✍قسمت دوم؛
همین طور که مشغول صحبت و لبخند هستیم، پسر نوپایم زیپ کوله را باز کرده و تمام محتویاتش را بیرون ریخته. کلافه از دست پسرک با عجله شروع میکنم وسایل را جمع کنم که پیرزن به نخ و سوزن اشاره میکند و چشمانش برق میزند و چیزی میگوید که متوجه نمیشوم. تصور میکنم میگوید سوزن و نخ را از جلوی دست بچه بردارم که خطرناک است اما دوباره اشاره میکند و پایین پیراهن مشکی و خاکیاش را نشان میدهد. خوشحال میشوم و دو دستی تقدیمش میکنم. میگوید: «ماشوف» و در ادامه جملهای میگوید. از ماشوف میفهمم منظورش این است که چشمش نمیبیند که سوزن را نخ کند و میخواهد خودم برایش نخ کنم. با سرعت سوزن را نخ میکنم و ته نخ را گره میزنم و میدهم دستش.
شروع میکند به کوک زدن پایین پیراهنش که گویی به جایی گیر کرده و به اندازه یک وجب پاره شده. او میدوزد و من خوشحالم که نخ و سوزن داخل کولهام بالاخره به مقصدشان رسیدهاند.
پسرک را میبوسم که در آن لحظه کوله را به هم ریخته بود تا سوزن و نخ به آرزویشان برسند. دور دنیا را بچرخی تا برسی به مشایه و بشوی جزیی از لباس زائر حسین. عاقبت بخیری یعنی همین، یعنی به اندازه نخی باشی در لباس زائر حسین.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
پسرم: مامان هنوزم فصل پسته تازه هست؟
من: آره فکر کنم.
پسرم: ممکنه فصلش تموم بشه و ما نخریم و امسال کلا پسته تازه نخوریم؟
من: آره، ممکنه.
پسرم: اِ، چرا؟
من: خوب اصلا اشکالی نداره ما یه سال پسته تازه نخوریم. خیلی از مردم هستن پول غذا و نونشون رو هم ندارن، به اونا فکر کن.
دخترم: البته داداشی خیلی از مردم هم هستن که خیلی پول دارن و پسته و کلی چیزهای خوب میخرن و میخورن، به اونا هم میشه فکر کرد!
#فهیمه_صمدی
با جان و جهان باش ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
پسرم تعریف کرد:
چهارنفری روزنامهدیواری را از اتاق پرورشی بردیم بالا. توی راه معاون میگفت: «مواظب باشید هواپیما سقوط نکنه.» رفتیم توی کلاس. استادمان خیلی خوشش آمد. از همه گروهها با روزنامهدیواری عکس گرفت. بعد به بقیه گفت: «بشینید، ما بریم کلاسهای دیگه.»
چندتایی هواپیما را گرفته بودیم. از اولین کلاس شروع کردیم.
استاد یکدفعه در کلاس را باز میکرد و داد میزد: «برید کنار! باند فردگاه رو خالی کنید. هواپیمای امام داره فرود میاد.»
معلمها وسط درس دادن شوکه میشدند. گوشی بیرون میآوردند و ازمان فیلم و عکس میگرفتند.
بعد استاد تند تند توضیح میداد این روزنامهدیواری است و چه چیزهایی تویش نوشته شده. چندتا شعار میداد و بعد بیرون میآمدیم و میرفتیم کلاس بعدی...
کل کلاسهای دوطبقه که چهارم و پنجم و ششم بودند، رفتیم.
حتی کلاس پیش دبستانیها هم رفتیم!
توی کلاس چهارم معلمشان میخواست ریاضی درس بدهد. تا ما رفتیم داخل کلاس، همه تعجب کردند. استاد با هیجان و تند تند توضیح داد این هواپیمای امام است و ... معلمشان گفت: «عه چه جالب ما درس امروزمون اندازهگیریهاست و اشکال هندسی.» از روی هواپیما اشکال را از بچهها پرسید.
- این پنجرهها چیه؟
بچهها گفتند: «مربع!»
- بالش چیه؟
- متوازیالاضلاع!
بعد سطح هواپیما را دست کشید و گفت: «به این میگیم مساحت. واحد اندازه گیری این روبانهای پایین چیه؟»
- سانتی متر
برای هر کلاس هم اسم یک پایتخت را گذاشته بود. از بغداد که کلاس همسایه بود تا اسلام آباد و پکن و ...
هواپیمای امام کل منطقه فرود آمده بود.
بعد از فرود هواپیمای امام در منطقه خاورمیانه و کشورهای اطرافش، روزنامهدیواری را روی دیوار مدرسه نصب کردند.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
چند روز پیش دخترم میگه: «مامان اگر آدما کاری نکنن کجا میرن؟»
میگم: «یعنی چی؟!»
