#حجنامهها
#غُربَت_در_قُربَت
شب جمعهای که اجازهی ورود به مسجد را نداشتم، مقابل باب ملک عبدالعزیز، آنجا که چشمانم از حجم کعبه لبریز میشد، از محمدحسین جدا شدم و قول گرفتم در طواف نام مرا هم ببرد.
اسباببازی بدی دست این شرطهها دادهاند؛ چیزی شبیه پازلهای خانهبازی... هر جا را اراده کنند بیدلیل میبندند و راه حجاج را دستخوش تغییر میکنند! امشب از آن شبها بود که چشم تیز کرده بودند کسی نزدیک این وسایل بازی اتراق نکند.
زیرانداز را آرام باز کردم و چند باری با شرطهی مقابلم چشم در چشم شدم ولی اصلا به روی مبارک نیاوردم، نشستم و همزمان صوت دعای کمیل حاج منصور در گوشم نجوا کرد.
در کنارم خانمی تقریبا مسن با چادر و مقنعه مشکی روی زیرانداز طرح گلیمی به همراه پدر پیرش نشسته بودند. پیرمرد لهجهی شیرین مشهدی داشت و نصیحتم میکرد که «از اینا (شرطهها) اصلا نترس! کار خودتو بکن.» و در همانحال پاها را آرام دراز کرد و کیف را زیر سر قرار داده و با این توجیه که «نفسم بالا نمیاد»، به طور کامل دراز کشید! در دلم داشتم میگفتم: «ای پدر و مادرت خوب! جام تازه تثبیت شده بود، شما چرا دراز کشیدی؟!» که همان لحظه شُرطه پرخاشگرانه آمد و پیرمرد را بلند کرد و ایشان هم سریع بساط را جمع کردند و رفتند. یاد نصیحتهایش برای نترسیدن و این چیزها بودم که دوباره با شرطه چشم در چشم شدم. این بار کاسه چشمهایش را گرد کرد و یک «حاجیة»ی غلیظ گفت و اشاره کرد بلند شوم!
✍ادامه در بخش دوم؛
#حجنامهها
#دوست_جدیدِ_قدیمی
آقایی از روی صندلیاش بلند شد و جایش را به من داد. کنار خانم جوانی که بعداً فهمیدم همسرش هست نشستم. داشتم از حرم پیامبر برمیگشتم به هتل؛ ایستگاه مَحبَس جِن.
زن، با حجاب کامل و ملیح بود؛ بیآرایش با موهای پوشیده، پوست گندمگون، چشمهای درشت و پلکهای شرقی. انگلیسی بلد بود. به دقیقه نکشیده، سر صحبت را باز کرد:
- اهل کجایی؟
- ایران.
- از روی حجاب و لباسِت حدس زدم. لباس ایرانیا قشنگه، مشخصه.
معلوم است که تشکر کردم.
خودش، آمنه و اهل پایتخت پاکستان بود؛ اسلامآباد. با شوهرش قبلاً دوبار عمره آمده بودند. حج پاکستانیها چهل روزه است. نُه روزش را مدینه بودند. تا اسم کشورش را آورد یاد جنگشان با هند افتادم. دلم را به دریا زدم:
«حیفه که مسلمونا با هم بجنگن.»
- اگه مارو به حال خودمون بذارن، جنگی نداریم، دوستیم. اما دخالت میکنن. اسرائیل پشت این جنگ بود.
از وقتی یادم میآمد توی خاطراتم کشورش ناامن بود. نگاهش صمیمیت و آشناییِ خاصی داشت که سوال حیثیتی بعدی را هم پرسیدم:
- پاکستان نااَمنه؟
- نه! با اونی که تو رسانهها میبینی فرق داره. اسلامآباد خیلی زیباست.
- قبلاً هند رو دیدم.
- شهرای پاکستان از هند خوشگلترن. تنوع غذایی و میوهایمون تو دنیا معروفه.
سوالها و جوابها تندتند جوشید و ما مرحلهی اول آشنایی را رد کردیم.
- بیا ایران. تا حالا اومدی؟
- نه، ولی خیلی دوست دارم بیام زیارت امام حسین.
امام حسین را که گفت ابروهایش بالا رفت و صاف شد.
- عراق و ایران یکین دیگه؟
اگر پسر کوچکم این جمله را میپرسید مرغ خنده را آزاد میکردم اما آنجا کنار یک خارجیِ محبِّ اهلبیت، مسلط و موقّر نشستم، یواش گفتم نه و باحوصله توضیح دادم که همسایهاند. روشنش کردم که راست میگویی، ایران هم امام دارد.
حالا احتمالا توی سر هردومان فکر یکسانی دور میزد. پرسید شیعهای؟ تایید کردم.
بعد از چند لحظه سکوت من هم همین را پرسیدم.
- نه، سنّیام.
لبخند مهربانی زدم و شبیه معلمهای درس پیامهای آسمانی گفتم:
- فرقی نداره. ما مسلمونا امت واحدهایم. با هَمیم.
و دستش را گرفتم.
لبخند زد و سرش را تکان داد.
- من رهبرتونو خیلی دوست دارم.
تعجب کردم. نگاهم روی نیمرخش ماند. عکسش را روی صفحه گوشیاش دیده بودم. لباس محلی داشت. همهچیزش پوشیده بود جز شال سرش.
- جدی؟ کیه؟
میخواستم مطمئن شوم که خود رهبر را میگوید.
- خامنهای.(جوری که زبانش میچرخید گفت.)
من همیشه صحبتاشو گوش میدم.
تمام وجودم نبض شد. رگهایم حس شکر و افتخار را از همه جای تنم جمع کردند و آوردند توی سینهام.
- چهجوری گوش میدی؟
- ترجمهشو. ترجمه انگلیسیشو.
چشم از لبهایش برنمیداشتم. گفت:
- خیلی قویه، خیلی خوبه.
دنبال حرفش را گرفتم و من هم «مقتدر» و «آگاه» را اضافه کردم.
دلم میخواست به او بگویم آفرین به عقل و شعورَت دختر. کاش ما که ترجمه لازم نداریم هم همّت تو را داشتیم.
آنجا دیگر آمنه رفیقم بود. رفیق سالهای دور.
نزدیک هتل شدم. دستم را گرفت. من هم دست دیگرم را روی دستش گذاشتم. آدرس و شماره موبایل جابهجا کردیم. اینطور وقتها توی ایران طرف را تنگ بغل میکنم و محکم میبوسم. چندبار میبوسم. اما آنجا به خاطر سفارشهای بهداشتی، ملاحظهاش را کردم و جلوی خودم را گرفتم.
- ایشالا فصل انبه میام پیشت.
- اکتبر بیا. بهترین وقت برای پاکستان، اکتبره.
به روایت: #شبنم_سهرابی
به قلم: #مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane