_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_اول
#حوض_خون
بسمالله
کنار دکّه صبحانهی بیرون دادگاه ایستاده بود. بعد از ده سال زندگی با هر شکل و شمایلی میآمد میشناختمش. چهار ماه بود که از خانه رفته بود، ولی هنوز توی ساعتهای قبل از طلاق، مَحرم بودیم. از خودم پرسیدم «زیباست؟»، حتی روز اول که با چادر و روگرفته دیدمش هم بنظرم زیبا بود. اما حالا با آن کت صورتی و دامن تنگ نقرهای و موهای رهای بدون روسری، بیشتر به آدمی بیگانه میآمد تا زشت یا زیبا.
«معصومه!» با اکراهی نمایشی سمتم برگشت و با یک اخم افادهای نگاهم کرد: «من خیلی وقته پارمیدام. حیف که تو هیچوقت تغییرات منو نمیپذیری.»
دوتا قهوه سفارش دادم و یکی را بی هیچ حرفی دادم دستش. کله انداختم سمت نیمکت خالی رنگ و رو رفتهای که آن دست خیابان بود. تا روی نیمکت جاگیر شود، رفتم و دوتا کروسان خریدم. حالت صورتش فرق کرده بود. نگاهش غرق شده بود توی قهوهای که ریتمیک و آرام هم میزد.
✍ادامه در بخش دوم؛