eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
821 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
! 🔸 قسمت اول؛ هرچه تلاش کردم کار با ارسال پیکی به نتیجه نرسید. ناچار خودم راهی خانه‌ی فروشنده نادیده شدم. کوچه‌ پس‌ کوچه‌های تنگ و باریک جنوب شهر را بالا و پایین کردم تا بالاخره به مقصد رسیدم. انتهای یک کوچه باریک که فقط به قواره یک آدم پهنش کرده بودند، درب سبز لجنی رنگ و رو رفته‌ای بود که با آدرس توی گوشی‌ام می‌خواند. دستم را گذاشتم روی زنگی که شبیه کلید برق بود. زنگ را فشار دادم و با پیچیدن چند تا سوت بلبلی تو کوچه، صدای دختر بچه‌ای از پشت در بلند شد. - بللللللله... کیییییییییه؟ من همیشه برای این سوال یک جواب دم‌دستی داشتم. - باز کن منم! هنوز منم توی دهانم بود که در باز شد و دختر بچه‌ای با موهای زرد و فِرفِری سرش را از توی لنگه‌ی در بیرون آورد و گفت: «بفرمایید با کی کار دارین؟» به اندازه‌ی قد و قواره‌اش خم شدم و با لبخند گفتم: «اومدم از مامانت خوراکی بخرم. شنیدم مویز‌های مامانت حرف نداره.» دخترکِ دامن‌قرمزی دستش را زد به کمرش و گفت: «آها پس مشتری هستی. بفرما تو.» از لحن نمکین‌ش خنده‌ام گرفت. یک شکلات از توی کیفم درآوردم و گذاشتم کف دستش و "یا الله" گویان با هم وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک پنجاه متری که کلی خرت و پرت تویش روی هم تلنبار شده بود؛ از چرخ‌های پنچر دوچرخه تا تعدادی کیسه سیمان و آجر و پارچه‌های تکه تکه شده... همین‌طور که داشتم به دور و برم نگاه می‌کردم، دخترک پرید توی خانه و در ورودی آهنی را هل داد و داد زد: «مامان! مامان! مشتری برات اومده. مویز میخوادا. داری یا تموم کردی؟» 🔹ادامه دارد...