#از_آیینه_بپرس_نام_نجاتدهندهات_را!
🔸قسمت اول ؛
روز مادر است و من مثل همهی سالهای پیش، توی باتلاقی از احساسات متضاد دارم دست و پا میزنم...
صبح، بعد نماز کلید میاندازم و میروم طبقهای که مامان بعد از فوت بابا، آنجا تنها زندگی میکند. مثل هر روز سلام و علیک و چکاپ قند و فشار خون و یادآوری قرصها و ...
امروز اما کمی معطل میکنم، به بهانه اخبار مینشینم روی مبل و مامان هم طبق معمول شروع میکند به درد دل و گلایه از همه عالم و آدم و من؛
منی که مسیر زندگی خودم و بچههایم را بخاطر نگهداری از او تغییر دادهام و کلی موقعیت بهتر زندگی و کاری را ازدست دادهام که مراقب او باشم.
گوشهای دلم پر است. هرآن توی دلم به مامان میگویم: «بس کن! اینهمه سال از اینهمه گِله کردن و دلخوری و توقعات عجیب و غریب به کجا رسیدی؟! همه از دستت خستهاند. من هم خستهام، هم آزرده. دلم میخواهد رهایت کنم... فقط سایه سنگین عذاب وجدان است که نمیگزارد زخمهایی که به روحم زدهای را تحمل کنم.»
اما ساکت و بیروح نشستهام و فقط سعی میکنم حواس خودم را به موضوعات دیگری مثل افزایش مصرف بیسابقه گاز در کشور پرت کنم تا دوباره دعوای دیگری شروع نشود.
بعد از یک ساعت، بچهها از خانه زنگ میزنند که بیدار شدهاند و منتظر من هستند. بهانهی خوبیست برای فرار از موقعیت...
🔹ادامه دارد ...