#آهسته_باز_از_بغل_پلهها_گذشت
مادرم نمونهی یک مادر ایرانی بود. از آن مامانهای توی شعر ایرج میرزا که وقتی پسر ناخلفشان، قلبش را برای نامزدِ پشتِ چشم نازککُنش میبرد، از اینکه دست پسرشان خورده به زمین و زخم شده ناراحت میشود.
فداکار، از خود گذشته. نمیگذاشت آب توی دل ما تکان بخورد. میگفت: «من همه کار ها را میکنم. شما درستان را بخوانید.»
از پخت و پز و رفت و روب و بشور و بساب خبری نداشتیم. انگار کار فقط برای مامانها بود و وقتی خودمان شوهر کردیم و مامان شدیم به گردنمان میافتد.
میگفتند: «دختر مهمان خانه پدر است.» و لابد در باطن خودشان باور داشتند مهمان که کار نمیکند.
ما هم خودمان را لای کتابهای مدرسه و بعدتر کنکور و دانشگاه گم میکردیم. به گمان خودمان پخت و پز و کارهای خانه به مهمی کارهایی که میکنیم نبود.
مادرم زن ظریفی بود که شانههایش برای این همه بار و خستگی کوچک بود. اما سرمان آنقدر شلوغ بود که این خستگیها را نمیدیدیم. او هم بزرگوارتر از آن بود که به رویمان بیاورد. آخر شبها، گاهی باخجالت و ترسِ اینکه مزاحم کارهای به درد بخورِ بچههایش شده باشد، از یکی از ما میخواست دست و پای خسته از کارش را بمالیم.
کتاب را که در دستمان میدید چشمانش برق میزد. پدرش بعد راهنمایی دیگر نگذاشته بود درس بخواند. چون قبل انقلاب، فضای فرهنگی مدرسهها مناسب نبود.
مادرم دوست داشت وکیل شود، هر چند کسی نتوانسته بود حق او را از چنگ روزگار بگیرد.
✍ادامه در بخش دوم؛