#به_کجا_چنین_شتابان
این ضربان تند قلب، مجبورم کردهبود که به توصیه دکتر، سرعت زندگیام را کم کنم. همه کارها را با نصف سرعت قبل انجام دهم. نیمی از کارها را به بعد از زایمان موکول کنم. ترمز زندگیام را بکشم تا قلبم تا پایان چهل هفته همراهیام کند.
چند روزی بیشتر به زایمان نمانده بود. گوشه پذیرایی روی مبل ولو شده و نظارهگر بچهها بودم. با این که برای ششمین بار انتظار زایمان را میکشیدم، اما تجربه جدیدی داشت برایم رقم میخورد.
در زایمانهای گذشته تا لحظه آخر و صبح روز زایمان که با پای خودم، سرخوشانه و بدون هیچ علامتی بستری میشدم، در تکاپو بودم؛ کارهای عقب افتاده، غذا برای دو روز بچه ها، جمع کردن ساک تا لحظه آخر و ... . اما این بار که به جبر روزگار سرعتم را کم کردهبودم، افکار جدیدی در سرم جولان میداد. تمام آنچه که در سکنات و رفتار بچهها رصد میکردم، ماحصل همان افکار بود.
اگر من نباشم چه میشود؟ دنیایشان چگونه است؟ اصلا چند درصد از زندگیشان به من وابستگی مستقیم دارد؟ از پسِ چند درصد از کارها برمیآیند؟ برای چه کارهایی به کمک دیگران احتیاج دارند؟
✍ادامه در بخش دوم؛