- خب اونایی که کار خوب میکنن، میرن بهشت،
اونایی که کار بد میکنن. میرن جهنم،
اونا که هیچکار نمیکنن چی؟!
و من: 😳😶🌫😅
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تو_به_آرزوت_رسیدی
#تو_امام_رضا_رو_دیدی
پایان سریال شوق پروازِ شهید بابایی؛
همسرش بالای سر پیکرش گفت: «قبول نیست عباس، تو منو فرستادی خونهی خدا، اما خودت رفتی پیش خدا!»
پایان سریال شوق خدمتِ شهید رییسی؛
همه گفتند: «قبول نیست سید، برگرد! شب میلاد امام باید حرم باشی.»
مردم رفتند حرم امام رضا(ع) و سید رفت پیش خود امام رضا(ع).
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شکستم_و_نشکستی_بریدم_و_نبریدی
مادربزرگ گفت: «شکستنی باید بشکنه، فدای سرت مادر! چه بهتر که تو مجلس روضه بشکنه. هیچ غصه نخور!»
جملهاش آبی بود روی آتش دلم. ده سال بیشتر نداشتم. خواسته بودم در روضه نقشی داشته باشم و کمکی برسانم. استکانها را از گوشه و کنار خانه جمع کرده بودم و برده بودم لب حوض حیاط برای شستوشو. خنکای عصرگاهی تابستان، مادربزرگ و چند تا از خانمها را کشانده بود توی ایوان.
یک به یک با دقت خاصی استکانها را برمیداشتم و میشستم. ناگهان یکیشان از زیر دستم سرخورد و افتاد شکست. دستهایم یخ کرد و پاهایم به لرزه افتاد. چهره بزرگترها را تصور کردم که سرزنشم میکنند و میگویند تو که بلد نیستی چرا دست میزنی؟
حالا اما این مهربانی مادربزرگ، به عمق جانم نشسته بود. بعد از گذشت سالها، هنوز جملاتش حک شده است توی قلبم، هر وقت میخواهم در دستگاه امام حسین(ع) دست به کاری بزنم، یک احساس خوب میدود توی رگهایم. خدمت به عزاداران حسین(ع)، کامم را شیرین میکند.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضههای_دوکلمهای
پسرم امسال علاقهاش به مداحی به وضوح نسبت به سالهای قبل بیشتر شده.
مدام مداحیها را جستوجو میکند، گوش میدهد، متنش را تایپ میکند برای خودش و در این حین مدام سوال میپرسد:
- مامان روضه رسید به «جالسٌ عَلی» یعنی چی؟😭
- مامان معنی «کاشِفَ الکَرب» چی میشه؟
- «حامِلُ اللِّواء» یعنی چی؟🥺
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نذری_با_امکانات_حداقلی
چهل دانه شکلات را که توی یکی از بشقابهای بیمارستان چیده بودم تا بالای پیشخوان بلند پرستاری بالا بردم و گفتم: «بفرمایید نذری امام حسین(ع).» پرستار قدری تعجب کرد و شکلاتی برداشت و تشکر کرد.
دلم روضه میخواست. بخش، بدجوری سوت و کور و دلگیر بود. شب سوم محرم بود. تلویزیون اتاق همسر را روشن کردم، گاهی نوحه و روضهای پخش میکرد اما دلم راضی نشد. درِ یخچال کوچک اتاق را باز کردم، چهل دانه شکلات داشتیم و کمی میوه. بشقاب شکلات به دست وارد اتاقهای بخش شدم:
- بفرمایید، نذری امام حسین(ع). إنشاءالله به زودی مرخص بشید و خودتون با پای خودتون تشریف ببرید هیئت امامحسین و نذری بخورید.
اکثر بیماران بخش، بیماریهای خاص داشتند، بعضی شیمی درمانی کرده بودند و موهایشان ریخته بود. بعضی رنگ به صورت نداشتند. تا اسم امام حسین(ع) میآمد، همه انگار جان بگیرند روی تخت نیمخیز میشدند، سلام میدادند، تشکر میکردند، و در جواب همین یک دعای من آمین بلند میگفتند. برخی اشک در چشمشان حلقه میزد و نگاه ملتمسانهای میکردند. اتاق به اتاق رفتم و شکلاتها که تمام شد، برگشتم ظرف میوه را برداشتم و دو اتاق دیگر را سر زدم. زن و مرد و بیمار و همراه با نام حسین(ع) جان گرفتند. در دل گفتم: «من نه روضهخوان هستم، نه مداح و نه حتی نذریدهنده خوبی برای تو حسین. با نظر خودت همهی آنها را در همین ماه عزیز، با شفا مهمان سفره هیئت بگردان!»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
من دست میزنم با نواهای حماسی.
سجاد میگه: «دش نژن، بوگو مگ بر آمیکا.»
من میگم: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل.»
میگه: «اینجوری نه، داد بژن.»
داد میزنم.
میگه: «بسه، بسه حالا شینه بژن بوگو حشین حشین!»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#ماه_رمضان_ماهیها
دخترک تُنگ ماهی را آرام میچرخانَد. ماهیها را نگاه میکند و میگوید:
«مامان ماهیهای بیچاره هیچوقت نمیتونن روزه بگیرن که! ببین آخه همش باید دهنشون رو باز کنن و آب بخورن، خب روزهشون باطل میشه اینجوری!»
پسر از سمت دیگر خانه، با پنجه ضربه محکمی به توپ میزند و درحالیکه توپ از یک متری بالای تُنگ ماهی رد میشود میگوید: «چی میگی بابا، اینا کلااااا سرشون کامل زیر آبه، معلومه روزه شون باطله دیگه!»
[مکالمهی خواهر و برادری که در مسابقه احکام دانشآموزی رتبه آوردهاند.] 🏆
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#خوش_آمدی_به_جهان_ای_محرّم_متفاوت
پرچم ایران را از شیشه ماشین بیرون گذاشتم و آرام شیشه را بستم، طوری که با فشار باد از دست نرود.
در مسیر بهشت زهرا هم تیرهای برق وسط اتوبان، پر از پرچم ایران بود. سجاد سهساله توجهش جلب شد و پرسید: «چرا خیابونا همشون پرچم دارن مث ما؟»
گفتم: «چون ایران اسرائیلو شکست داده دیگه! چون ایران قویه، پیروز شدیم و پرچم ایران زدیم.»
ورودی بهشت زهرا روی پلاکاردی مشخص کرده بودند که شهدای جنگ تحمیلی رژیم صهیونسیتی قطعه ۴۲ به خاک سپرده میشوند. قطعهای در مجاورت شهدای ۷۲تن؛ قطعهای شلوغ و پر سر و صدا.
بر سر هر مزاری جمعی ایستاده یا نشسته بودند؛ همه مات و مبهوت. کمتر کسی آه و زاری میکرد. اشک میریختند ولی آرام و بیصدا.
هر مزاری که شهیدانی در دل داشت، فقط یک سنگ ساده داشت شامل دو اسم و یک شماره.
در میان صداهای مختلف، صدای یک بلندگو از همه بالاتر بود. مداح شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.
در میان همه مزارهایی که نام و نشانی داشتند، چشم چرخاندم. اسامی آشنایی دیدم که این روزها از آنها شنیده یا خواندهبودم.
شهید شیخیان اولین آشنا بود؛ سر مزارش شلوغ بود.
بعدی شهید دکتر داوودآبادی بود که دو روز پیش اسمش را شنیده بودم.
رفتم کنار درختی ایستادم و تکیه دادم به تنهاش. زیارت عاشورا و سلامهایش به ارباب پناه خوبی برای باز کردن بغضها بود.
چادر را روی صورت کشیدهبودم. پسرک کیفم را میکشید تا سیبش را بردارد.
نیمههای زیارت عاشورا راه افتادم رفتم بین مزارهایی که خلوتتر بود. نام و نشان روی سنگها خیلی واضح نبود، برخی نامها هم زیر گلها پنهان شده بود.
آرام آرام با بچهها پیش رفتیم. هر جا شلوغ بود راهمان را کج میکردیم و وارد ردیف دیگری میشدیم. همینطور که نگاهم روی سنگ مزارها حرکت میکرد، واژهای از میان نامها چشمم را خیره کرد. زیارت عاشورا رسیده بود به «عَظُمَت مُصیبَتُکَ»؛ مصیبت بزرگ حسین(ع) بر همه اهالی زمین و آسمان... .
کلمه «دوماهه» قلبم را از جا کند؛ شهید دوماهه. خم شدم گل ها را کنار زدم.
خدای من! شهید رایان قاسمیان دو ماهه آنجا بود؛ و مادرش زهره رسولی.
چه مصیبت بزرگی شد برای همهی ایران، عکس این نوزاد دو ماهه پوشیدهشده با باند و ماسک.
لا یوم کیومک یا اباعبدالله... .
شب اول محرم بود. نشستم همانجا. رزق شب اول محرم شده بود روضه ناخوانده علیاصغر(ع).
از عمق وجودم بر همه حرملهها و شمر و یزید زمان لعنت فرستادم.
چند دقیقهای کنار مزارش نشستم و از او طلب شفاعت کردم.
زیارت عاشورا رسیده بود به سجده آخر... . پیشانی بر سنگ مزار گذاشتم:
«و ثَبِّتْ لِی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ أَصْحَابِ الْحُسَیْنِ الَّذِینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ علیه السلام»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane