✍بخش دوم؛
من هم کمکم با این واقعیت که چقدر عشق موتور است روبرو میشدم.
پولش را که جمع کرد رفت سراغ «دیوار». مدام عکس موتورهای مختلف را نگاه میکرد و به من نشان میداد. هرچند میدانست پولش به هیچ کدامشان نمیرسد.
- اینم خیلی قیافش جذابهها نه؟ من عاشق اینام. ببین به این میگن «بنلّی». ولی اینا خیلی گرونه. فعلا نمیتونم بخرم. حالا انشاالله یه روز میخرمشون.
و منی که به دلیل فضای کاملا دخترانه خانه پدریام هیچچیز از اینها نمیدانستم، کمکم با مارکها و انواع و اقسام موتورها آشنا شدم. اینکه موتوربازها بیشتر کدام نوع موتور را میپسندند؟ کدامش وقتی کنار خیابان پارک است مردم با دست نشانش میدهند و کدام از آنهاست که مردم بدون اعتنا تنهای به آن میزنند و رد میشوند؟ چه فاکتوری در موتور، بودنش ضروری است و کدام فقط ادا و پز است؟ و خیلی چیزهای دیگر...
اولش پولش فقط به یک «۱۲۵» قسطی میرسید. سادهترین موتور بود. از همینها که همه سوارش میشوند. سوارش میشد و میرفت بیمارستان. پدرش به شوخی میگفت: «روتم میشه با این میری بیمارستان؟»
- اتفاقا از جلوی نگهبانی هم رد میشم و بوقم میزنم، دستم تکون میدم. اونم از همون جا داد میزنه سلام آقای دکتر!
و دور هم میخندیدند.
دو سه سالی گذشت و پولی جمع کرد. خواست موتورش را ارتقاء بدهد. میگفت: «فعلا زونتس برمیدارم.» اما دلش «بندا» میخواست. گفت: «به امید خدا در ارتقاء بعدی.»
زونتس را خرید. یک زونتس تماممشکی با ابهت! با ذوق دورش میگشت و براندازش میکرد.
از من پرسید:
- نظرت چیه؟ قشنگه نه؟
من هم حرفش را تایید کردم و گفتم: «آره خیلی خوشگله. البته یه کمم حسودیم شده دیگهها. قشنگ از این نگاهات حس میکنم یه رقیب عشقی پیدا کردم.»
و لبخندی تحویلم داد که اصل موضوع را رد نمیکرد!
با اصرار، من و پسرها را هم سوار میکرد و میبرد بیرون. خیلی جاها را هم با موتور میرفت. راضی بود که در ترافیک نمیماند و یا دنبال جای پارک نیست.
البته تمام خوبیاش برای خودش نبود. کار من هم راحت شده بود. ماشین عملاً مال من بود و رفت و آمدهایم بدون دغدغه شده بود. پس دیگر از آن حس تردید اولیهام خبری نبود. دیگر موتور را از ضروریات زندگیمان میدانستم. برای همین دلم نمیخواست موتورش را بفروشد.
دوباره رویم را برمیگردانم به سمت ماهیتابه سیبزمینیها. با کفگیر چوبیای که در دست دارم بههمشان میزنم.
- حالا نگفتی چی شده که میخوای بفروشی موتورو؟
- راستش دلم میخواد پولشو بدم برا فلسطین.
دلم هُرّی فرو میریزد. سرم را میگردانم.
- چی؟! چرا آخه؟ ما این همه کمک کردیم تا الان. با هزارتا روش مختلف. واقعا چه نیازی هست موتورتو بفروشی دیگه!؟ وسیلهی تو دستمونه.
- دوست دارم از اون چیزی که دوستش دارم ببخشم. حس میکنم اونا خیلی بیشتر از ما بهش احتیاج دارن. اگر بعدا خدا بهم گفت تو که میتونستی موتورتو بفروشی چرا نفروختی چه جوابی دارم بهش بدم؟
به سمت سیبزمینیهایی که دارند طلایی میشوند بر میگردم. کفگیر را محکم توی دستم فشار میدهم.
- اگر اینجوری باشه پس باید مبلهامونم بفروشیم، ماشین ظرفشوییمونم بفروشیم و حتی خیلی چیزای دیگه رو.
- نیاز باشه همون کارم باید بکنیم.
دیگر نمیتوانم حرفی بزنم. جنگی سخت در ذهنم شکل گرفته است. نفس لوّامهام از حرفی که زده بسیار خشنود است و خدا را شکر میکند. اما نفس امّارهام با این کار مخالف است. مدام در گوشم میگوید: «پول کم میارین! چه کاریه؟ این همه کمک دیگه! اگر موتور بره و ماشین در اختیارت نباشه با سه تا بچه چی کار میکنی؟! اصلا چند سال طول کشید تا به این موتور رسید؟ تو این وضعیت اقتصادی چقدر دیگه باید بگذره که دوباره به همین نقطه برسین؟» و هزار اما و اگر دیگر.
چشمانم را میبندم. توی دلم شیطان را لعنت میکنم. «موتورِ خودشه. با پول زحمتای خودش اونو خریده. قطعاً بیشتر از من به اون علاقه داره. پس منم ترجیح میدم «صَدّ عَنْ سَبیلِ الله» نکنم!»
چشمانم را باز میکنم. بدون اینکه رویم را برگردانم زیر لب میگویم: «خیره.»
به سمتم میآید. محکم در آغوشم میگیرد و میگوید: «واقعا ممنونم ازت که همیشه همراهمی. شک ندارم سرِ سال نشده خدا یه بهترشو بهمون میده.»
«انشاالله»ی میگویم و به سیبزمینیها که دیگر قهوهای شدهاند نگاه میکنم.
#راضیه_حسنشاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
⬅️ بله:
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
⬅️ ایتا:
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane