#حجاب،_جوراب،_جان
موهای قهوهایاش را هر چه زیر روسری پنهان میکردم، باز طاق میشد و بیرون میزد. چادر سفید گلگلی که پشتش با رنگ سبز و کلیشه، نوشته بود «امانتی» را سرش کردم. یک دستمال هم دادم دستش و گفتم: «بیُو ای ماتیک قرمزاتم پاککن که دیگه اذن ورودت به حرم صادر شه.»
خواهرم لب و لوچهاش را غنچه کرد و با مسخرهبازی، رژلبش را پاک کرد و برای اینکه بارِ خندهی ماجرا بیشتر شود، چادرش را کشید توی صورتش و زیر بینی با دست کیپش کرد. بچهها را از گیت رد کردیم. نوبت به خواهرم که شد، خانمهای خادم پَرپَری گفتند که «جوراب نداری!» نتوانسته بودیم پروتکلهای ورودی را به خوبی إعمال کنیم. خواهرم با خنده به خادمها گفت: «خب عامو حالو دو تُ جورابم بوسونید به ماها که نداریم هدیه بدید. دعاتونم میکنیم.»
خادم با خوشرویی از تجربه شکستخوردهی قبلی این پروژه گفت؛ از اینکه اینجا شده بوده مکانی برای دریافت جوراب هدیه و تجمع و اختلال در رفت و آمد زائرین.
✍ادامه در بخش دوم؛