#سختِ_شیرین
خاکی و خسته در ماشین نشستهایم. حدود پنج ساعت است که در مسیر کربلا به مهرانیم.
همسفرمان از شش تا بچههای همراهمان میپرسد:«سال بعدم میاین بریم؟» با خودم میگویم عجب سوال بدموقعی!
من به گرمازدگی و کلافگی بچهها در مسیر نجف فکر میکنم، به گم شدن علیاکبر در ازدحام حرم، به پیادهروی طولانی و پیدا نکردن جا در بدو ورود به کربلا، به بیخوابی کشیدن بچهها و پادردشان، به مریض شدن نوراسادات و آمپول ایستادهای که در بیمارستان کربلا به محمدنیکان زدند، به غذاهایی که بعضا باب میل و ذائقه بچهها نبود، به اینکه علیرغم قول و قرار قبلی نشد برایشان تفنگ بخریم، به تمام استانداردهای سفر با بچه که امکان رعایتش نبود و ... .
راستش منتظرم بگویند: «نه، خیلی سخت گذشت!» اما دسته جمعی فریاد میزنند:«آره! آره! بازم میایم! خیلی خوش گذشت. بهترین سفرمون بود».
از ذوق گریهام میگیرد و به این فکر میکنم که این چه عشقیست که سختیها را حتی برای بچهها شیرین و دلچسب میکند؟!
ماشین میرسد به مهران و من دعا میکنم که خودم و نسلم تا ابد آوارهی این مسیر باشیم.
#حیدری
تو مرا جان و جهان ای ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan