#رفته_بودم_یک_کیلو_مویز_ناقابل_بخرم_و_برگردم!
🔸 قسمت اول؛
هرچه تلاش کردم کار با ارسال پیکی به نتیجه نرسید. ناچار خودم راهی خانهی فروشنده نادیده شدم.
کوچه پس کوچههای تنگ و باریک جنوب شهر را بالا و پایین کردم تا بالاخره به مقصد رسیدم. انتهای یک کوچه باریک که فقط به قواره یک آدم پهنش کرده بودند، درب سبز لجنی رنگ و رو رفتهای بود که با آدرس توی گوشیام میخواند. دستم را گذاشتم روی زنگی که شبیه کلید برق بود. زنگ را فشار دادم و با پیچیدن چند تا سوت بلبلی تو کوچه، صدای دختر بچهای از پشت در بلند شد.
- بللللللله... کیییییییییه؟
من همیشه برای این سوال یک جواب دمدستی داشتم.
- باز کن منم!
هنوز منم توی دهانم بود که در باز شد و دختر بچهای با موهای زرد و فِرفِری سرش را از توی لنگهی در بیرون آورد و گفت: «بفرمایید با کی کار دارین؟»
به اندازهی قد و قوارهاش خم شدم و با لبخند گفتم: «اومدم از مامانت خوراکی بخرم. شنیدم مویزهای مامانت حرف نداره.»
دخترکِ دامنقرمزی دستش را زد به کمرش و گفت: «آها پس مشتری هستی. بفرما تو.»
از لحن نمکینش خندهام گرفت. یک شکلات از توی کیفم درآوردم و گذاشتم کف دستش و "یا الله" گویان با هم وارد حیاط شدیم.
حیاط کوچک پنجاه متری که کلی خرت و پرت تویش روی هم تلنبار شده بود؛ از چرخهای پنچر دوچرخه تا تعدادی کیسه سیمان و آجر و پارچههای تکه تکه شده...
همینطور که داشتم به دور و برم نگاه میکردم، دخترک پرید توی خانه و در ورودی آهنی را هل داد و داد زد: «مامان! مامان! مشتری برات اومده. مویز میخوادا. داری یا تموم کردی؟»
🔹ادامه دارد...