#به_نفس_های_تو_بند_است_مرا_هر_
نفسی
#سایه_ی_لطفِ_حسین_از_سرِ_ما_کم_
نشود.
با صدای «خانم بلند شو آفتاب زده! بچهت گرمازده میشه»، از خواب پریدم.
به سختی پلکهایم را از هم دور و نگاهش کردم.
این چندروز از سفر فشرده و سختمان هیچ کجا نخوابیده بودیم، فقط توی راه و داخل ماشین که آن هم با وجود بچههای کوچک کامل نمیشد؛ هربار چشمهایمان میرفت روی هم، با صدای گریه و جیغ یکیشان، از خوابِ نرفته برمیگشتیم.
دیشب که به کاظمین رسیدیم. همسرم و دو تا از بچهها دو ساعتی خوابیدند، اما دخترک هفتماهه و من از همان دو ساعت ناقابل هم محروم مانده بودیم.
بعد از نماز صبح آمدم بیرون، سر قرار. به همسرم گفتم: «من این بار هم نتونستم بخوابم.»
گفتند: «برو یک ساعت استراحت کن.»
گفتم: «اگر این دخترک خوابش برد، وگرنه میام که بریم.»
قسمتی از بیرون صحن مفروش بود و کولردار، و با چادری پوشانده شده بود برای استراحت خانمها.
آنجا دخترک بالاخره به خواب رفت و من هم بعد از چند شبانهروز بیخوابی از هوش رفتم.
نگاهی به ساعت انداختم، دیدم عمر این خواب شیرین حدودا یک ساعت و نیم بوده. ته دلم کمی ناراحت شدم که چرا بیدارم کردند، بدون اینکه شرایط و نیاز من را بدانند!
یکمرتبه خانمی که صدایم کرده بود، گفت: «من اینجا نشسته بودم بالای سرتون، که سایهی من بیفته روتون و گرما مریضتون نکنه، ولی دیگه باید برم و سایهمم میره ، گفتم مریض میشی خودت و بچهت... ببخش بیدارت کردم!»
این حجم از مهربانی و خلوص، بغض شد و در گلویم نشست...
#فرزانه_سادات_طباطبایی
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane