خواست هسته‌های مقاومت را در عالم تشکیل دهد. برعکسِ امام قبلی که جام زهر نوشیده بود و تمام شده بود. اصلا پیام قطعنامه‌ی امام جدید سرآغاز شروع حرکت بود؛ «امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار، و جنگ پابرهنه‌ها و مرفهین بی‌درد شروع شده است. و من دست و بازوی همه عزیزانی که در سراسر جهان کوله‌بار مبارزه را بر دوش گرفته‌اند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلای عزت مسلمین را نموده‌اند می‌بوسم». این جملات نمی‌توانست از امامی باشد که چند ماه پس از این جملات تمام می‌شد، امامی که این حرف را زده بود هنوز بود، خط‌شکن بود و یار می‌طلبید...  و افق‌های بلندی هم داشت، قرار نبود انقلابش در ایران خلاصه شود؛ «جنگ ما جنگ عقیده است، و جغرافیا و مرز نمی‌شناسد. و ما باید در جنگ اعتقادی‌مان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان به راه اندازیم» و از کسانی صحبت می‌کرد که قرار بود تا پایان راه با او باشند؛ «بحث مبارزه و رفاه و سرمایه، بحث قیام و راحت‌طلبی، بحث دنیاخواهی و آخرت‌جویی دو مقوله‌ای است که هرگز با هم جمع نمی‌شوند. و تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند. فقرا و متدیّنین بی‌بضاعت، گردانندگان و برپادارندگان واقعی انقلاب‌ها هستند.» و من هر چند دیر آمده بودم اما می‌خواستم جزو همین‌هایی باشم که تا پایان خط می‌مانند و رفیق نیمه‌راه نباشم... امام خمینی جدید تمام محاسبات زندگی‌ام را تغییر داده بود. منی که غایت دانشگاه برایم فقط درس خواندن بود، سر از پا نمی‌شناختم برای بیشتر خواندن و بیشتر شناختن اسلام نابی که می‌گفت. خمینی جدید با اسلام نابی که فریاد می‌زد، هیمنه‌ی پوشالی اسلام آمریکایی را رسوا می‌کرد. اسلام آمریکایی بود که در برابر بی‌عدالتی‌ها سکوت می‌کرد و تنها به دنبال بُعد عبادی اسلام بود، آن هم به دور از بُعد اجتماعی دین. یاد دارم که خواندن و بحث با دوستان شده بود خوراک شب و روزمان. حالا با شناخت بیشتر خمینی جدید، درک بهتری از سخنان ولی فقیه زمان داشتم، دیگر سخنرانی‌هایش برایم صرفا یک سخنرانی مستحب نبود، جایگاهش فرمالیته و تزیینی نبود... وقتی می‌گفت: «امروز سرآغاز فهرست بلند مسائل كشور، مساله‌ي عدالت است. دانشجوی جوان اگرچه خود برخاسته از قشرهای مستضعف جامعه هم نباشد، به عدالت اجتماعی و پر كردن شكاف‌های طبقاتی به چشم يك آرزوی بزرگ و بی‌بديل می‌نگرد. اين احساس و انگيزه در دانشجو پر ارج و مبارك است و می‌تواند پايه‌ی قضاوت‌ها و برنامه‌های عملی او برای حال و آينده باشد. اگر عدالت - عدالت واقعی و ملموس و نه فقط سخن گفتن از عدالت - آرزو و آرمان و هدف برنامه‌ريزی‌هاست، پس بايد هر پديده‌ی ضد عدالت در واقعيات كشور مورد سوال قرار گيرد.»  و این می‌شد موتور محرّکه‌ی ما برای مورد سوال قرار دادن هر پدیده ضدعدالتی در کشور... کلاس‌های دانشگاه که تمام می‌شد یک‌راست می‌رفتیم دفتر تشکّل دانشجویی تا شب. فردا باز دوباره همین راه ادامه داشت. تعطیلات قبل و بعد امتحانات برای ما فرصتی بود برای شرکت در نشست‌ها با حضور اساتیدی که از انقلاب و امامین انقلاب می‌گفتند. تعطیلات نوروز زنگ کتابخوانی بود، گاهی تعطیلات نوروز چمدانی پر از کتاب با خودم می‌بردم خانه. بخش زیادی از پول خرجی‌ام‌ را صرف خرید کتاب می‌کردم. من تشنه‌ای بودم که تا پیش از این، خودش از نیازش به آب، خبر نداشت. حالا تشنگی‌ام را شناخته بودم و آب گوارایی را که در مکتب امام می‌یافتم، جرعه جرعه سر می‌کشیدم. همه‌ی تلاشم از آن زمان تا کنون، این بوده که امام را گم نکنم. پشت سرش باشم، ایستاده در حرکت... حالا حال آن دانشجوهای سال بالایی را خوب می‌فهمیدم، دلم می‌خواست کوله‌بارم را پر کنم و راه بیفتم... ✍ دورهمگرام؛ 💠 http://ble.ir/dorehamgram http://instagram.com/dorehamgram http://eitaa.com/dorehamgra