#من_خواهر_بزرگتر_هستم!
#اینجا_بیخردی_عین_خردمندیست
قرار بود آنشب، یک شب شاد باشد؛ یک مهمانی خانوادگی که حامل اخبار مهمی بود. ماچ آبداری روانه لپ نرم ریحانه کردم و جلوی چشم همه، کتاب را گرفتم سمتش. روبهرویش زانو زدم. با لبخند ریزی، مردمک سیاهش را دوخت به صورتم. عنوان کتاب را بلند، جوری که همه بشنوند، برایش خواندم: «من خواهر بزرگتر هستم!»
نمیدانم آن لحظه ریحانه منظور من از این هدیه را متوجه شد یا نه. اما مادرم و مامان حامد در دم پیامم را گرفتند. این را از چشمان خیره مادرم به افقهای دور و کوبیده شدن دست مامان حامد روی پایش، فهمیدم. ظاهراً خبر کوتاه بود و تلخ، هر چند تکراری. من برای بار سوم، حامل خبری ناگوار برای اعضای خانوادهام بودم.
اولین بار زمانی بود که تصمیم گرفته بودم به خواستگاری حامد جواب مثبت دهم و با یک سنتشکنی نابخشودنی در کل فامیل، قبل از سیسالگی ازدواج کنم. دومین بار که مادرم با صورتی رنگپریده سرش را به چپ و راست تکان داده بود و آگاهم کرده بود که چه بیخردی بزرگی کردهام، یکسال و نیم بعد از ازدواجمان بود. جعبه شیرینی تر را روی میز آشپزخانه منزل پدری گذاشته و فریاد زده بودم: «سلام مامان بزرگ!»
همین سه کلمه چنان رنگ از رخ مادرم پرانده بود که شیرینیِ تر، از همان روی میز، در دهانم ماسید. از آن روز به بعد خشکترین شیرینیها هم مرا یاد آن خاطره تَر میانداخت.
حالا اینبار ریحانه کتاب را توی هوا از دستم قاپیده بود و مثل جودی آبوت دویده بود توی اتاق تا عکسهایش را تماشا کند، اما نگاه سنگین همه حاضرین روی من مانده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