https://rubika.ir/dorehamgram dorehamgram@gmail.com 💠 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 https://ble.ir/janojahan http://eitaa.com/janojahanmadarane https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 به مناسبت چهل و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ایران، مجموعه‌ی (مادرانه) و برگزار می کنند: جشنواره روایت‌نویسی «امتداد نور ۵۷» 🔹 فراخوان عمومی دریافت روایت‌ها با موضوع انقلاب اسلامی و در محورهای: ۱. روزی که خود را فرزند روح الله و سرباز رهبر یافتم! ۲. کدام دارایی ام را مدیون انقلابم؟ ۳. روزی که سفیر انقلاب برای دیگران شدم! 🔻 آثار ارسالی، توسط کارشناسان نقد و بررسی شده و آثار منتخب، در کانال‌های دورهمگرام و جان‌وجهان منتشر خواهد شد و امکان چاپ و انتشار آثار برتر وجود خواهد داشت. 🔺 تعداد پسند مخاطبین کانال‌ها، در انتخاب برگزیدگان نهایی تاثیر خواهد داشت.❤️ 🔻برای ارسال روایت‌های خود (با حداکثر هزار کلمه) در پیام‌رسان‌‌های بله یا ایتا به شناسه زیر پیام دهید: @azadehrahimi 🎁 به پنج نفر از آثار برگزیده هدیه نقدی پانصدهزار تومانی تقدیم می‌گردد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 https://ble.ir/janojahan http://eitaa.com/janojahanmadarane https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
بخش اول؛ احساس سرشارم به انقلاب و دهه‌ی فجر مرا برد به سی و اندی سال پیش... سابقه‌ی این دلبستگی را ورق زدم، رسیدم به سه یا چهارسالگی، اولین راهپیمایی‌های ۲۲ بهمن. ته‌تغاری و عزیز کرده‌ی خواهر و برادرها بودم. کتاب‌ها و روزنامه‌های انقلابی برادر بزرگ‌تر را ورق می‌زدم، تلگراف‌های صورتی رنگ مخصوص جبهه‌ی او را با ذوق باز می‌کردم. با برادر دومی به راهپیمایی می‌رفتم... از همان سال‌ها عاشق راهپیمایی رفتن بودم. هرسال کلاه و دستکش آبی نفتی که خواهرم بافته بود را می‌پوشیدم و با برادرم راهی می‌شدم. آن زمان با قد کوچکم لابلای جمعیت از صدای شعارها بهره می‌بردم تا تصاویر جمعیت. قاب مشت‌های گره کرده‌ام با دستکش‌های کوچک آبی پایین‌تر از مشت‌های زنان و مردان اطراف، از ذهنم نمی‌رود. زمستان آن سال‌ها، ۲۲ بهمن بی‌برو برگرد برف بود یا باران. آن سال باران زیادی باریده بود و ما باید از جاده‌ای طولانی و بدون آسفالت می‌گذشتیم تا به شهر برسیم. خانواده گفتند: «واجب نیست راهپیمایی بروید.» اما هنوز یادم هست چقدر پا کوبیدم و اصرار کردم، و باز برادرم همراهی کرد. راه‌مان را کج کردیم از زمین‌های همسایه که از روی علف‌ها برویم و پاها کمتر به گل فرو برود، تا رسیدیم به جاده‌ی شنی. آقای احمدی را دیدیم که از دور با لندروور طوسی‌اش می‌آمد برود شاهرود. همسایه‌ی چند باغ آنطرف‌تر بود. 🔹ادامه دارد ...
✍بخش دوم ؛ ترمز زد و سوارمان کرد و کلی شماتت: «تو این هوا کجا می‌رید؟! بچه رو برای چی با خودت آوردی؟!» و من که فقط او را نگاه می‌کردم شاید هم با غیظ؛ باز این صحنه برایم قاب شد که آقای احمدی از زیر عینکش: «بچه چه نگاهی هم می‌کنه!!...» واین شد محل تکیه کلام برادرم از خاطره‌ی آن روز تا الان که از خاطرمان نرفته. آن روز تا محل راهپیمایی با آقای احمدی رفتیم و  زیر چتر و باران، خیس و گِلی رسیدیم به مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا گفتن‌مان که تا بحال هم ترک نشده... ای کاش تبرّی و تولّایمان تا آخرین لحظه خدایی باشد و ترک نشود. دورهمگرام؛ 💠 http://ble.ir/dorehamgram http://instagram.com/dorehamgram http://eitaa.com/dorehamgra https://rubika.ir/dorehamgram dorehamgram@gmail.com 💠 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 https://ble.ir/janojahan http://eitaa.com/janojahanmadarane https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